مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است


این روزها دو تا موضوع دارد من را می‌کُشد. یکی حسرت حج تمتع امسال که هی تلویزیون سلام تبلیغ کاروان‌ها را کرد و من زل زدم بهش و حالا دیگر تمام شده؛ یعنی ویزاهای مسافرها همین روزها صادر می‌شود و کم‌کم راهی‌اند. یک‌سری برنامه‌ی یک‌ساله ریخته بودم که باز خودمان را بند کنیم به دم هواپیما و برویم حج امسال هم. 

یکی هم این خودسانسوری عظیمی که دارم این‌جا می‌کنم و تا حالا سابقه نداشته در زندگیم. چرا؟ چون دست و دلم نرفته به نوشتنش؛ شاید از خوشی زیاد، شاید از خودخواهی زیاد. ولی عذاب‌وجدان ثبت نکردنش خیلی زیاد است.  

پ.ن. هوای این‌جا خیلی پاییز است؛ آسمان پر ابر و باران و برگ‌هایی که به سرعت زرد و سرخ می‌شوند انگار کسی دنبالشان کرده که مبادا یک نقطه‌ی سبز روی این تکه‌ی کره‌ی خاکی باقی بماند. پاییز خوب است، قشنگ است ولی دنباله‌اش سرماست و من هیچ‌جوره کنار نمی‌آیم با زمستان. هرسال از همین روزها به بعد دلم می‌گیرد و روضه‌خوانی «هی‌وای سرما»م شروع می‌شود. کاش یک گزینه‌ی خواب زمستانی هم داشتیم ما. 

۲۷ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۲۲ ۴ نظر
«این داستان سر تا پا افسانه‌ و پندار است؛ خودش و همه‌ی زنان و مردانش»

من همیشه فکر می‌کنم نویسنده‌ای که سرآغاز کتابش را با هم‌چین جمله‌ای شروع کند دارد درباره‌ی چیز مهم و حقیقی‌ای حرف می‌زند (مگر این‌که خلافش ثابت شود). حمزوی هم این را نوشته. من از همان اول کتاب دانستم که هیچ زن و مردی نیست در این کتاب الا این‌که نشانی از واقعیت بیرونی درش وجود داشته باشد. داستان هم. 

«شهری که زیر درختان سدر مرد» قصه‌ی معلم جوانی‌ست که به دهی می‌رود برای معلمی و می‌افتد در ماز بی‌انتهای آتوریته‌ی کاریزماتیک آن‌جا. آن محال شارستان و نفوذ اقتدار آن آدم و اعوان و انصارش که باطنشان آلوده و ظاهرشان طیب است چطور می‌تواند افسانه و پندار باشد؟ سلسله مراتب قدرت و آن اغماض‌ها در برابر اتفاقات پشت‌ پرده و باورهای خرافی، داستان را به واقعیتی غصه‌دار ولی ملموس و آشنا تبدیل کرده. غیر از این پرداختن به روابط قدرت در جامعه، نقش زنان در آفرینش هویت‌های جدید در جامعه و شخصیت‌‌های‌خوب‌پرداخته شده‌ی‌شان در این داستان بسیار خواندنی‌ست. یکی دیگر از کشش‌های کتاب برایم اصطلاحات و کلمه‌‌های ملموسی‌ست که خیلی وقت است جایی نخوانده‌ام، یا کسی دور و برم به کار نبرده‌ست و نشنیده‌ام. مثل «هردود شدن» مثل «یلخی» مثل «هلفی»، «دبوری»، «هفهفو». انتخاب نام‌ها هم به نظرم خوب بود. چه اسم‌ آدم‌ها: میناب و مهریز و جریر و سمندر و انیس و مونس... چه اسم جاها و مکان‌ها: سالیان سفلا، محال شارستان ... همه یک سری مفهموم چند پهلو را به ذهنت متبادر می‌کرد. 

