مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است


یک وجه دیوانگی دارد این بهار که همان اردیبهشتش است. حتی این‌سر دنیا هم که تا همین هفته‌ی پیش تگرگ و برف می‌آمد، یک‌باره طی چند روز آفتاب شد و باران بهاری بارید و چمن‌ها سبز شد و درخت‌ها شکوفه‌ کردند و رسما شد اردیبهشت (یعنی فروردینش دو سه روز بود کلا). 

بعد حالا یک وضعی‌ شده که من از صبح همه‌ی پنجره‌های خانه را باز می‌‌کنم و همان‌قدر که در روزهای برفی -که تا چشم کار می‌کرد همه‌جا سفید بود - ناله می‌کردم از تصویر پنجره‌های قدی توی نشیمن، حالا همین‌طور کار و زندگیم را رها می‌کنم و می‌نشینم به تماشای بهار. آیه را هم می‌نشانم کنارم. بعد یک‌هو دوام نمی‌آورم می‌روم شالی روسری‌‌ای بر می‌دارم و با هم می‌رویم توی حیاط. 

امروز همت کردم از جعبه‌های کتاب‌ها که هنوز باز نشده کلیات سعدی‌م را پیدا کردم. آیه را زدم زیر بغلم رفتیم نشستیم روی چمن‌ها به غزل‌خوانی. یک وضعی اصلا. بعد هی ابرهای سفید پنبه‌ای سایه انداختند و باز آفتاب شد و باز ابر آمد. این رنگ سبز سرشاخه‌ها در هیچ فصلی تکرار نمی‌شود. یکی از درخت‌ها شکوفه‌ی سفید ریز دارد. نسیم می‌زد شکوفه‌ها را هم پخش هوا و زمین می‌کرد.

ما زمستان آمدیم این‌جا. زیر برف که نمی‌شد دید کجاست این خانه و محله. حالا داریم می‌بینیم. از خوبی‌های این خانه‌ این است که از پشت حیاط‌مان به حیاط خانه‌های دیگر وصل است. و این خیلی خوب است. 


۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۵۳ ۳ نظر
من وقتی شروع کنم کتاب‌های خوب رو نوشته‌های خوب رو موسیقی‌های خوب رو مزه‌های خوب رو حس‌های خوب رو قسمت کنم با یکی یعنی دارم به مرحله‌ی «جاده لغزنده است» نزدیک می‌شم
۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۲۵ ۰ نظر
از آن روزها بود که آیه از صبح یک حالی به من داده بود و اینقدر بداخلاقی کرده بود که تا ساعت 12:30 ظهر یک لیوان چایی نتوانسته بودم درست کنم برای خودم و سردرد شروع شده بود. هزار جور کار هم داشتم. کارهای خانه به کنار، یک‌سری ایمیل کاری باید می‌زدم که نیاز به تمرکز داشت. آیه که به هزار زور و زحمت خوابید، نشستم سر ایمیل‌ها ولی سردرد کذایی نمی‌گذاشت. حتی با دو لیوان چای. رفتم قهوه درست کنم یادم افتاد هم قهوه جوش برقی‌ام را سر اثاث‌کشی رد کرده‌ام رفته و هم فرنچ پرس پات را (بلد نیستم ترجمه‌اش چه می‌شود). نسکافه داشتم. درست کردم. تاریخش گذشته بود مزه‌اش ترش بود. خالیش کردم توی سینک. بی‌خیال ایمیل‌ها شدم. صبر کردم آیه بیدار شد و کالسکه‌اش را برداشتم رفتم پیاده تا نزدیک‌ترین کافی‌شاپ خیابان اصلی. 

قهوه و دونات گرفتم برای خودم، برای آیه پوره‌ی گلابی برده بودم. نشاندمش روی صندلی کنار خودم. زنگ زدم به وحید که اگر نزدیک است بیاید پیشمان. نبود. خنده‌ام گرفت. هم‌چین تصویری را عمرا به خواب هم نمی‌دیدم. خودم با یک بچه‌ که تازه نشستن یاد گرفته توی کافی‌شاپ بهش پوره‌ی گلابی بدهم و لپ‌تاپ و کتاب و ورقه‌ها دور و برم پخش نباشد. در عوض مدام مراقب باشم دور دهن بچه تمیز باشد و دستش به لیوان من نخورد و تعادلش را از دست ندهد با کله بیفتد و این‌ها. 

