مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۸۹ ثبت شده است


حتی همین هانیبال با آن خروس‌هایی که کشید سال‌ها توی نقاشی‌های پر رنگ و لعابش هم من را یک جایی گیر می‌اندازد.

تو یادت نمی‌آید... ولی یک روز رفته بودیم موزه‌ی هنرهای معاصر و به یک مناسبتی چند تا از تابلوهای هانیبال هم طبقه‌ی اول بود. تو یادت نمی‌آید ... ولی نزدیک همان در ورودی هم یک‌سری عکس بود که حالا عکس‌ها را یادم است -- عکس باد بود؛ حرکت باد در کویر در سه عکس سیاه و سفید-- ولی عکاسش* در خاطرم نمانده. تو یادت نمی‌آید ... ولی همین هانیبال را من تازه چند ماه قبل از آن نمایش‌گاه کشف کرده بودم و خر کیف بودم از دیدن کارهایش از نزدیک. تو یادت نمی‌آید، من هم فقط طبقه‌ی اول را یادم است بعدش نمی‌دانم چطور گم شدیم.

(+)

* امروز (28 مهر) یادم آمد که بود؛ برحسب تصادف.

۲۴ شهریور ۸۹ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر
سرویس کتاب‌خانه دانش‌گاه ما این‌طور است که می‌روی هرچند تا کتاب که می‌خواهی امانت می‌گیری برای مدت نامحدود؛ مگر این‌که کسی کتاب(ها) را recall کند و یا این‌که فارغ‌التحصیل شوی. یعنی کلی هم خوش‌به‌حال کتاب‌خانه خواهد شد که کتاب‌ها را طولانی مدت ببری، بس‌که جا ندارند و ظرفیتشان پر است. کتاب‌خانه‌ی این‌جا هنوز از این دیوارها و قفسه‌های متحرک ندارد که جای بیش‌تری در اثر کنار هم قرار گرفتن قفسه‌ها برایش پیدا شود. گمانم بیش‌تر کتاب‌خانه‌های بزرگ از این راه استفاده می‌کنند. (دانش‌گاه مک‌مستر که بودم، چند طبقه از کتاب‌خانه‌ی Mills دیوارها و قفسه‌های متحرک داشت.)

حالا یک‌سالی می‌شود که حجم کتاب‌هایی که برای پایان‌نامه‌ام امانت گرفته‌ام هر روز بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود. یعنی هربار که با استادم جلسه داشته‌ایم یا به موضوع جدیدی برخورده‌ام رفته‌ام چند جلد دیگر کتاب پیدا کرده‌ام و برده‌ام خانه یا اتاق کارم که به مرور بخوانمشان. بعضی‌ها را خوانده‌ام بعضی‌ هنوز توی صف‌اند از بعضی‌هایشان ‌هم چند بخش خوانده‌ام و هنوز کارشان دارم.

دیروز می‌بینم کسی recall زده روی ۱۵ تا از کتاب‌های من؛ یک هفته فرصت دارم کتاب‌هایی را که او خواسته پس بدهم. لیست را که نگاه می‌کنم می‌بینم تمام منابع اصلی پایان‌نامه من است؛ حتی حوزه‌ی تخصصی‌ کسی که کتاب‌ها را فراخوانده احتمالا بسیار نزدیک است به کار من. بعد فکر می‌کنم بروم پیدایش کنم ببینم دارد چه‌کار می‌کند که دقیقاً همین کتاب‌ها را لازم دارد؟ فکر می‌کنم حالا او کتاب‌های من را می‌برد من مال او را. فکر می‌کنم خوب است ببینمش بهش بگویم کدام‌ این کتاب‌ها چرت است و چیزی تویشان پیدا نمی‌شود و کدام‌ها را باید دقیق بخواند...


