مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


این، دوست من است. چند روز پیش عروس شده. همین‌ور دنیا که من هستم. با یک پسر یهودی. دوستم نقاش است. ما از سوم دبستان تا سوم راهنمایی با هم هم‌کلاسی بودیم در یکی از مذهبی‌ترین مدارس دخترانه‌ی تهران. عکس‌های عروسی‌اش را که دیدم، یاد بچه‌گی‌مان افتادم. یاد این‌که یک گروه بودیم که شیطنت می‌کردیم؛ به قدر سن و سالمان. ولی همین دوستم (هـ) بچه‌ای بود که خوب از دنیای بزرگ‌ترها سر در می‌آورد؛ از همه‌چیزشان. دوستم با ماها متفاوت بود. به خاطر جو و مدل فرهنگی خانواده‌شان. مثلا مامانش جوان که بود تنهایی رفته بود انگلیس درس خوانده بود و یک روز که من رفته بودم خانه‌شان دیدم روی چند مجله‌ی مد آن سال‌های قدیم، عکس مامانش بود توی لباس‌های مختلف؛ خوش‌گل و خوش‌تیپ. هـ نقاشی خواند همان دانش‌گاه تهران و بعد از من آمد این‌سر دنیا. 

عکس‌های عروسی‌اش را که دیدم یادم آمد هـ آدمی بود که فروغ را به من شناساند. در خانه‌ی ما سعدی و حافظ و شعرهای مربوط به مراسم مذهبی پیدا می‌شد و یک‌کتاب‌خانه تفسیر المیزان که هر جلدش یک‌ رنگ بود و کتاب‌های تربیت کودک و گاهی رمان‌های تاریخی که مامان می‌خواند. فروغ و نیما و فریدون مشیری و سهراب را من از هـ یاد گرفتم. چه روزها که حیاط پشت مدرسه فروغ می‌خواندیم و الکی غم‌گین می‌شدیم؛ فکر هم می‌کردیم خیلی داریم می‌فهمیم شعر‌ها را. کار ممنوعی بود به هر حال؛ چون بردن کتاب غیر درسی (که به کتابخانه‌ی مدرسه تعلق نداشت) جرم بود و مجازاتش اعدام بود.

با مدرسه زیاد اردوها یک‌روزه و سفرهای چند روزه می‌رفتیم و چه مسخره‌بازی‌هایی که در نمی‌آوردیم. هـ شخصیت بسیار با نفوذ و تاثیرگذاری داشت و هرچه آتش بود نقشه‌اش را او کشیده بود از قبل و ما می‌سوزاندیم فقط. هفت‌خط روزگار هم بود در آن دوران. کار تا جایی پیش رفت که مامان‌های ما را خواستند مدرسه که به دخترهایتان بگویید با هـ دوستی نکنند (چه حرکت چندش‌آوری). فکر کنم سر جریان آن نواره بود. یکی از ما -که یادم نیست کداممان - واکمن برده بودیم مدرسه که صداهایمان را ضبط کنیم و بخندیم. کلی هم جک تعریف کردیم و هرهر خندیدیم. روز بعد دیدیم نواره روی میز دفتر مدیر جدی مدرسه‌است. و همه‌مان از دم توبیخ شدیم و از اردوی یک‌روزه‌ی بعدی محروم شدیم. 

خلاصه که این دوستم سرآغاز آشنا شدن من با دنیای خیلی غریبی بود که اگر صدسال با بچه‌های مثبت می‌پریدم، باهاش آشنا نمی‌شدم. دنیای موسیقی امریکایی مایکل جکسن و مجله‌های مد و شعرهای نو و فیلم‌ و سریال‌های هالیوودی (که او می‌دید و برای ما تعریف می‌کرد) و حتی رمان‌های دنیل استیل. دنیای عصیان از متن سنتی و مذهبی.

خوش باشی رفیق. 

*شعر فروغ است

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۲ ۷ نظر
دیشب چندتا از پست‌های دو سال پیش را خواند؛ دلم لک زد برای آن‌‌طور نوشتن. چه از زندگی روزمره چه چیزهای دیگر. آدم گاهی خودش هم تعجب می‌کند از آدمی که بوده. می‌خواهم باز روزانه نویسی را شروع کنم تا جایی که فرصت داشته باشم. خواندن و نوشتن شاید تنها کاری است که جدی گرفته‌ام این سال‌ها. 

