مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است


داشتم یک سری مقاله دانلود می‌کردم که موضوع اصلیش دو دوره‌ی آخر ریاست جمهوری ایران بود. اسم فولدری که مقاله‌ها را ذخیره می‌کردم توش را باید چی می‌گذاشتم؟ سندش رو می‌زدم به نام دکتر و می‌گذاشتمش کنار فولدر "خاتمی"‌؟ عمراً. اسمش شده "ایران 2011 - 2005". مدام هم می‌روم چپ‌چپ نگاهش می‌کنم.
۲۹ تیر ۹۰ ، ۰۰:۱۶ ۳ نظر

إِلَهِی!
 أَقِمْنِی فِی أَهْلِ وَلایَتِکَ
 مُقَامَ مَنْ رَجَا الزِّیَادَةَ مِنْ مَحَبَّتِکَ

بعد از خبر دیشب فکر کرده‌ام لابد باید این جمله‌ی مناجات شعبانیه را ذکر بگیرم برای تکرار رزق خوشی از جنس ماه رمضان سال پیش؛ بلکه هم به‌تر از آن.
۲۴ تیر ۹۰ ، ۰۳:۳۸ ۰ نظر
یکی از خوشی‌های من روزهایی که خانه می‌مانم این است که وقتی سرم به کاری گرم است تلویزیون را می‌گذارم روی کانال سعودی-قرآن. پخش مستقیم خانه‌ی خداست که اگر وقت نماز باشد نماز را پخش می‌کند اگر نه قرآن را به صوت قاری‌های مختلف پخش می‌کند روی تصویر خانه‌ی خدا با چرخ چرخ طواف‌کنندگان یا سعی‌کنندگان بین صفا و مروه. معمولا بین کارهایم یک لیوان چای می‌ریزم می‌نشینم به مشاهده‌ی غیر مشارکتی مناسک مسلمانی. نگاه می‌کنم ببینم چه ساعتی است و نزدیک کدام نماز است. تعداد محرم‌ها چقدر است تعداد زن‌ها چقدر است. چه ساعت‌هایی شلوغ است، چه ساعت‌هایی پرنده پر نمی‌زند. چقدر مردم قرآن می‌خوانند، حلقه‌های بحث توی صحن کجاهاست و چقدر مخاطب دارد. چند تا بچه توی صحن است و چه کار می‌کنند. امام جماعت چه کسی است. کاروان ایرانی‌ها کی وارد می‌شود و چیزهای دیگر.

-- بار آخری که رفتم مکه اینقدر ناراحت و دل‌گیر شدم از برخورد شرطه‌های توی‌ حرم‌ها که برگشتم با صدای بلند به خدا گفتم «ببین خونه‌ات رو سپردی دست کیا». زن بودن من که گناه محرز بود شیعه‌گی هم خشونت و توهین رفتار آن‌ها را بیش‌تر می‌کرد. یک‌بار نگذاشتند با دل خوش با فاصله‌ی کم از کعبه یا پشت مقام ابراهیم یا توی حجر اسماعیل دو رکعت نماز بخوانم. بماند. --

امروز همین‌طور که تلویزیون روی این کانال بود نماز مغرب شد به وقت مکه. دومین شب جمعه‌ی ماه شعبان است و تمام صحن پر. به ردیف‌آدم‌ها که حلقه‌حلقه منظم و مرتب ایستاده‌اند تا نماز شروع شود نگاه می‌کنم. تعداد محرم‌ها زیاد است. زن‌ها مثل همیشه آن گوشه سهم بسیار بسیار کوچکی از کل صحن را تشکیل داده‌اند. نماز که شروع می‌شود دوربین روی پسربچه‌ی ایرانی‌ای زوم می‌کند که محرم است. همش حواسش به حوله‌‌اش است که از روی دوشش نیفتد. سیاهی چشم‌هاش برق می‌زند.

بعد از نماز عده‌ای می‌دوند سمت رکن حطیم و عده‌ای طوافشان را شروع می‌کنند. الغامدی می‌خواند

الَّذِینَ إِذَا ذُکِرَ اللَّـهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ الصَّابِرِینَ عَلَىٰ مَا أَصَابَهُمْ وَ الْمُقِیمِی الصَّلَاةِ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ (حج:‌٣٥ 

پ.ن. گیریم شاکی و ایرادگیر و منتقد، دلم تنگ شده برای طواف آن خانه.

۲۳ تیر ۹۰ ، ۰۰:۳۵ ۳ نظر

اِلَهِی!