۲۱ شهریور ۸۹ ، ۱۸:۰۹ ۲ نظر

پرسید بهشت مگر بازارگرمی می‌خواهد؟ گفت زینت بهشت او اید نه ابزار تبلیغاتیش. از «فِیهِنَّ خَیْرَاتٌ حِسَانٌ» (الرحمن: ٧٠) گفت و از تکرار «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ»؛ که یادآورد نعمت‌ها را. که بگوید از میان این‌همه شما اید که اینگونه لقب می‌گیرید. از تجلیات فُرُشٍ مَّرْفُوعَةٍ (الواقعه: ٣٤) گفت و این‌که آن‌ها را آفریده است؛ آفریدنی. از نعمات بهشت برای مومنین که می‌گفت رسید به «هَلْ أَتَىٰ» (الانسان) و اوصافش. نه دیگر اثری از «عُرُبًا أَتْرَابًا» بود نه رنگی از «حُورٍ عِینٍ». از چه بگوید وقتی تو خودت ماه تمامی؟

پ.ن:چقدر جمله‌هایش من را یاد او می‌اندازد که می‌گفت تمام "لیل"‌های قرآن تو ای.

۱۹ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۲۳ ۲ نظر
می‌شود گذشت از تو؟ می‌شود رفتنت را بی‌باران طی کرد؟ 

السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَکْرَمَ مَصْحُوبٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ

السَّلَامُ عَلَیْکَ مِنْ شَهْرٍ قَرُبَتْ فِیهِ الْآمَالُ

السَّلَامُ عَلَیْکَ مِنْ مُجَاوِرٍ رَقَّتْ فِیهِ الْقُلُوبُ

دعای چهل و پنجم صحیفه‌ی امام سجاد مال دل‌های کم‌طاقت است؛ دل‌هایی که می‌لرزند در وداع با شب‌ها و سحرهای این ماه...

یار نادیده سیر، زود برفت

۱۷ شهریور ۸۹ ، ۰۵:۲۲ ۳ نظر
- از همان دیشب با خودم کلنجار رفته‌ام که هبوط را باور نکنم؛ نکرده‌ام، نمی‌کنم هم.

- مهمانی دارد تمام می شود ... آسمان بالای سرت شاهد است و این ماه تازه به دنیا آمده.

- کاش فیس‌بوک "جا" بود. شبی نیمه‌شبی با یک پیت بنزین می‌رفتم سراغش و سر تا تهش را آتش می‌زدم. همه‌اش را هم که نمی‌شد، حداقل آن ستون پیشنهادات دوستی سمت راستش را خاکستر می‌کردم. (این بند درباره‌ی گودر هم صادق است).

۱۶ شهریور ۸۹ ، ۰۳:۳۳ ۱ نظر
‌صد سال سیاه یا سپیدش فرقی ندارد؛ او دیگر چیزی را که باید، نمی‌نویسد. چیزی را که باید، نمی‌گوید. 

او دیگر "او" نیست.

۱۵ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۰۵ ۵ نظر

قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّـهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبـِبْکُمُ اللَّـهُ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ

وَ اللَّـهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ

(آل‌ عمران: ٣١)

همین امشب، این‌همه راه آمده بودم که این آیه را باز بشنوم و بگذارمش کنار آن بیت که ذکرِ مدام شده از شب آخر قدر برایم.

نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟

۱۲ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۴۵ ۰ نظر
بیش از پنج سال پای منبر و وعظ هیچ استادی ننشستم. سخنرانی و جلسات این‌چنینی زیاد رفته بودم ولی مفهوم "پای منبر نشستن" چیزی بود که تمام این سالها از آن فرار کرده بودم؛ بس‌که بدبینی‌ام زیاد و اعتمادم کم شده بود و بس‌که مجالس بی سر و ته و ناخوانا با زندگی روزمره و اجتماعی زیاد بود. از برکت این ماه و رحمت بی‌دریغ خدا مجلسی برپاست که عجیب احساس غبن می‌کنم وقتی شبی نمی‌توانم باشم در آن. در استاد بودن استادش شکی نیست ولی سرچشمه‌ی کلماتی که بر لبان او جاری است، جایی است میان آسمان. جایی که مدت‌ها بود خبری ازش نگرفته بودم. صرف حضور در آن مجلس، حال روح من را خوش کرده. هر شبش -- که هر لحظه‌اش انقدر بر آموخته‌های دین و دنیایی‌مان افزوده که نمی‌دانم مذاقم بعد از این به چه راضی خواهد شد. 