خلاصه که اتفاق خوب این روزها تند‌تند خواندن این پانصد و نود و چهار صفحه بود. اولش با اکراه شروع کردم. قطر کتاب را که می‌دیدم به خودم غر می‌زدم که چرا آن روز گول اسم کتاب را خوردی توی شهرکتاب مرکزی و خریدیش؟ می‌خوانیش؟ حوصله‌ات می‌کشد؟ ولی 10 صفحه که خواندم دوباره غرق جذابیت و پیچیدگی‌های رمان‌های قطور شدم. این‌که چیزهایی را که از داستان نمی‌دانی شاید 300 صفحه بکشد تا بفهمی و این‌که نویسنده باید کلمه‌کلمه در تو نفوذ کند که تو پابه‌پایش بروی در این دنیای سرعت. و خودت را در شخصیت‌های داستان پیدا کنی و با گره‌ها اخت شوی. دوست نداشتم تمام شود کتاب. گرچه یک‌جاهایی هم یکهو حرف‌های نویسنده زورچپان می‌شد در دهن این شخصیت‌ها و آسمان و ریسمان را به هم می‌بافتند که آن حرف به مخاطب منتقل شود ولی کلیت جریان دل‌نشین و محزون بود. 

دهه‌ی هفتاد رمان‌های بلند زیاد خواندم؛ مثلا سال اول دبیرستان شروع کردم ژوزف بالسامو خواندن. گذشته از ترجمه‌ی مضحک ولی جذاب منصوری، آشنایی با یک انقلاب اروپایی از خلال یک رمان بلند ده جلدی (غرش طوفان هم ادامه‌ی همان است)، برای بچه‌ی آن سنی اتفاق خوبی‌ست به نظرم. بعد همین‌طور پیش رفتم. اصلا داستان کوتاه خواندن به دلم نمی‌نشست. باید در طول زمان با شخصیت‌ها جفت و جور می‌شدم و می‌رفتم. یادم است از داستایوفسکی و بالزاک و تولستوی و دوما هرچه دستم می‌رسید می‌خواندم؛‌ اصلا رمان زیر 2 جلد خواندن برایم بی‌معنی بود آن روزها. 

دهه‌ی هشتاد درگیر جدی‌خوانی به زبان دیگر شدم و کوه درس‌ها و کارها، زندگی متفاوت شد از قبل. دیگر حال و حوصله‌ی بلند‌خوانی نداشتم. زود خُلقم سر می‌رفت. اصلا مزه‌ی این‌که آدم یک رمان بیش از 70 صفحه بخواند از زیر زبانم رفته بود. حالا این مزه با خواندن این رمان باز برگشته. 

پ.ن. آخر داستان حس هتل کلیفرنیای ایگلز بهم دست داد از نگاه کیان (شخصیت اول داستان - همان معلمه)؛ با پای خودش وارد شارستان شد ولی بازگشتی در کار نبود.

۲۵ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۲۰ ۴ نظر
آدمی که من باشم الان چندساعتی‌ است که دچار حس شدید خسران شده. یادم نمی‌آید که تا به‌ حال این‌جا راجع به شیعیان خوجه چیزی نوشته‌ام یا نه. تاریخ بلند و بالایی دارد شیعه‌گی این‌ها.  قسمتی از اهالی جنوب شرق آسیا و پاکستان و تا بخشی از افریقا - زنگبار و غیره - به خوجه معروفند که اکثریت شیعه‌‌ی دوازده‌ امامی‌اند. جمعیت کثیری‌شان غرب‌نشین‌اند بخصوص انگلیس و امریکا و کانادا. چون از نسل‌های بسیار قدیم، ساکن غرب شده‌اند زبان انگلیسی را خوب حرف می‌زنند و خودشان را در جامعه جا انداخته‌اند. تا این‌جا که من دیده‌ام خیلی‌شان پزشک و حقوق‌دان‌اند و جزو قشر مرفه جامعه به حساب می‌آیند. آدم‌های بسیار وقت‌شناس و منظم مرتبی‌ هم هستند. ساکن هر شهری که شوند پیش از آن‌که برای خودشان خانه بخرند، حسینیه‌ای برپا می‌کنند برای نماز و مراسم مذهبی. خیلی‌هاشان فکر می‌کنند ایران مدینه‌ی فاضله‌ست از این جهت گاهی که من حرف می‌زنم راجع به ایران چشم‌هایشان گرد می‌شود قد گردو چون با چیزی که تصور می‌کنند متفاوت است. اگر گذارتان مشهد و قم بیفتند می‌بینیدشان. مخصوصا تابستان‌ها می‌آیند تور ایران و عراق و سوریه و عربستان برای زیارت. دو حسنیه‌ی خوجه در شهر ما وجود دارد که برنامه‌های خوبی برگزار می‌کنند. مثلا هر شب ماه رمضان برنامه‌ی قرآن و دعا و نماز و افطار دارند. من کمابیش برنامه‌های یکی‌ از حسینیه‌ها را شرکت می‌کنم ولی از آن‌جایی که ایرانی جماعت نمی‌تواند با هیچ گروه دیگری بُر بخورد، خیلی کم در این برنامه‌ها هم‌وطن دیده می‌شود. 

