مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است


نعمتی است معاشرت با آدم‌هایی که می‌شود جایی میان کلمه‌هاشان، کمی پیش از آن‌که نقطه‌ی پایان جمله را بگذارند، نفس کشید. آدم‌هایی که یک‌باره میان داستانی ملال‌آور و آرزوکُش پیدایشان می‌شود تنها برای این‌که دنیا را رنگی کنند برایت. آدم‌هایی که هم‌صحبتی‌شان انگار وصلت می‌کند به منبعی از انرژی خورشیدی. آدم‌هایی که چشم‌هایت را برق می‌اندازند ...


۲۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۲:۰۰ ۳ نظر
زیادی فکر کرده است من. آستانه‌ی تحملش پایین آمده است من. مقابل افکار و ایده‌های احمقانه سکوت کرده است من. حرف‌های صدتایک‌غاز را مثل زهر ریخته است توی خودش من. آدم‌های تحمل‌ناپذیر را فقط نگاه کرده است؛ حتی پوزخند هم نزده است من. از فرط تحلیل آدم‌ها و شخصیت‌ها و عکس‌العمل‌هاشان، موی‌رگ‌های عصبی مغزش سوخته است من. کم آورده است من.

و می‌ترسد از این‌که کم آوردنش حتی با ایران رفتن درست که نشود هیچ، بدتر هم بشود ... می‌ترسد دیگر پروریدن هیچ آرزویی امیدوارش نکند. می‌ترسد من. نگران شده است که نکند کسی رویاهایش را مثل تکه کاغذی، آتش زده باشد گرفته باشد جلوی صورت گریه‌آلود و چشم‌های سرخ ِ کس دیگری که اشک‌آور خورده وسط این میدان آشوب ... می‌ترسد رویاهایش دود و خاکستر شده باشد من.

۲۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۰:۰۲ ۳ نظر
خدا از سر تقصیراتت بگذرد تو ای که نمی‌دانم کجای این کتاب‌خانه نشسته‌ای و بوی قهوه‌ی عربیت -- که هیچ شبیه بوی این قهوه‌ی آبکی ِ تیم‌هورتونز من نیست --  هوش از سر آدم می‌برد وسط nonviolence as a paradigm خواندن از جهانبگلو. واگذارت کردم به خود خدا ... همین.
۲۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر
گیر داده بود و ول نمی‌کرد. من با حسن نیت تمام، بیش از 10 دقیقه به حرف‌های امیدبخش و اهداف صلح‌جویانه‌اش گوش کردم. یعنی از همان اولش هم تقصیر خودم شد. داشتم بدوبدو از خیابان دوک می رفتم سمت ماشینم که دیدم توی خیابان کینگ جلوی بنک آو مونترئال ایستاده توی دستش هم یک پوشه است با آرم صلیب ‌سرخ. هوا هم که گرم نیست آنچنان که ایستادنِ چند ساعته گوشه خیابان برای کسی دل‌پذیر شود. دخترک یک جفت دست‌کش سیاهِ دانه‌هاش از چند جا در رفته دستش بود و به هر که رد می شد سلام می‌کرد و می‌پرسید کسی می‌خواهد به حرف‌هایش درباره‌ی صلیب سرخ گوش کند و همه هم رد می‌شدند و کسی تحویلش نمی‌گرفت. من هم رد شدم، سرم درد می‌کرد/کند؛ تا توی چشم‌هایم تیر می‌کشید/کشد. 10 قدم ازش دور نشده بودم که به سرم زد برگردم. باید با کسی حرف می زدم؛ دمِ گریه و بغض بودم. می‌خواستم حواسم را پرت کنم از درد. بر که گشتم خوش‌حال شد. یک ربع برایم سخنرانی کرد. گفتم ببین من دنبال این نیستم که بگویی صلیب سرخ چه کار می کند؛ می‌دانم. بگو شعبه‌ی صلیب سرخ این دور و بر کجاست و آیا کلاس‌های کمک‌های اولیه و چیزی تو همین مایه‌ها دارد یا نه (البته عملاً هیچ دلیلی و قصد جدی‌ای برای سوالهام وجود نداشت، به جز همان "یه روزی باید کمک‌های اولیه یاد بگیرم" ای که از بعد از زلزله‌ی بم ته ذهنم ماسیده) ولی دخترک حرف خودش را ادامه داد و یک فرم گرفت جلوی من که حالا بیا یک کم کمک مالی کن. شماره کردیت کارتت را اینجا بنویس، ما خودمان هر ماه هر قدر بخواهی پول برمی‌داریم؛ نمی‌دانی توی هاییتی و چین زلزله آمده و مردم چقدر به کمک تو نیاز دارند. گفتم این فرم را از جلو روی من دور کن و جواب سوال من را بده ... خلاصه که او تمام تلاشش را کرد که من را راضی کند و من هم تمام تلاشم را کردم که از سر خودم بازش کنم و البته موفق شدم.