از هفته‌ی پیش افتادم دور شهر که برای آیه جایی را و برنامه‌ای را پیدا کنم که چند ساعت در هفته بیرون از خانه باشیم باهم. علت اصلیش شروع هوای سرد و پاییز است طبعا که دیگر نمی‌شود تند تند آیه را بگذارم در کالسکه و راه بیفتیم از این پارک به آن پارک یا خرید یا کوچه‌گردی. باید جایی را پیدا می‌کردم که چند ساعتی سرش را گرم کند و حوصله‌اش را سرجا بیاورد و هم به روند اجتماعی شدنش کمک کند. 

یک مهدکودک هست سرکوچه‌ی‌مان که رفتم سر زدم و گفتند از 2 سال و نیم قبول می‌کنند بچه‌ها را. چند موسسه‌ی آموزشی هم سراغ گرفتم که همه همین حدود سنی قبول می‌کردند. ولی شهرداری و موسسه‌های تربیت مربی، برنامه‌های بدون هزینه‌ای دارند برای بچه‌های زیر 6 سال که اغلب روزها برگذار می‌شود و البته بچه‌های زیر 2 سال باید با پدر یا مادرشان همراه باشند. فضای سربسته‌ی نسبتا بزرگی، پر از وسایل آموزشی و بازی برای بچه‌ها و حدود نیم ساعت هم شعر و سرود و کتاب‌خوانی دور هم. هفته‌ی گذشته رفتم سه تا شعبه‌ی مختلف را دیدم و امروز آیه را بردم نزدیک‌ترین شعبه که بازی کند. تجربه‌ی جالبی بود. آیه کلا راحت با آدم‌ها و بچه‌ها ارتباط برقرار می‌کند در حدی که اصلا یادش می‌رود من هم باید وجود داشته باشم دور و برش. برای خودش مستقل بازی می‌کند و دوست پیدا می‌کند و سر خودش را گرم می‌کند. 

امروز با یک مادر سیاه‌پوست با دو پسر 2 ساله و هشت‌ماهه، یک مادر چینی با پسر 1 ساله، یک مادر کانادایی با پسر 4 ساله و یک مادر نمی‌دانم کجایی با یک دختر یک‌ساله و نیمه‌ آن‌جا بودیم. یک مربی تپل خوش‌اخلاق هم گاهی حضور داشت و گاهی نبود. بچه‌ها بازی کردند و ما بعضا گپ زدیم و سعی کردیم با هم دوست شویم. مربی طرز درست کردن خمیربازی برای بچه‌ها را بهمان یاد داد که از این خمیرهای آماده‌ی شیمیایی نخریم. خودش قبلا در خانه‌اش مهدکودک داشته. تشویقمان کرد بچه‌ها را با بافت‌های مختلف در حین بازی آشنا کنیم. مثلا می‌گفت به‌جای اسباب‌بازی برنج خیلی شفته‌ی چسبناک بپزید برای بچه‌ها که بازی کنند باهاش یا حبوبات مختلف و از این نوع پیشنهادها. به نظرم برای روزهایی که آیه خیلی حوصله‌اش سررفته خوب است. دارم فکر می‌کنم یک‌سری فایل صوتی (کتاب و سخنرانی‌ و این‌ها) بریزم روی آیفون و ببرم با خودم، آیه که مشغول است من هم مشغول باشم. 

البته غیر از این، دنبال جایی می‌گردم که آیه را چند ساعت در هفته بگذارم و به کارهای عقب‌مانده‌ی خودم برسم. سیستمی وجود دارد این‌جا به نام مهدکودک‌های خانه‌گی که معمولا خانم‌ها اداره‌شان می‌کنند. یعنی یک قسمتی از خانه‌شان را برای نگهداری بچه‌ها اخصاص می‌دهند و می‌روند هزار تا مدرک و پروانه‌ی کار و عدم سوء پیشینه برای خودشان و خانه‌شان می‌گیرند و بچه‌ها را به تعداد خیلی محدود (مثلا 5 بچه به صورت هم‌زمان) نگه‌داری می‌کنند. خوبی این مهدکودک‌های خانه‌گی این است که خیلی زمان منعطفی‌ دارند و هم این‌که فضای امن و خانه‌مانندی دارند برای بچه‌های سن کم. خوبی دیگری که دارند این است که اگر مربی مهد زبان اصلی‌ش، چیزی غیر از انگلیسی باشد می‌توانی ازش بخواهی که با بچه با آن زبان صحبت کند و این موقعیت خیلی خوبی برای بچه فراهم می‌کند که زبان سومی یاد بگیرد (مثلا من دلم می‌خواهد عربی و فرانسه یاد بگیرد آیه غیر از فارسی و انگلیسی؛ البته اگر کنتنیز هم یاد بگیرد که عالی‌ست ولی دلم همراهی نمی‌کند با چینی هنوز). 

