مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


ساعت 6 صبح به وقت ما، حلما به دنیا آمد. 


عکسش را به آیه نشان دادم گفتم این دختر داییت است. تو دختر عمه‌اش‌ هستی. نوک دوتا انگشت‌های دستش را چسباند به هم گفت:‌ این‌قدر کوچیکه. 


مثل همه‌ی این سال‌ها، نبودم ببینم برادرم را وقتی برای اولین بار دخترش را بغل می‌کند. فقط از ذوق گریه کردم. 

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۸ ۲ نظر

      من پاریس نیستم! من همان زنی هستم که وقتی با روسری از مرزهای هوایی عبور می‌کند، همیشه شانس‌ش به کنترل اضافه می‌خورد و تمام وسایلش چندباره جستجو می‌شوند. همان‌که جامعه‌‌ی غربی، به روسری‌ش با شک نگاه می‌کند و از روی آن، هم‌گام با جوسازی‌های رسانه‌ای قضاوتش می‌‌کند. جامعه‌ای که فرق بین ایران و عراق را نمی‌داند یا حتی نمی‌داند غزه و بیروت و دمشق کجای دنیاست. ولی به هر حال، من این سبک زندگی را انتخاب کرده‌ام و اجازه نمی‌دهم فشار نگاه بقیه، روشم را عوض کند. همان‌طور که آن‌ها به میل من، سبک زندگی‌شان را عوض نمی‌کنند. 

      من پاریس نیستم! ولی در این چند روز عکس‌های کشته‌های پاریس را که دیده‌ام، گریه کرده‌ام به خاطر لبنان و فلسطین و سوریه و عراق و افغانستان و پاکستان و بقیه‌ی کشورهایی که جمعیت مسلمانشان هم‌‌واره خون کم‌رنگ‌تری داشته‌اند از خون مردان سفیدپوست غربی. 

      من پاریس نیستم! و دوست دارم یک پاک‌کن دستم بگیرم و تمام استتوس‌های فیس‌بوکی و توئیت‌هایی را که مسلمان‌ها درباره‌ی محکوم کردن حملات تروریستی می‌نویسند، یک‌جا پاک کنم تا از شر اسلام‌ستیزی‌ای که رسانه‌ها در حلقوممان کرده‌اند و اینقدر برایمان درونی شده که خودمان را بخشی از آن می‌دانیم، راحت شوم. 

      من پاریس نیستم! برای کسی هم مهم نیست که من پاریس باشم یا نباشم؛ چون روسری‌ام، سکنات مسلمانی‌ام و حتی محل تولدم حاوی برچسب‌ها و  کلیشه‌های از پیش تعریف شده‌ایست که با رنگ کردن عکس پروفایلم به رنگ پرچم فرانسه و به اشتراک گذاشتن عکس ایفل زخمی، بازتعریف نمی‌شود. 

      من پاریس نیستم! چون پیش‌فرض انسانیت این است که از کشته شدن افراد بی‌گناه، دردمان بیاید. به دین و مذهب و رنگ و ملیت هم ربطی ندارد. چرا فکر می‌کنیم باید دم به دم این دیسکورس ناعادلانه و پر غرض مسلط بدهیم و یکی‌یکی اعلام انزجار کنیم؟ 

(+)

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۷ ۸ نظر

دل آدم گاهى مى‌شود اسب ترکمن چموش رام‌نشده. آن سال‌هاى نوجوانى که تابستان‌ها سوارکارى مى‌رفتیم، خوب مى‌دانستیم نباید به اسب‌هاى رام نشده نزدیک شویم. چنان عکس‌العمل‌ شدیدى داشتند که آسیب جدى مى‌زدند به آدم ناشى‌اى که دور و برشان بود. دل آدم گاهى همان‌قدر نا آرام و وحشى مى‌شود. مخصوصا که خواب یک مسجد کرم رنگ به زیبایى تاج‌محل دیده باشد و در خواب به دلش آمده باشد در حرم است. مخصوصا که هم‌راهى در مسیر داشته باشد. رفیق سال‌های دور که دلش بد تنگش شده باشد.

حالا مى‌تواند انتخاب کند مثل روزهاى نوجوانى همان بیرون زمین بایستد تا اسب رام شود بعد برود سوارى، یا مى‌تواند دلش را بزند به دریا و اداى حرفه‌اى‌ها را در بیاورد ببیند چند مرده حلاج است. حالت سوم این است که بنشیند سر طرح تحقیقش. 

۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳ ۱ نظر

من سال‌ها اشتباه می‌کردم. همیشه وقتی درس می‌خواندم در جاهای شلوغ، موسیقی سنتی ایرانی گوش می‌کردم. دلم به تار و سه‌تار و نی و دف گرم بود. در حالی که نمی‌دانستم موسیقی سنتی، به علت غلظت نوستالژی‌ای که دارد، پس ذهن من را درگیر می‌کند و تمرکزم را کم می‌کند. از آن بدتر موسیقی فیلم بود. البته آن را می‌دانستم، خودآزاری داشتم. گوش می‌کردم و درس می‌خواندم بعد به خودم می‌آمدم می‌دیدم دارد اشک‌هایم می‌ریزد، چه‌کاری بود؟ 

من آدم کار کردن و درس خواندن در جای ساکت و آرام نیستم، سکون اطرافم، حواسم را پرت می‌کند. همیشه برای درس خواندن، شلوغ‌ترین نقطه‌ی کتاب‌خانه را انتخاب می‌کنم یا پر رفت و آمدترین کافه را. من از حرکت محیط اطرافم، از نگاه کردن به آدم‌ها انرژی می‌گیرم و به کارم امیدوار می‌شوم. ولی با صدا کنار نمی‌آیم. برای همین همیشه باید چیزی در گوشم باشد که صدای اطراف را خنثی کند.  

بعد از این همه مدت درس خواندن، به برکت بچه‌داری، فهمیدم آن وایت نویزی که برای خواب بچه‌ها خوب است، برای درس خواندن هم خوب است. از آن بهتر، هزار جور موسیقی انرژی‌‌زای دیگر پیدا کردم که هیچ‌کدام حس نوستالژیک بهم نمی‌دهند. هیچ‌کدام کسی را به یادم نمی‌آوردند. هیچ‌کدام احساساتم را تحریک نمی‌کنند. بهتر از همه‌ی این‌ها ولی موزارت است. یک‌طوری ذهن را مرتب و متمرکز می‌کند که نمی‌فهمی چقدر کار کرده‌ای و هنوز خسته نشده‌ای. البته اگر دیشب (و شب‌های دگرش) فقط 3 - 4 ساعت خوابیده باشی و یک خط در میان هم بچه‌ت با لگوهایش برج و بارو بسازد و بخواهد ذوقش را با تو تقسیم کند، یا گرسنه باشد یا دستشویی بخواهد برود یا آب‌میوه و بیسکوئیت هوس کند یا جعبه‌ی وسایل خیاطی را وسط اتاق برگردانده باشد و همه‌ی نخ و سوزن‌ها را دور اتاق پخش کرده باشد، بحث دیگری‌ست. ولی موزارت را امتحان کنید، بچه‌تان هم می‌گویند باهوش می‌شود با شنیدنش.  

۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۱ ۳ نظر

تیر ماهی که گذشت، سالگرد ده سال سکونت من در کانادا بود. من بیشتر این سال‌ها را شهروند رسمی این کشور بوده‌ام. سالی که من وارد کانادا شدم، دولت لیبرال سقوط کرد و حزب محافظه‌کار روی کار آمد. دولتی که در طول این‌ سال‌ها مشکلات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی زیادی را به علت نوع ایدئولوژی محافظه‌کارانه به بار آورده بود. چهار سال پیش وقتی رفتیم رای دادیم که هارپر دوباره رای نیاورد، باورمان نمی‌شد که لیبرال‌ها چنان شکست مفتضحانه‌ای بخورند و همه در بهت دولت اکثریت محافظه‌کار فرو روند. ولی به هر حال حزب لیبرال حداقل چهار سال، برای این روزها برنامه ریزی دقیق کرد و این‌بار پیروز شد. از روزهای قبل از انتخابات، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که نتیجه به این شفافی و روشنی باشد. من هیچ‌وقت کانادایی‌ها را این‌قدر نگران و هیجان‌زده درباره‌ی سیاست ندیده بودم. هیچ‌وقت این درجه از هم‌کاری را بینشان ندیده بودم. 


بعد از ده سال،‌ پریروز که ترودو، نخست وزیر تازه انتخاب شده، کابینه را معرفی کرد، برای اولین‌بار احساس کردم در خوشحالی مردم سهیمم. سخت است ده سال در جایی زندگی کنی که نخست‌وزیر و کابینه‌اش نگاه شهروند درجه دومی بهت داشته باشند و از آن بدتر، بیشتر از این‌که به فکر اوضاع مملکت خودشان باشند به اسرائیل و منافعش فکر کنند. نخست وزیری که نمی‌خندید، مردم او را دروغ‌گو می‌دانستند و از نگاه محافظه‌کارانه‌‌ی دشمن‌تراشش خسته شده بودند. 