حالا وسط این هاگیرواگیر یک مردک شلخته‌ی ترک با دندانهای زرد و حال نزار آمد به طرف من، سلامٌ‌علیکم غلیظی هم تحویلم داد و گفت سیستر یه کم چنج ته جیبت داری بدی به من؟

آخرش هم اینکه وقتی سرتان درد می‌کند نایستید توی downtown با هر کس و ناکسی دهن به دهن شوید؛ هر چقدر هم که حس کنید باید با یک آدمی‌زادی حرف بزنید در آن لحظه.

(+)

۲۲ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۱:۱۵ ۲ نظر
الان می‌خواهم از زندگی بنویسم که یادم برود خبرهای بد این چند روز، نمی‌ گذارد. می‌خواهم شروع کنم به نوشتن بلکه حین تحلیل بفهمم چرا نوشتنم نمی‌آید، باز نمی‌گذارد. می‌خواهم اصلاً یک بند غرغر بنویسم از حال این هوا. و فریاد بکشم که «خسیس بودی؟ ندیدی ما دارد خوش‌خوشانمان می‌شود در آن آفتاب و درختان غرق گل؟ زود حالمان را گرفتی با این تگرگ و باد و باران و آسمان خاکستری و هوای بس‌ناجوانمردانه‌سرد آخر اریبهشتت؟»، نمی‌گذارد. می‌خواهم یک پست مفصل بنویسم درباره‌ی چیزهایی که این روزها می‌خوانم؛ از این‌که نشسته ام باز مبانی مشروعیت وبر و صور ابتدائی حیات دینی دورکیم و واقعیت اجتماعی دین برگر را دوره کرده‌ام، نمی‌گذارد. این سردردی که پشت گوش‌هایم تیر می‌کشد و چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کند، نمی‌گذارد بنویسم؛ تهوع محض است و سر ِ‌ سنگین. ویلاگ که هیچ، خلاصه‌نویسی و نت‌برداری همین کتاب‌ها را هم نمی‌گذارد پیش ببرم. کلاً خوب نیستم؛ بیش از یک هفته طول کشیده این درد. خسته‌ام کرده. نه به کارهایم رسیده‌ام نه به برنامه‌ی دهه‌ی فاطمیه‌ای که دوستانم چند روزی است برگزار می‌کنند. باید زودتر می‌رفتم ایران. پیشنهاد رفتن به کنسرت شجریان را اگر نگرفته بودم آن‌روز که شروع فروش بلیتش بود، شاید الان ایران بودیم ... 

ولی یه روز خوب می آد ...


۲۱ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۵:۳۵ ۰ نظر

که «دوری گمان مبر که بود مانع وصال»* 

سلامت را پاسخ می دهد، از 6 جهت.

* خواجو

۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۳:۴۹ ۱ نظر
گاهی با کسی حرف می زنی؛ دور است، دوری. از دلتنگیش می گوید. از نبودنت. از حسرت کنار تو بودنش. احساسات است. نیاز به با هم بودن است ... گاهی با کسی حرف می زنی؛ دور است، دوری. ولی فقط دلتنگی و احساس نیست. فقط حسرت نیست. یاد آوری وظیفه است؛ که "باید" جایی باشی و نیستی. که "باید" زمانی را با او سپری کنی و نیستی. که "باید" این را بفهمی.

امروز، لحن حسین دیگر یک حس عاطفی نرم و خوش آهنگ نبود؛ تذکری بود برای یاد آوری وظایف خواهریم. 

پ.ن. 2 سال ندیدنشان زیاد است. 2 سال از حد ظرفیت من بیشتر است؛ خیلی بیشتر.

* خاقانی

۱۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۰:۰۹ ۲ نظر

فَانظُرْ إِلَىٰ آثَارِ رَحْمَتِ اللَّـهِ کَیْفَ یُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِکَ لَمُحْیِی الْمَوْتَىٰ ۖ وَهُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ

(روم،50)

پ.ن. این همان درخت است؛ بهانه ی لبخندهای دائمی این روزهایم از فرط زیبایی بهار.

۰۶ ارديبهشت ۸۹ ، ۰۳:۱۱ ۳ نظر