طعمی که مدتی بود از چشیدنش محروم بودم -- این آموختن‌ ِحضوری، این ارتباط رو در روی در محضر استادی بودن -- را باز تجربه می‌کنم این شب‌ها. کم پیش نیامد در این سال‌ها که ساعت‌ها سخنرانی و بحث‌های اعتقادی دانلود شده را گوش کنم یا بسته‌بسته سی‌دی از ایران رسیده از کلاسها و منبرها را ببینم و بشنوم. ولی فرق است بین حضور در فضایی که مفاهیم را با همه‌ی شاخک‌هایت دریافت می‌کنی و مزه‌مزه‌ کردنشان، فرورفتن عطر کلمات به شامه‌ات با فضایی که انتقال مفاهیم -- هر چند لطیف -- تک بعدی است به علت عدم حضور و واسطه‌گری تکنولوژی.  

کاش تمام نشود این مهمانی ...


۱۱ شهریور ۸۹ ، ۲۱:۴۶ ۴ نظر

نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِیمُ

(حجر: ٤٩ )

این آیه‌ها را خوانده‌ای برای همین روزهایم؟

همین روزهایی که دلم می‌لرزد از تمام شدنشان

که نفسم بند می‌آید وقتی این‌طور کم می‌شوند وقت شمردن

و تو باز می‌خوانی

وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ (بقره: ١٦٠)

که دلم روشن شود از رحمتت
۱۰ شهریور ۸۹ ، ۰۱:۲۷ ۱ نظر
یک‌شنبه صبح‌ها جلسه‌اش مخصوص خانم‌ها بود. می‌رفتیم می‌نشستیم آنجا تا می‌آمد. سال‌های اول دانش‌جویی‌مان بود و کرور کرور سوال ریز و درشت. نیت می‌کردیم و می‌رفتیم؛ معلوم بود هر جلسه دنبال پیدا کردن سرنخ کدام سوالیم که تا حرف‌هایش به آخر نرسیده، گرفته‌بودیم جواب را. گاهی هم سوال نبود؛ می‌رفتیم که سوال را پیدا کنیم اصلاً (می‌شد حکایت آن مردی که شترش را گم کرده بود و دنبالش می‌گشت؛ کسی هم که شتری نداشت پیش افتاده بود که شتر نداشته‌اش را پیدا کند. آخرسر هم اولی شترش را پیدا کرد و هم دومی).

امشب هوای آن روزها بود در سرم. همه‌ی هزار سوالم را گذاشته بودم لای کتاب و ورق‌هایم و خلع سلاح رفته بودم که چیزی پیدا کنم. و او برایمان خواند مَّا جَعَلَ اللَّـهُ لِرَجُلٍ مِّن قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ1 که اَلقلبُ حرَمُ اللهِ فلا تسکنْ حرَمُ اللهِ غیرَاللهِ2

...

پ.ن. 1: می‌خواهم نور شوم بپاشم روی لحظاتت.

پ.ن. 2:‌ امشب اصلاً خوب خوب بود از همان لحظات اولش؛ از همان وقتی که از بین ردیف‌ردیف صندلی و آدم صدای آشنایی سلام کرد و چشم‌های من برق افتاد از خوشی.

1- احزاب 4

2- امام صادق -- بحار الأنوار ج67 ص25

۰۶ شهریور ۸۹ ، ۱۳:۴۴ ۵ نظر

می‌گوید: دل مادر موسی خالی شد از سپردن بچه‌اش به آب؛ وَ أَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَىٰ فَارِغاً.

بعد می‌گوید: إِن کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا

زیر لب زمزمه‌اش می‌کنم؛ رَّبَط، رَّبَط، رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا. دلم فشرده می‌شود. می‌روم نگاه می‌کنم به معنی فعلش:‌ پیوند استوار؛ دلش را محکم گره زدیم به خودمان؛ لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ -- قصص: ۱۰

... می‌شود ربط دهی دل ما را با خودت؛ همین‌طور سفت و محکم؟ شاید که از مومنین شویم ...

۰۱ شهریور ۸۹ ، ۲۲:۱۳ ۱۱ نظر