امسال فال حافظ نگرفتیم سر سال تحویل، عوضش مائده برایم فال سعدى گرفته بود و خوانده بود و فرستاده بود. «میان باغ حرام است بى تو گردیدن». باید امروز بروم از لاى جعبههاى کتاب، آن کلیات سبز رنگ سعدى را پیدا کنم و غزل بخوانم فوت کنم توى هوا. شاید یادش بیفتد که بهار است؛ اردیبهشت است.
بعد ما آمدیم اینخانه و مهرناز آشپزخانه را تمیز کرد و فتحیه اسباب را از جعبهها در آورد تا ما توانستیم یک کم روی پای خودمان بایستیم. همهی این مدت آیه همکاری کرد به غیر از اینکه بد شیر میخورد.
بحث سفر اما چیز دیگریست. آدم که میخواهد پاشود برود سفر با یک بچهای که هنوز پبج ماهش نشده باید مدام حواسش جمع باشد توی آن بیست و چهار ساعتی که در راه است چیزی کم و کسر نیاورد. از لباس و پوشک گرفته تا شیر و اسباببازی و کرم و دستمال و فلان. یعنی این بچهها اینقدر بار دارند برای سفر رفتن که باید وزن چمدان بچهها را دو برابر حساب کنند این خطوط هوایی. تازه من آدم وسواسیای نیستم و با حداقل وسایل مورد نیاز سفر میکنم. ولی خب نیازهای بچه آنی و لحظهایست و باید همهچیز دم دستت باشد.
خلاصه که چمدان بستن من یک هفته طول کشید. بسکه هنوز همهی وسایل توی کارتنهای اثاثکشی بود و آیه هم بود در ضمن که هنوز با خانه و جای جدید اخت نشده بود.
پرواز اول من با ایرکانادا بود که بسیار پرواز مزخرفیست. از قبل برای آیه سفارش گهواره داده بودم که نزدیک نه ساعت پرواز بچهبهبغل نباشم. پرواز بسیار شلوغی بود و با اینکه جای گهواره وجود داشت، سر مهماندار به دلایل واهی مثل اینکه این بچه خیلی پرتحرکست و وزنش بیشتر از حد گهواره است (که نبود) و غیره برای آیه گهواره وصل نکرد. من هم البته اعتراض خودم را کردم ولی فایده نداشت (حس کردم بغض نژادی دارد در رفتارش). خلاصه که نه ساعت بچه توی بغل من بود و جفتمان خسته شدیم ولی بیتابی نکرد. این فوبیای گریهی بچه در پرواز که همه مدام به من یادآوری کردند برای ما پیش نیامد. به هر حال بچه گاهی گریه میکند ولی آیه از آن گریههای کشدار و ناتمام نکرد.
چون پرواز نیمه شب ما بود و آیه همش بغل من بود، پلک نزده بودم. وقتی توی فرودگاه فرانکفورت پیاده شدیم عملا چشمهای من هر چیزی را دو سه تا میدید و فقط دنبال یک صندلی بودم که کمی بخوابم. خوب فرودگاهی بود ولی. یکبار دیگر هم از اینجا برگشته بودم کانادا ولی ترانزیتم خیلی کم بود. اینبار نه ساعت مهمان آلمان بودیم و باید سر میکردیم یکطوری این همه ساعت را.
از همان لحظهی پیاده شدن هم فهمیدم که این آلمانیها بچه ندیدهاند. به شدت آیه را تحویل میگرفتند و اجازه میگرفتند دستش را بگیرند یا به موهاش دست بکشند (بسکه بچهم مو دارد). چون با بچه بودم از در مجزایی وارد سالن ترانزیت شدم و همه مامورها یکبند داشتند کمک میکردند به باز و بسته کردن کالسکه و حمل ساک آیه و غیره (کانادا هم حتی اینطور نبود). خلاصه که سعی من در خوابیدن تقریبا بیفایده بود. همهی سالنهای فرودگاه را متر کردیم با آیه و توی فروشگاهها چرخیدیم و فقط یک کمی آیه خوابید که من توانستم چند صفحه کتاب بخوانم. بعد رفتم توی نمازخانهی فرودگاه برای نماز ظهر و پتوی آیه را پهن کردم که یک کم برای خودش غلت بخورد تا پرواز بعدی.
(باز هم نمازخانهها. هرجای دنیا هم که باشی انگار همین عبادتگاهها هستند که آرامت میکنند.)
پرواز بعدی با لوفتانزا بود و مثل همیشه عالی. صندلیهای کنار من خالی بود و یک خانوم دیگر با کژال یکسال و نیمه اش، آن سر ردیف نشسته بود. برای بچههایمان گهوار نصب کردند و آیه عین چهار پنج ساعت را خوابید از فرط خستگی. من هم که دیگر ساعت خوابم گذشته بود با خانومه که اهل کرمان بود و از امریکا میآمد، حرف زدم و life of Pi دیدم.
تهران که رسیدیم برای ما بچهدارها صف جدا درست کردند برای کنترل گذرنامه. آقاهه خیلی خوشاخلاق گفت: پاسپورتهای کشور لعین (یا یک همهچین چیزی) کانادا را هم بده چک کنم. من هیچوقت نفهمدیم چرا وارد شدنه پاسپورتهای کانادایی ما را چک میکنند. مهر اولین ورود به خاک ایران را برای آیه زد و گفت خوش آمدی آیه سادات.