یاد کافی شاپی افتاده بودم که حداقل یک‌سال تویش روی تزم کار کردم. خیلی وقت‌ها فقط می‌نشستم به آدم‌ها نگاه می‌کردم. به قرارهای کاری‌شان در ساعت ناهار. به مادرهایی که با هم قرار گذاشته بودند بچه‌های قد و نیم‌قدشان را بیاورند از خانه بیرون و چیزی هم باهم بخورند. به پیش‌خدمت آن‌جا که سندرم داون داشت و با هم دوست شده بودیم. این‌که ساعت‌های مختلف تیپ و گروه سنی آدم‌هایی که می‌آمدند فرق می‌کرد. این‌که شیفت کاری پیش‌خدمت‌ها عوض می‌شد و من هنوز آن‌جا بودم. ساعت‌ها. 

طول می‌کشد تا تصویری که از خودم دارم مطابق شود با وضعیت فعلیم انگار. 

پ.ن. کافه‌ها مهم‌اند. می‌دانم. (ژاندارک یک صفحه دارد توی فیس‌بوک، حداقل عکسش را دیده‌باشم. هی‌هی‌هی)

۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۰۸ ۶ نظر
من همیشه برایم سوال بود که چرا خانوم‌های بچه‌دار عکس‌های پروفایل‌هایشان توی فیس‌بوک و اکانت گوگل و یاهو و وایبر و واتس‌اپ و خلاصه جاهای دیگر هم‌راه بچه‌شان است. هزار جور هم تحلیل کرده بودم مسئله را برای خودم. مثلا این‌که خب محبت مادر به بچه‌اش سبب می‌شود بخواهد هویتش این‌طور شناخته شود که بچه‌دار است. انگار این بچه یک‌طور عنصر مهمی است برای آن مادر در معرفی خودش. یا مثلا این‌که گاهی در ژانر مذهبی می‌شد حدس زد که مادر و بچه یعنی این‌که کسی مزاحم نشود؛ با کسی شوخی نداریم. یا چیزهای دیگر که الان یادم نمی‌آید. دیروز فهمیدم مسئله این‌قدرها هم که فکر می‌کردم پیچیده نیست. داشتم دنبال یک عکس جدید از خودم می‌گشتم که بگذارم توی یکی از پروفایل‌ها،‌ بعد زمین و زمان را گشتم و رسما هیچ عکسی پیدا نکردم جز این‌که آیه بغلم است یا بهم آویزان است یا روی پایم نشسته یا کنارم است و غیره. بله. به همین سادگی. گاهی هم شاید آن مادرها می‌خواسته‌اند عکس تکی از خودشان بگذارند ولی بی‌نواها هیچ عکس بی‌بچه‌ای نداشته‌اند از یک زمانی به بعد. 

بعد امروز من و آیه صبح رفتیم خرید. یک هفته نشده که شروع کرده به میوه‌جات و سیفی‌جات و غیره خوردن. رفتم چند قلم میوه و سبزی ارگانیک بخرم که برایش درست کنم. ظهر گذشته بود که رسیدیم خانه. بادام چرخ کردم برای حریره، گذاشتم بپزد. سیب گذاشتم بپزد. سیب‌زمینی شیرین قرمز گذاشتم بپزد ... بادام سر رفت روی گاز - بادام هم مگر سر می‌رود آخر. لجم در آمد باید تمیزش می‌کردم که بتوانم برنج و خورشت ناهار؟ شام؟ را بپزم. 

دور بعدی پوره کردن همه‌ی این‌ها و قوام آوردن حریره بادام و جا انداختن خورشت و دم کردن برنج بود. همه‌ی این کارها هم البته با سر و صدای آیه و شکلک و واروی من. تا همین حالا که ساعت 7:30 عصر است یک‌سره توی آشپزخانه بوده‌ام یا لباس‌هایش را شسته‌ام و تا کرده ام و غیره. 

خنده‌دار است برایم. از یک خودخواهی محض انگار رسیده‌ام به دیگرخواهی محض بدون این‌که اعتراضی داشته باشم. آدم مات می‌ماند این‌همه ساعت داشت در روز پیش از آیه، چه کار می‌کرد دقیقا؟ من البته یادم است درس می‌خواندم و حرص می‌خوردم و گاهی هم دوستی می‌کردم با این و آن. 