داشتم احساس خسران را می‌گفتم. یک‌بار این‌جا پانویسی گذاشته بودم و کتابی معرفی کرده بودم از لیاقت تکیم. استاد شیعه‌شناسی دانش‌گاه مک‌مستر. امشب سخن‌ران برنامه‌ی خوجه‌ها به مناسبت شهادت امام صادق، دکتر تکیم بود. من پیش از این، مقاله‌ها و کتاب‌هایش را خوانده بودم که انصافا کارهای عمیق و نابی‌ست در حوزه‌ی شیعه‌شناسی آکادمیک ولی از نزدیک ندیده بودمش. یعنی همان سالی که من از مک‌مستر فارغ‌التحصیل شدم او از امریکا آمد و شد رئیس دپارتمان مطالعات ادیان آن‌جا. امشب تمام مدت سخن‌رانی داشتم فکر می‌کردم آدم باید علم را از اهلش یاد بگیرد. با این‌همه سال درس خواندنم این‌جا، یک بند انگشت آن‌چه را می‌خواستم پیدا نکرده‌ام. چه حرف‌های خوبی زد امشب راجع به معنی «أَحْکَمِ الْحَاکِمِین» و «فَإِنَّمَا عَلَیْکَ الْبَلَاغُ وَعَلَیْنَا الْحِسَابُ»؛ این‌که کسی جز او نمی‌تواند درباره‌ی ایمان آدم‌ها «قضاوت» کند. و هم قسمتی از تاریخ مناظره‌های علمی امام صادق را گفت. 

۲۳ شهریور ۹۱ ، ۰۹:۲۶ ۴ نظر

بعضی شعرها، حرف‌ها چسب‌ناکند؛ می‌چسبند به دل آدم، به حلق آدم و ول نمی‌کنند بروند پی کارشان. 

۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۲۳ ۵ نظر
آدم که وقت و انرژیش را از سر راه نیاورده که توی یک هفته سه‌بار آشپزخانه‌اش را آب بکشد آن هم با این وضعی که این‌جا آشپزخانه‌ها راه آب و چاه زمینی ندارند، مثل دستشویی‌ها که راه آب کف ندارند - خراب شه این خارج با این وضع اصلا. خلاصه که آدم‌ها این‌جا باید هزار جور راه بلد باشند برای آب و آب‌کشی و این‌حرف‌ها. حالا این‌که ما سه‌بار در هفته مجبور شدیم زیر و روی آشپزخانه را آب بکشیم دلیلش همین موشی است که پابرهنه پرید وسط زندگی‌مان. 

خب آدم هزارجور فکر و خیال می‌کند که این موش‌ه از کجا پیداش شد. البته خیلی هم پیچیده نیست یک طرف خانه‌ی ما عملا جنگل است و رودخانه و فلان. دو سالی هم می‌شود که حیاطمان را به ارتفاع یک متر، علف گرفته و نمی‌دانیم زیر علف‌ها چه خبر است. آن هفته‌ای هم دیدیم لوله‌ی اتصال ماشین خشک‌کن لباس‌ها به بیرون قطع شده و اتاق رخت‌شوی‌خانه‌ شده شبیه سونای بخار. دور و اطراف خانه هم که پر است از جک و جانور از راکن و سنجاب گرفته تا اسکانک و خرگوش و وزغ و هزار چرنده‌ی دیگر که شب‌ها می‌آیند و همه‌چیز را می‌جوند. خلاصه که ما نمی‌دانستیم با یک موش طرفیم، با خانواده‌ی موش‌ها طرفیم، با مدرسه‌ی موش‌ها طرفیم یا چی.

روز اول من از خواب بیدار شدم دیدم نصف نان‌های ساندویچی دیشب توی سینی نیست. ظرف‌های شسته را که جابه‌جا می‌کردن دیدم انگار یکی خیلی با دقت نان‌ها را به تکه‌های کوچک تقسیم کرده و پشت ظرف‌ها مخفی کرده به علاوه‌ی هسته‌های آلبالو خشکه که توی سطل نریخته بودیم و البته فضله‌ی موش به اندازه‌ی کافی و وافی. 

