ماه پیش رفته بودیم فینکس - اریزونا برای کنفرانس وحید. همه گفتند احتمالا جهنم خنکتر از آنجاست ولی بهشتی بود برای خودش و ما. گرچه هوای اینجا هم گرمتر شده بود ولی آنجا گرم و بیابانی بود. غرب وحشی فیلمهای وسترن. کاکتوسهای 60 متری و کوههای عجیب. فضای سبز و چمن خیلی کم بود. عوضش درِ هر خانه درحت نخل و کاکتوس بود. و بعضی از کوچهها پر از درخت پرتقال. رفتیم یکی از شهرکهای معدن طلای آنسالها. شهر ارواح بود. تا آنجا رفته بودیم ولی گرند کنیون را ندیدیم. با آیه جزو ناممکنها بود. یک روز تصمیم گرفتیم از کوه خرافات بالا برویم، بعد از چند ساعت هنوز به دامنهاش هم نرسیده بودیم که برگشتیم. آیه نصف راه را روی کول وحید بود باقی را هم داشت دنبال مارمولکها میدوید یا سنگ جمع میکرد؛ خلاصه سرعتمان حلزون بر ثانیه بود. همانجا از خیر 4 ساعت رانندگی تا گرند کنیون گذشتیم. خوش گذشت ولی.
دو روز بعد از اینکه برگشتیم با آیه رفته بودم تیمهورتونز برای خودم قهوه و برای او دونات رنگیرنگی گرفته بودم که گفت سردم است. هوا گرم بود. دو تا گاز به دوناتش زد و آمد روی پای من خوابید. چشمهایش خمار شده بود. وقتی رسیدیم خانه تب کرد. سه روز تب بالا و بدندرد داشت. دکتر گفت ویروس است و خودش خوب میشود. بعدش وحید گرفت. تب و استخوان درد. بعدش من گرفتم. یک هفته تقریبا بی هوش؛ سختتر از آن دو. وحید بیشتر روزها را خانه ماند پیش آیه از بس من نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. بعد از یک هفته تصویر داشتم بیصدا.
کنگرهی علوم انسانی هم امسال در دانشگاه اتاوا برگزار میشد و من حتما میخواستم شرکت کنم؛ با همان بیصدایی و حال نزار.خودم در نشست انجمن جامعهشناسی مقاله داشتم که گفته بودم ارائه نمیکنم؛ به نظرم آمده بود ایدهام هدر میشود. باید تکمیلش کنم و در جای دیگری ارائه کنم. برای آن یکهفته گشتم برای آیه مهدکودکی پیدا کردم که روزانه بچهها را قبول میکرد. کلی هم زیر و بالا کردم مربیها و مهد را. به نظر خوب میآمد ولی سخت خودم را راضی کردم و دو روز گذاشتمش آنجا که به نشستها و مقالههایی که میخواستم برسم.
آخر هفتهاش باید میرفتیم واترلو. قرار بود یک هفته برویم و خانه را از مستاجرها تحویل بگیریم و دستی به سر و رویش بکشیم و بگذاریم برای فروش. سخت بود. هم قسمت عملیاش هم قسمت روانیاش. کارهای سنگین و زیادی برای انجام بود. از رنگ و نقاشی در و پنجره گرفته تا تعمیر وسایل و تمیز کردن و سختتر از همه خالی کردن خانه از وسایل و آشغال. قسمت روانیاش دلتنگی و آنهمه خاطره بود. همهی آن شش سال هیئت. همهی روزها و شبهایی که با دوستانمان در آن خانه سر کرده بودیم.
از کمکهای خدا بهمان در این سفر، مهماننوازی آن همسایهی قدیمی بود که سه دختر 15، 11 و 7 ساله دارد. صبح میآمدند آیه را میگرفتند میرفتند بازی در حیاطها و ایوانهای خانههایمان و گاهی پارک و جنگل پشت خانه تا شب. فقط وقت ناهار و شام آیه را به من تحویل میدادند. مدام فکر میکردم اگر من از اینجا نرفته بودم چه کمک بزرگی بودند برای من و آیه. پدرشان کارگر بناست. مادرشان معلم است ولی در خانه کار میکند. بچههایش را هم مدرسه نفرستاده. خودش درس داده و انصافا عالیاند از لحاظ رفتاری در مقایسه با بقیهی بچههای کانادایی که من دیدهام در این سالها. حس مسئولیتپذیری خاصی هم نسبت به همهی بچههای محل دارند. خلاصه اگر آنها نبودند بعید میدانم کارهای خانهمان در آن ده روز کار 7 صبح تا 3 نیمشب تمام میشد.
حالا برگشتهایم و ماه رمضان شروع شده. دیشب که از راه رسیدیم و من تندتند شروع کردم به سحری درست کردن، مدام به دوستیم با این ماه فکر میکردم که چه کمرنگ شد بعد از آمدن آیه. به اینکه چقدر سختم است روزهی 19 ساعته با بچه - سال پیش چندبار وسط روز، روزهام را باز کردم به خاطر آیه. بچه بمب انرژیست و من نمیکشیدم. امسال را نمیدانم. از دوهفتهی دیگر مهدکودکش شروع میشود. مخصوصا زودتر از پاییز اسمش را نوشتم. هم به خاطر ماه رمضان هم به خاطر اینکه حوصلهاش مدام سر میرود و میخواهد با بچههای دیگر بازی کند و از خانه ماندن بیزار است. به هر حال من هنوز دوست دارم خودم را بچسبانم به ماه رمضان و بگویم هنوز رفیقیم، اگرچه من آن آدم قبلی نیستم ولی او هنوز مهمانی خداست.