کابینه‌ی جدید کانادا از لحاظ جنسیت متعادل است؛ بومی‌ها، پناه‌جوها، و اقلیت‌های دیگر درش سهم دارند. نخست وزیر جدید علاوه بر تقویت ارتباطش با اقوام و اقلیت‌ها و عامه‌ی مردم در این سال‌ها، از تمام توان شبکه‌های اجتماعی آنلاین استفاده کرد تا به این سطح از محبوبیت برسد. به قول یکی از دانش‌جوهایم "نمی‌توانی که دوستش نداشته باشی"‌ و این کاملا حسی‌است که بیشتر آدم‌ها درباره‌اش دارند. نخست‌وزیری که راحت می‌خندد، آن‌قدرها رسمی و خشک به حساب نمی‌آید و با مردم عکس‌ سلفی می‌اندازد. کابینه‌اش متشکل از 15 زن و مرد است و خودش را نماینده‌ی اکثریت و اقلیت می‌داند (+، +، +). بعد از ده سال حس می‌کنم شده‌ام جزئی از این جامعه. 


نکته‌ی دیگری که برایم جالب است این است که طی این سال‌ها بسیاری از ایرانی‌های مذهبی‌ای که وارد کانادا شده‌اند و سخت و آسان روند شهروندی را طی کرده‌اند، حامیان جریان محافظه‌کار و دست راستی در سیاست ایرانند. چیزی که برای من سوال است این است که این دوستان هم مثل من و کانادایی‌های مهاجر و غیر مهاجر دیگر، دوست دارند دولتی در کانادا بر سر کار باشد که به منافع آن‌ها هم احترام بگذارد، جلوی بروز عقیده‌شان را نگیرد،‌ مسلمان‌ها را دشمن و تهدید به حساب نیاورد، به فکر حقوق اقلیت‌ها باشد، راه‌کارهایی برای ساده شدن جریان ویزا و اقامت داشته باشد، قسمتی از بودجه‌اش را صرف امور فرهنگی اقلیت‌ها کند و غیره. این‌ها همه دغدغه‌ی من هم هست. ولی چیزی که نمی‌فهمم این است که چطور حمایت از حقوق و احترام به اقلیت‌ها و دیدگاههای سیاسی و فرهنگی مختلف، ضدیت با نگاه غیر نژادپرستانه و دشمن‌تراش و غیره را برای سیاست داخل ایران مهم نمی‌دانند و حامی یک‌پارچگی فرهنگی و دینی و سیاسی در داخل ایرانند و اعتراضی به پایمال شدن حقوق دیگران ندارند؛ استاندارد‌های دوگانه. 


پ.ن. هنوز سوال‌ها و مسایل زیادی در مورد همین دولت لیبرال وجود دارد و هنوز تا رسیدن به آن سطح لیبرالیزم فاصله‌ی زیادی مانده. سوال‌هایی از این دست که پست‌ها و وزارت‌خانه‌های کلیدی به کدام افراد رسید، این‌که آیا وزرای بومی هم - که طبعا زیر بار استعمار انگلستان نخواسته‌اند بروند - باز مجبورند به نام ملکه سوگند بخورند برای وزارت؟ و یا این‌که اساسا این نوع قسم خوردن به کتاب آسمانی و یا نوع به نمایش گذاشته شدن هرم قدرت سیاسی در کانادا چقدر با آن‌چه باید ایده‌آل باشد فاصله دارد و هزار سوال و انتقاد دیگر که هنوز جای فکر و آزمون دارد. ولی حداقلش این است که این‌ها حدود صد سال است در حال آزمون و خطای دموکراسی و بررسی زوایای مختلف آن هستند. روندی که حتی امریکا در این سطح هنوز اجرایش نکرده. 

۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۰۰ ۱ نظر

از آن روزهاى عجیب پاییزى بود امروز. هنوز هم هست؛ مخصوصا حالا که نشسته‌ام اینجا لب رودخانه‌ى کنار دانشکده و صداى خروش آب به همه‌ى صداهاى عالم غلبه کرده. صبح که نشستم توى ماشین و با آیه که از پنجره‌ى اتاق خواب برایم دست تکان مى‌داد خداحافظى کردم، یک چیزى بیخ گلویم را رها نمى‌کرد. مال امروز صبح نبود البته. مال چند روز پیش بود. بعد از آن یادداشت آخر. بعد از آن سوال بى‌جواب، بعد از سفر، بعد از ... به هیچ موضوعی نمى‌توانم ارجاع بدهم. همه‌اش سه نقطه است این نوشته. که هیچ‌کس نفهد، خودم هم نفهمم. فقط همین را مى‌دانم که آن بغض پنهان وقتی از خیابان پرینس آو ویلز پیچیدم در هاگز بک و صحنه ى بدیع پاییز روى رودخانه را با آن مه صبحگاهى دیدم، ترکید و اشک‌هایم دیگر بند نیامد حتى تا همین حالا که ماشین را پارک کرده‌ام و نشسته‌ام لب رودخانه و به موج‌ها و کف‌هاى روى آب نگاه مى‌کنم. گرچه علیرضا قربانى هم با آن آلبوم «ای باران‌»ش بى‌تاثیر نبود و حتى آن مصاحبه‌ى رادیویى صبح درباره‌ى سرطان ریه که متخصص برنامه آنچنان صداى گرفته و افسرده‌اى داشت که ساعت ٧:٣٠ صبح آفتابى اتاوا را کاملا به روز خاکسترى تبدیل کند. 