شب دوم یک مدل مرگ موش گرفتیم ریختیم این‌ور و آن ور. خبری نشد. همان‌ به‌تر البته؛ چون این‌ها را می‌خورد و می‌رفت یک‌جا می‌مرد تازه می‌شد اول بدبختی که پیکر بی‌جان را پیدا کنیم. روزها مدام یاد پاهای سیاه آن خانومه‌ی توی تام اند جری می‌افتادم که از موش می‌ترسید و تا جری را می‌دید می‌پرید روی یک صندلی با جاروی درازش سعی می‌کرد بزند تو سر موش‌ه. هی فکر می‌کردم اگر وسط فیلم دیدن و  غذا پختن و کتاب خواندن یک‌هو یک موجودی از این سر اتاق با شتاب بدود آن طرف من چه عکس‌العملی نشان می‌دهم چون از این آدم‌های از سوسک بترس و این‌ها نیستم ولی موش گمانم فرق می‌کرد. 

شب بعد داشتیم می‌رفتیم سفر؛ یک چیدمان مثلا خیلی هوش‌مندانه برپا کردیم با یک سری تله‌موش. از این مدل‌ها که موشه برود توش و گیر کند به لایه‌ی چسب‌ناک توی تله. از آن‌جایی که عجله داشتیم که از در برویم بیرون یک سری طعمه‌ی مجلسی شامل پنیر و کیک و میوه را گذاشتیم کتار تله. خب آی‌کیویی که ما باشیم فکر نکردیم این‌ها را می‌خورد و توی تله نمی‌رود بلکه از کنارش رد می‌شود.

از سفر که برگشتیم آثار موش‌ه باز هم بود ولی تله‌ها سر و مور و گنده سر جایشان بود. موش هم طبعا غذاها را خورده بود و آخ هم نگفته بود. هم‌سایه‌ی‌مان روی ایوان بود ازش پرسیدیم شما هم موش داشته‌اید هیچ‌وقت؟ گفت داشتیم چند سال پیش و از همین تله چسبی‌ها گذاشتیم و گیر افتاد. گفت انواع طعمه را امتحان کرده ولی کره‌ی بادام‌زمینی چیز دیگری‌ست. گفت وسط تله یک قاشق کره‌ی بادام‌زمینی بریزید که موش‌ به کل از خودبی‌خود می‌شود با بوش. تله را هم توی جعبه کفشی چیزی بگذارید و فقط به اندازه‌ی رد شدن موش، سوراخش کنید وگرنه صبح با صحنه‌ی دردناکی مواجه می‌شوید و نمی‌دانید حالا موش زنده‌ی گیرکرده در چسب را چطور جابه‌جا کنید. دو تا تله‌ی دیگر هم بهمان داد. 

دیشب همین کارها را کردیم با دو تا جعبه. تمام شب خواب دیدم که یک شخصیت کارتونی‌ با مزه‌ای دارد مو‌ش‌ه. پیراهن چارخانه کرم-قهوه‌ای و شلوار پیش‌سینه دار و بند شلوار با یک ساک قهوه‌ای سوخته از آن قدیمی‌ها و گیر کرده در جعبه کفش. من هم ولش می‌کنم توی کوچه و او می‌رود به راه‌های دور؛ یک وضعی اصلا. صبح که بیدار شدم وحید رفته بود. یکی از تله‌ها نبود. تلفن کردم گفت یک موش قهوه‌ای با دم دراز بوده که دهن و نصف تنش توی چسب گیر کرده بوده. نپرسیدم ساک هم داشته یا نه. یک شیرکاکائوی داغ برای خودم درست کردم نشستم به نوشتن این چیزها. فقط امیدوارم موش دوم و سومی در کار نباشد. 

۱۳ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۰ ۴ نظر
راجع به رمان «کمی دیرتر» چیزی نخواهم نوشت چون از طرفی می‌دانم چه می‌خواسته بگوید و چرا و از طرفی با این طریق و روش مخالفت جدی دارم. خلاصه که نکنید این کار را. کودکانتان را لخت و عور راهی بازار نکنید.* 


* این تعبیر خود شجاعی‌ست در «بلا تشبیه مقدمه»: «این رمان به‌قدری عریان از کار درآمده است که ....»  

پ.ن. خب این ایده که همان ایده‌‌ی پر سر و صدای آن دانش‌جویی است که داستانی نزدیک به همین مضمون در نشریه موج (امیرکبیر) سال 79 نوشت و مجله را بعدش بستند به حکم توهین و فلان و هزار برچسب زدند به داستان که موهن و سخیف است و غیره. بله؛ بس بگردید و بگردد روزگار.

۰۱ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۲۹ ۷ نظر