طبق سنت حسنهی هر سال من باید امشب چیزی اینجا بنویسم. ولی واقعیتش این است که این نوشته بعد از امشب نوشته شده. به این دلیل ساده که ما اسباب کشی کردهایم وهمهی زندگی الان وسط نشیمن و پذیرایی و اتاقها ولو است و من از خستگی رو به زوالم و ثانیا اینکه اینترنتمان هنوز وصل نیست و من هیچ انگیزهای برای روشن کردن لپتاپم ندارم. ثالثا اینکه چند روز است با دختر سر شیر خوردنش کشمکش داریم و من انرژی نوشتن ندارم.
به هر حال. سیسالگی خوش گذشت؛ بیشتر از آنکه فکرش را میکردم. اتفاقاتی هم که درش برایم افتاد اساسی بود و زندگی را تکان داد. همین آمدن آیه و جابهجا شدن ما. حالا هنوز زود است راجع به اینجا بنویسم چون عملا از جمعه شب که رسیدم، و چقدر آیه بیتابی کرد در نیمهی دوم این مسیر 6 ساعته، فقط یکبار آن هم دیشب از خانه رفتم بیرون. البته من چندین بار پیش از این سفر آمده بودم اتاوا ولی به چشم زندگی طبعا بهش نگاه نکرده بودم. اولین چیزی که من را شگفتزده کرده در همین چند روز، آب شفاف و زلال این شهر است. آب شهر قبلی مایع کدر و پر از املاح معدنی بود که اصلا قابل خوردن نبود و هم اینکه اصلا ظرف و ظروف باهاش تمیز نمیشد. پوست و مو و غیره را هم رسما نابود میکرد. ما برای چای درست کردن آب مقطر میخریدیم که رنگ و طعم چایی واقعی را بفهمیم همهای این سالها. نکتهی دیگر سرمای اینجاست. خیلی سردسیرتر از شهر قبلیمان است ولی آفتاب بیشتری دارد و احتمالا باد کمتری.
قرار بود راجع به تولدم حرف بزنم. عجب حکایتیست این سن و عملکرد فیزیک بدن. من حدود یکسال است به خاطر آیه ورزش جدی نکردهام. فقط ماه آخر اجازهی پیادهروی داشتم. حالا احساس میکنم رسما در حال از دست دادن عکسالعمل بلافاصلهی عضلات و استخوانها و غیره هستم. باید پیادهروی را شروع کنم. انرژی هم که ندارم. اعصاب هم که ندارم. هیچی. امروز صبح فکر میکردم چرا دائم خستهام. طبعا هنوز 3 ماه بیشتر از آمدن آیه نگذشته و من طبق معمول از خودم توقع بیجا دارم این یک ماه گذشته مدام درگیر خانه و اثاث و کارهای آمدن و رفتن بودم. این به کنار، اتفاق تازهتر این است که من وقتی آیه بیدار است مدام دارم باهاش حرف میزنم یا برایش شعر میخوانم و این رسما خیلی انرژی از منی که سالها در کل روز یکی دوساعت هم با کسی صحبت نمیکردهام میگیرد. بله. همین.