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر

پشت پنجره باد، برگ‌‌ها و شاخه‌های درخت چندین ساله‌ی افرا را تکان می‌دهد؛ آیه همان‌طور که ایستاده رو به روی پنجره، برای برگ‌ها دست تکان می‌دهد. 


من آمدم همین یک خط را منتشر کنم و بروم دنبال کارم ولی آیه این‌قدر داد و بی‌داد راه انداخت که یالا بریم ددر که من را از جایم بلند کرد. اصلا امان هم نمی‌دهد وقتی چیزی را می‌خواهد یعنی فرصت شال سرکردن هم به زور گریه فراهم شد. ولی خوب شد که رفتیم با هم. اصلا این روزهای و ساعت‌های دوتایی را من کجای دنیا دیگر می‌توانستم پیدا کنم؟ آن هم امروز که هوا عالی‌ست. البته یک‌چیزی ته ذهنم می‌گفت بادش سرد است، که بود. خوب شد به زور ژاکت را تنش کرده بودم. در کوچه، سنجاب‌ها برای روزهای زمستانی ذخیره جمع می‌کنند این روزها. هم‌سایه‌ها برای آخرین بارها دارند چمن‌هایشان را می‌زنند. مدرسه‌ی بچه‌ها شروع شده؛ دیگر در طول زود سر و صدایشان نمی‌آید. محله‌ی جدیدمان را دوست دارم. از محله‌های جا افتاده‌ی این منطقه‌است. آدم‌هایش هم سرشان به کار خودشان است و اکثرا جو خانوادگی است. دور و برمان پارک هم زیاد است. آیه را بردم تا community center سر خیابان و تاب بازی کرد و حالا برگشتیم. 

۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۰ ۵ نظر

وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ

وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ

وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ*

...

مدام به گوشمان خوانده‌اند این کتاب‌ها «عن ابی‌عبدالله (علیه السلام) ...» که سرچشمه های علم و معرفتید. اهل راندن که نیستید؛ می‌دانم - نشان به آن نشان که مدینه، از هتل تا بقیع با روضه‌ی حضرت علی اکبر. 

* الضحی: 10

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۳:۴۷ ۱ نظر
واقعیتش این است که روزهاى سخت گذشت (یا حداقل اینطور به نظر مى رسد) مثل همه ى روزهاى سخت این دنیا که مى گذرد. ولى من یادم ماند که در همان اوج سختى، خدا نیروى عجیب و غریبى به من داد که فرو نریزم و بقیه را هم سر پا نگه دارم. یادم ماند که ماه رمضان بود و درهاى رحمت خدا باز و ما مهمانش بودیم و او مهمان نوازى کرد. یادم ماند که هنر نیست که در روزهاى خوب و عادى، معقول و محکم باشى؛ چون ممکن است در زندگى روزهایى را ببینى که دشنه اى تا سویداى دلت را پاره کند و تو آخ هم نتوانى بگویى (یا حداقل صدایت را کسى نباید بشنود، حتى خودت). یادم ماند عده اى از شما نفستان حق است. یادم ماند پشتم تنها به دعاهاى زیر همان قبه و کنار آن حرم شش گوش گرم است. یادم ماند کسانى سلامم را به خورشید مشهد رسانده بودند. یادم ماند خیلى کوچکم. 

پ.ن. دکتر مشاور سفارشم کرده به تمرین mindfulness. یکى از روشهاى تسلط به فکر و ذهن است (ریشه اش در تعالیم بوداست)؛ تمرین خوبى است. مغز را مثل ماهیچه ها ورزیده مى کند و جلوى هدر شدن انرژى را مى گیرد. باید برگشت به زندگى. به روزهاى خوب.

۰۵ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۰۶ ۵ نظر