۰۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۴:۳۵ ۱۱ نظر
یک‌چیزی دارد توی گلوی من هی بالا پایین می‌رود. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی ننویسم از دکتر صدیق. همین یکه‌به‌دوهای توی فیس‌بوک و غیره برای من کافی‌ست که همه‌ی آن‌چه از صدیق یاد گرفته بودم و همه‌ی آن‌چه او را برایم «استاد» می‌کرد را برای خودم نگه‌دارم یا نهایتا بنویسم و منتشر نکنم. این التهاب و بداخلاقی ما جماعت کی قرار است تمام شود من نمی‌دانم.

پیش از این‌که بروم ایران به نفیسه پیغام دادم که رسیدیم تهران یادت باشد برویم دیدن صدیق- خودم توی دلم می‌لرزید. من آدم دیدن او در این حال و روز نبودم برای همین تنها نمی‌خواستم بروم. تهران هزار بار با خودم گفتم می‌روم می‌بینمش. به قدر همان هزار بار دلم آمد توی دهنم و نرفتم. تا شب آخر همین‌طور در هول و ولای دیدنش بودم. نرفتم. حالا که از دیروز خبرش آمده، از این‌که ندیدمش ناراحت نیستم، هنوز برایم همان دکتر صدیق سر کلاس‌ها با آن لحن جسور و رک‌ و نگاه تیزبینش باقی مانده. از این‌که نشد یک‌بار دیگر بنشینم و با هم گپ بزنیم ناراحتم. مثل همان هزار باری که من از این‌جا می‌رفتم تهران و توی اتاق دانش‌کده می‌نشستیم ساعت‌ها حرف می‌زدیم و تا دانش‌جویی کسی می‌آمد باهاش کار داشت، من می‌گفتم: پس من رفع زحمت می‌کنم و او می‌گفت: حالا بشین؛ کجا می‌ری؟ و دانش‌جوها می‌آمدند و پروژه‌ها را تحویل می‌دادند و چانه‌ی نمره می‌زدند و امضای پای فلان ورقه را می‌گرفتند می‌رفتند و من همان‌طور نشسته بودم آن‌جا و صدیق حرف می‌زد و من گوش می‌کردم و گوش می‌کردم و آخرش هم 2 تا از هزار سوالم را فرصت نمی‌شد بپرسم و می‌آمدم بیرون. 

من همان گفتگوی تلفنی آخرم با او را هم سعی می‌کنم یادم نیاورم. چطور باور می‌کردم این‌طور به‌هم ریخته باشد از اتفاقات این‌ سال‌ها. نه از اتفاقات؛ گمانم از ما (حداقل آن‌روز که با من حرف می‌زد - خانه‌ی نفیسه اینا بودم که بعد از هزار بار میس‌کال انداختن زنگ زد بهم - دلش از ما پر بود). از دانش‌جوهایش که هر کدام به سمتی رفته بودند و عده‌ای چاله و چاه را ندیده بودند و رسیده بودند جایی که نباید می‌رسیدند (شاید). 

برای من که سالی دوسالی یک‌بار می‌آیم ایران، کسی نمی‌میرد، کسی پیر نمی‌شود، کسی مریض نمی‌شود، کسی از مریضی نابود نمی‌شود، بچه‌ها بزرگ نمی‌شوند، ... برای من زمان ایستاده حول و حوش همان سال 83. این البته من را ویران می‌کند وقتی واقعیت بیرونی با ذهنیات من نمی‌خواند ولی حداقل خوبیش است که من همیشه فکر می‌کنم دکتر صدیق همین‌‌طور نشسته در اتاقش توی دانش‌کده با یک میز پر از کتاب و ورقه و پوشه و تلفنی که مدام زنگ می‌زند و دانش‌جوهایی که مدام دور و برش‌اند و نگاه از بالای عینکش که دارد به حرفای این و آن پوزخند می‌زند.  

پ.ن. وبلاگ جامعه‌شناسی زمینی‌ش را از صحنه‌ی روزگار محو کردند. من بعضی از متن‌هایش را دارم ولی. 

۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۲۴ ۰ نظر


از دوست به یادگار دردی دارم       کان درد به صد هزار درمان ندهم

(+)

۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۲۳ ۱ نظر
همان‌روزهای که تازه رسیده بودم، وقت روضه‌ی آخر ماه خانه‌ی مامان این‌ها بود. دهه‌ی اول فاطمیه هم بود. ولی برنامه به خاطر من و شلوغی دم عید، قرار بود برگزار نشود. به هر حال همان شب بابا گفته بود آقای صدقی بیاید و بنشینیم دور هم یک‌ربع روضه بخواند پیش از نماز مغرب. از برنامه‌ی محرم خانه‌مان روضه نرفته بودیم دیگر. با آیه هفت نفر شدیم. این روضه‌های کوچک و دور همی همیشه دل من را گیر می‌اندازد. 