گاهى شرایط اینطور است. مى‌خواهى بنویسى ولى نمى‌توانى به هیچ‌گوشه‌ای از این عالم و آدم نشانه بدهى که مى‌خواهى از چه حرف بزنى. 

دوستم پرسید به زیارت اربعین مى‌رسى امسال؟ گفتم مگر معجزه شود. حالا نشسته‌ام به آب نگاه مى‌کنم. گمانم معجزه شده است. معجزه براى من همین‌جا لب این رودخانه است و خورشیدى که امروز با تمام قوا مى‌تابد و هواى پاییز و این کوله‌پشتى پر از کتاب و طرح تحقیقى که فردا نوبت ارائه‌اش است و همین اندوهى که اگر نکشدم لابد آدم ترم مى‌کند.


دوست داشتن چیز غریبى است 

۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر

تا به حال زمان گرفته‌اید چقدر طول مى‌کشد درى را باز کنید؟ رویتان را به در مى‌کنید و دستتان را روى دستگیره مى‌گذارید و احتمالا یا مى‌چرخانیدش یا مى‌کشید و هل مى‌دهید تا باز شود؛ همه‌اش زیر یک ثانیه اتفاق مى‌افتد. من از دیشب دارم همان یک ثانیه را مدام تکرار مى‌کنم توى سرم. با آیه رفتیم سمت در محل هیئت دستگیره‌ى فلزى سرد ورودى را گرفتم کشیدم تا باز شد، سرم را چرخاندم که دست آیه را بگیرم که وارد شویم. دیدم آیه دستش روى صورتش است و خون فواره مى‌کند. اصلا نمى‌فهمیدم در آن یک‌ثانیه چه اتفاقى افتاد. دوست کناریم گفت با صورت افتاد روى جدول خیابان. خون از دماغش بود. براى بار سوم، دماغش اینطور آسیب دید. این‌بار ولى شکسته انگار. بردیمش اورژانس. دکتر گفت باید تورمش بخوابد تا بفهمند آسیب چقدر است. منتظریم هفته شروع شود، ورم بخوابد که برویم پیش متخصص. 

این‌که من چقدر حالم بد شد و الان از دیدن صورت آیه با این دماغ متورم بنفش و خط‌هاى سرخ رویش چه حالى مى‌شوم، حالى است که طبعا هر مادر و پدرى تجربه می‌کنند در مقابل بیمارى و آسیبى که به بچه‌شان وارد شده. ولى من تمام دیشب نشستم بالاى سر آیه با نفس هاى خس‌خس‌ش به امام ظهر عاشورا فکر کردم. چطور مى‌شود واقعا؟ چطور مى شود همه‌ى عزیزانت را، همه‌ى داراییت را ببرى وسط میدان؟ ما چقدر کوچک و حقیریم در برابر این اتفاق.

عجیب‌ترین ظهر عاشورا را امسال تجربه کردم. برایم تذکر غریبى بود. بعد از این همه سال ما هنوز هیچ از عاشورا نمى‌فهمیم، از عمق مصیبت و از این‌که چرا حضرت حسین همچین مصیبت عظیمى را به خود متحمل شد. ما هیچ نمى‌فهمیم. 

حیف از حسین

حیف از حسین


---

پی‌نوشت یک هفته بعد: دیروز (جمعه) وقت متخصص داشتیم برای بینی آیه. سه‌بار با دست و دست‌گاه معاینه کرد، گفت به نظر نمی‌آید شکسته باشد ولی این‌قدر ضربه محکم بوده که هنوز ورم دارد و بنفش است. برایش عجیب بود. گفت اگر همین‌‌طوری ماند تا دو روز دیگر باز ببریمش. نشسته بودم جلوی دکتره اشک‌هام می‌آمد. اگر خدا مواظب بچه‌ها نباشد، نسل بشر منقرض می‌شود در دم؛ از بس که معادلات دنیا را جدی نمی‌گیرند این بچه‌ها. 

حالا من مانده‌ام و یک کوه کارهای عقب‌مانده؛ دو پروژه که هنوز بسم‌الله اولش را هم ننوشته‌ام، دو سری مشق‌های دانشجوها که باید نمره بدهم، و دو تا کلاسی که به شدت از خواندنی‌هایشان عقبم؛ خدا کمک می‌کند لابد.    

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۰ ۲ نظر