از بالای پلهها حسین را دیدم بعد بابا و نگار را. خیلی خسته بودم. آیه هم توی کالسکه خواب و بیدار بود. ولی هیجانزده بودم. پایین که رفتم حسین آمد اینطرف برا کمک به برداشتن چمدانها. بابا و نگار هم پشتبندش. لحظهی عمیقا پر احساسی بود. بابا همینطور زل زده بود به آیه مثل یک موجود مقدس. نگار از هیجان بالاپایین میپرید. آیه باچشمهای خوابآلود تعجب کرده بود. تازه یادش افتاد یک سیستم دفاعی-اعتراضی دارد به نام گریه و از همان جا بغض و گریه را شروع کرد تا رسیدیم خانه و همچنان ادامه داد تا چند ساعت بعدش. حتی زیر دوش حمام هم حاضر نشد آرام شود تا توانستم بخوابانمش.
از همان بدو ورود فهمیدم که این سفر با سفرهای قبلی فرق میکند. همهچیز حول محور آیه میچرخد. حتی سفر ایران من که تازه شروع شده بود. نسبت من با امور و اتفاقات دیگر آن نسبت قدیمی نبود. مادر شدن یک پدیدهی بیزمان و بیمکان است ولی یک روزی هم باید بنشینم بنویسم که این حس مادرگونهی مقدس که راجع بهش میگویند و مینویسند یک تصویر بزرگنمایی شده و آیدهآلپندارانهی تقریبا غیرواقعیایست از زندگی مادرها. بعله.
همهی روز سر خودم را گرم کردم به جمع و جور کردن خانه و غذا پختن و کارهای آیه. آن وسطها هم اینستاگرامبازی و چند صفحه کتاب. عصری هوا باز شد. آسمان آبی و یک خورشید ناگهانی درخشان غربی. سمت شرق آسمان یکسری ابر خاکستری دور دست داشتند از شهرمان میرفتند. انقدر متراکم و تیره و همسطح افق که خیال کردم کوه سبز شده پیشت خانههای سمت راست خیابان. دلم فرو ریخت برای کوهها. حتی کوه برای من مقولهی دلتنگی آوریست؛ خیلی هم.
موهای آیه را شانه کردم. دمموشی بستم برایش. یک حس رضایتمندی خاصی از اینکه دختر دارم بهم دست داد و رفتم پی بقیهی کارهای خانه. فکرم اما جای دیگری بود، هست؛ هنوز.
پ.ن. خودم میدانم. نوشتهام هدفمند نیست. تمرین است که باز برگردم به نوشتن. شاید سفرنامهی ایران رفتنمان را نوشتم.
لباسهایشان عربی بود زبانشان هم. پیش از اینکه برویم خیال کرده بودیم شاید خوجه باشند. از کجا میدانستیم عراقیاند، کربلاییاند. اسم آیه را که پرسیدند و گفتم فهمیدند عرب نیستم - از لهجه گمانم. شروع کردند فارسی حرف زدن. همهشان فارسی میدانستند.
دعاها را با لحن خودشان خواندند. سخنرانی انگیسی بود و عزاداری عربی. و چه محزون و مودب.
شاید ما هم شدیم محفلی از محافل اهل زمین که در آن ذکریست که در رحمت را به رویمان بگشاید.
همیشه اینطور است که وقتی میروم ایران تا یک هفته به خودم بد و بیراه میگویم که برای چی باز پاشدم آمدم اینجا که حرص بخورم و زندگیم زیر و زبر شود. این زیر و رو شدنه البته وجوه متخلف دارد. یکیش همین روابط خانوادگی و احساسی است، یکیش وضعیت بینظم زندگی شهری است، یکیش هم این حس «چرا بر نمیگردی همینجا زندگی کنی لامصب» است (سیاست و اقتصاد و اینها هم که بماند). بعد از یک هفته، وارد مرحلهی صلح نسبی با دنیایی که غریب آشناست برایم میشوم- یادم میآید چطور زندگی میکردهام پیش از این. یعنی هی جا میخورم از اتفاقات ریز و درشت و بعد سریع خودم را منطبق میکنم با متنی که پیش از این برایم آشنا بوده و دست از تعجب میکشم. هفتهی آخر همیشه هفتهی شلوغی است. وقتی مینشینم توی هواپیما انگار از مارتن رها شدهام -ماراتن دید و بازدیدها و خریدها و گشت و گذارها- و هنوز دارم نفس نفس میزنم. اینبار که اوضاع بغرنجتر هم بود به خاطر آیه.
وقتی بر میگردم، پایم را که از هواپیما میگذارم بیرون - بلا استثنا هر بار - خودم را مهمان یک سری واژهی سنگین میکنم که چرا این بلا را سر خودت آوردهای و تو اینور دنیا چه میکنی و چه سنخیتی با این در و دیوار داری؟ و یک حس تلخی نسبت به آدمها و خیابانها و هوا و زمین میآید زیر زبانم. بعد هی باید به خودم یادآوری کنم که همین چهار پنج هفته پیش که رسیده بودی ایران، داشتی به خودت فحش میدادی که چرا خودت را از حالت زندگی نسبتاً متعادل به ورطهی بینظمی نسبتاً مطلق ایران انداختی (حالا این بینظمی و آشفته احوالی وجوه مختلف دارد).
ولی به هر حال سفر خوبی بود. دیدارهایمان تازه شد. شمال رفتم بعد از قرنی. دوستان صد سال ندیده را دیدم. بعد از مدتها بهار تهران را دیدم (و این از آرزوهای دور و دراز من بود در طول این سالها) و همهی سفر انگار در یک چشم به هم زدن تمام شد. حالا که اینها را مینویسم نه آن شب دعای کمیل حرم امام رضا را باور میکنم، نه ساعت سال تحویل توی امامزاده صالح را، نه خرید عید بازار تجریش را نه خیابانگردی و پارک صدف را و نه آن روضهی هفت نفره را. انگار همه را خیال کرده باشم.