یک شب دیگر هم - توی تعطیلات عید -  رفتیم حسینیه‌ای که سال‌ها پیش گاهی برای شب‌های احیا می‌رفتم. چند نفر از نوحه‌خوان‌های هیئت قدیمیمان آن‌جا بودند. وقتی رسیدیم هنوز خلوت بود، آیه را گذاشتم روی زمین، هی با تعجب آدم‌ها و حسینیه را نگاه کرد. بعد کم کم شلوغ شد و جای نفس‌کشیدن نبود، فکر نمی‌کردم توی تعطیلات،‌ روضه این‌قدر طرف‌دار داشته باشد. دلم تنگ شده بود برای آن جو قدیمی. (سخنران یکی از سخنران‌های روضه‌ی خانه‌ی مامان بابا بود. من نشنیده بودم حرفهایش را. حس انسجام نمی‌کردم توی سخن‌رانی‌اش. شاید آن‌شب این‌طور بود البته - شب شهادت بود و آخرین شب مراسم آن‌جا. کمی این‌شاخه به آن شاخه بود. هرچند گاهی دلیل این مشکل اطلاعات زیاد سخن‌ران است که می‌خواهد همه‌ش را یک‌جا به گوش مخاطب برساند؛ بگذریم. شاید من این‌ سال‌‌ها این‌قدر سخن‌رانی خوب شنیده‌م که سطح توقعم بالاست از این آدم‌ها). 

یک‌شبی هم - شب آخری که فردایش داشتم بر می‌گشتم، رفتم شب اول مجلس شیخ حسین. نزدیک بود بهمان. آن حس طوفانی پیش از سفر فرو نشست با حرف‌هاش. آیه را نبرده بودم آن‌شب. شش دنگ حواسم پی حرف‌هایش بود که رسوخ می‌کرد به اعماق دل. اگر نرفته بودم این مجلس را سفر ایرانم حتما چیزی کم داشت. 

۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۲۳ ۴ نظر
امروز آیه دقیقا شش ماهه شد. دیروز رفتم به نزدیک‌ترین YMCAای که توی یک استادیوم بزرگ ورزشی-فرهنگی بود. بعد مجبور شدم ماشینم را خیلی دور پارک کنم چون مسابقه‌ی هاکی قرار بود برگزار شود و همه‌ی پارکینگ‌ها به شدت گران بود. من فقط می‌خواستم چند سوال بی‌اهمیت بپرسم و زورم می‌آمد پول پارکینگ بدهم. بعد شما فکر کن ورزشگاه آزادی را بخواهی از بیرون دور بزنی دو دور کامل. بنده این‌کار را کردم در حالی که یادم رفته بود کالسکه‌ی آیه را بیاورم و برای همین آیه باز به من آویزان بود. YMCA یک مرکزی‌ست که برنامه‌های ورزشی فرهنگی هنری آموزشی برگزار می‌کند برای تمام سنین (گمانم در تمام شمال امریکا و اروپا). شهر قبلی که بودیم برای بچه‌های زیر یک سال برنامه‌های متنوعی داشت مثلا کلاس ماساژ که به مادرها یاد می‌دادند طرز ماساژ دادن بچه‌ها را. یا کلاس یوگا. یا یک برنامه‌ی ورزشی بود که همراه موسیقی زنده برگزار می‌شد و هم این‌که یک اتاق بازی برای بچه‌ها بود که می‌شد آدم بچه‌اش را ببرد آن‌جا وقتی بچه خیلی خلقش تنگ بود و حوصله‌اش سر رفته بود که با وسایل جدید و در یک محیط جدید بازی کند. خب آن موقع آیه هنوز این‌قدرها هم دلش سرگرمی نمی‌خواست. 

دیروز من به هوای همین مدل کلاس‌ها رفتم آن‌ شعبه‌ی نزدیک که دیدم فقط برنامه‌ی ورزشی دارد برای پنج سال به بالا ( لجم گرفت این همه پیاده روی کرده بودم). آدرس دو تا شعبه‌ی دیگر را گرفتم از متصدی آن‌جا. اولی نزدیک‌تر بود ولی عملا آن هم خیلی برنامه‌ی ویژه‌ای نداشت برای بچه، طبق سرچی که خانمه کرد برایم. ولی دومی به‌تر بود اوضاعش. دور بود البته. نزدیک مرکز شهر تقریبا. من که آمده بودم بیرون که برای آیه سرگرمی جور کنم خودم را انداختم به اتوبان گردی و تا وسط شهر رفتم. شهر را هم که نمی‌شناسم هنوز با جی‌پی‌اس هی خیابان‌ها را رفتم بالا پایین تا پیدایش کردم. از خانومه پرسیدم خب چه برنامه‌هایی برای بچه‌ها دارید. یک زونکن به چه بزرگی آورد که فکر کردم حالا همه‌ی هفته برای آیه برنامه دارند. هی گشت تویش را، آخرش گفت کلاس شنا داریم برای سن شش ماه. گفتم زحمت شد این‌قدر برنامه دارید. گفت زمین بازی هم ندارند ولی مهد کودک دارند. 

باز بزرگ‌راه‌ها را با صدای عبدالهی برگشتم خانه. درمان این چند روز گیجی و اشک بی‌حساب شاید همین بزرگ‌راه گردی بود. شاید هم نبود چون باز یاد تهران افتادم و آن روزها و ساعت‌ها.

امروز صبح ساعت 11 برنامه‌ی شعر و داستان‌خوانی بود برای بچه‌های زیر یک‌سال توی کتاب‌خانه‌ی عمومی‌ای که نزدیکمان هست. دیدم همین هم غنیمت است انگار. شال و کلاه کردیم رفتیم کتاب‌خانه. حدود 10 تا مادر با بچه‌هایمان بودیم. آیه هم جلوی پاهای من نشسته بود با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد. کل برنامه شعر خواندن هم‌راه با بازی‌ با اعضای بدن دست‌ها و پاها و چشم‌ها و غیره بود و چندتا از شعر‌ها هم با عروسک. شعرها اغلب فولکلور بود مثل همین شعر‌های اتل متل و جوم‌جومک برگ خزون و لی‌لی‌لی‌لی‌ حوضک‌ این‌ها. دقت کردید که بیشتر این شعر‌ها روی مهارت‌های شناختی و بدنی بچه‌ها متمرکز است؟ مهارت‌هایی مثل تشخیص پیدا و پنهان و شناخت اعضای بدن و تکان دادنشان و غیره. از همه مهم‌تر این‌که این‌ها می‌شود ابزاری برای شکل‌گیری نوع جدید از ارتباط بین مادر و بچه.

(این هم خلاصه‌ی برنامه‌ی جلسه)

بعدش هم من و آیه رفتیم کارت‌های کتاب‌خانه‌مان را گرفتیم که پس فردا ازمان سوال کردند چه قله‌ی بلندی را فتح کردید وقتی بچه شش ماهه شد، بگوییم عضو کتاب‌خانه شدیم.  

شب با مهرناز اینا رفتیم یک کافه‌ای وسط‌های شهر. مثلا جشن تولد نیم‌سالگی. یعنی تو فکرم بود برای شب کیک بپزم و مهرناز اینا هم بیایند دور هم باشیم ولی نشد. بس‌که آیه همه‌ی نشیمن را ریخته بود به هم و من سرتا سر روز فرصت نکردم جمع کنم هیچ‌جا را. تازگی‌ها یاد گرفته اگر با غلت خودش را از روی ملافه‌ای که برایش پهن می‌کنم برساند روی فرش، سر می‌رسم و باهاش حرف می‌زنم و باز برش می‌گردانم به جای اولش. برای کشیدن من سمت خودش از این حربه استفاده می‌کند. البته کلا هم نقش و نگار فرش برایش جذاب‌تر از اسباب‌بازی‌هایش است حتی. خلاصه که همه‌ی خانه را مین‌گذاری کرده با وسایلی که دستش می‌گیرد از این سر قل می‌خورد آن‌سر و رهایش می‌کند . باز بر می‌گردد یک‌چیز دیگر بر می‌دارد و ادامه‌ی ماجرا. اصلا هم دوست ندارد بنشیند (خیلی هم جدی اعتراض می‌کند به نشستن) فقط دوست دارد پاهایش را بکوبد زمین بپرد بالا پایین.

۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۳۸ ۵ نظر