جُودُکَ

بَسَطَ أَمَلِی

این‌همه آرزوی رنگارنگ و دور از دست‌رس را می‌دانی از کجا آورده‌ام؟


پ.ن. نمی‌دانم از کدام خط مناجات شعبانیه باید جمله‌ای جدا کنم برای این‌جا که کفایتم کند. این «چشم به راه ماه نو» ها قرار است گاه‌شمار آمدن ماه مبارک باشند؛ بس‌که من تمام سال را صبر کرده‌ام که باز به این ماه برسم. مناجات شعبانیه خوب حسن مطلعی است برای ضیافت در راه.

۱۹ تیر ۹۰ ، ۱۵:۰۲ ۲ نظر
سرخ‌پوست شده‌ایم. من این سر دنیا آتش به پا کرده‌ام و پارچه‌ای رنگارنگ را متناوب و معنی‌دار طوری روی آتش حرکت می‌دهم که تو آن سر دنیا بفهمی هنوز زنده‌ام. سرخ‌پوست شده‌ایم. تو آن سر دنیا آتش به پا کرده‌ای و پارچه‌ای (هرچند تک‌رنگ) پیدا کرده‌ای و روی آتش حرکت می‌دهی که من بدانم ... چی را بدانم؟

ببین دود با دود فرق دارد. پارچه را روی آتش اگر تندتند تکان دهی یعنی زند‌ه‌ای ولی امیدی به ادامه‌ نداری. ولی اگر آرام و با طمئنینه تکان دهی یعنی زندگی ادامه دارد، روان است. فاصله‌ی بین دود‌ها و رنگشان هم مهم است. گاهی برگ خشک می‌سوزانی، گاهی کنده‌ی درخت. این‌ها رنگ دود را تغییر می‌دهد. مثلا همین خود من اگر برگ خشک بسوزانم دود نازک و ابر مانندی تولید می‌شود که یعنی روزگار به بند کفشم هم نیست. اگر کنده آتش بزنم دودش همه‌ی این‌جایی که ایستاده‌ام را بر می‌داد. این‌ یعنی طغیان کرده‌ام جلوی بود و نبود زندگی، یعنی دارم آن روی خودم را بهش نشان می‌دهم. دود سفید و دود سیاه و دود خاکستری با هم فرق دارند. دود سفید یعنی غذا روی گاز است، خانه تمیز است، من صبح رفته‌ام یک ورزش ملو ای کرده‌ام برگشته‌ام، با آفتابی که تا وسط خانه پهن شده یک آهنگ خوش گوش کرده‌ام، بعد لِک ‌و لِک‌ کتابم را خوانده‌ام نوت نوشته‌ام و وسطش حتی سالاد هم درست کرده‌ام تا شب شده. دود سیاه یعنی ساعت‌ها دویده‌اند ولی من به کارهایم نرسیده‌ام. جلسه‌ی بی‌نتیجه‌ی اعصاب‌خراشی داشته‌ام،‌ پلیس جریمه‌ام کرده، ظرف‌ها نشسته مانده، آن 20 صفحه‌ که دیروز نوشته‌ام به درد لای جرز خورده، و بین آدم‌هایی بوده‌ام که حناق مرگ گرفته‌ام از حرف‌ها و استدلال‌هاشان. دود سیاه یعنی حریف‌طلبی در جنگی که نیست. دود خاکستری هم یعنی روی هوا بودن، یعنی بلاتکلیف، یعنی نمی‌دانم خوب یا بد. نمی‌دانم آخرش ختم به خیر یا به شر. گاهی شنیده‌ام بعضی‌ها دود سرخ هم دارند و زرد. لابد برای عشق و نفرت، شاید هم برای خشم و مریضی. برگ و علف و کنده اگر خیس باشد دودش بیش‌تر است، یعنی وقت گذاشته‌ای حوصله‌ کرده‌ای که صبر کنی تا آتش خوب بگیرد با این رطوبت ولی عوضش پیغامت واضح و بی‌ابهام برسد...

حالا که آتش روشن کرده‌ای، چه می‌گویی از آن سر دنیا؟ رنگ این دود چه رنگی است؟ آرام است یا نا آرام؟ جنگ است یا صلح؟ سرخ‌پوست شده‌ایم. با دود آتش نه، با چراغ روشن و خاموش و سرخ و زرد و سبز مسنجر، گوگل‌تاک، اسکایپ و غیره. چه فرق می‌کند؟

۱۶ تیر ۹۰ ، ۱۹:۵۴ ۱ نظر
دیشب همان‌جا که دراز کشیده بودم و تندتند Blogistan می‌خواندم، نمی‌فهمیدم که فقط دارم خط به خط پیش می‌روم ولی نمی‌دانم چه می‌گوید. حواسم به چیز دیگری بود. تصویری که مدام داشت توی ذهنم وول می‌خورد؛ آن دو ماشین‌ اسباب‌بازی آبی و نارنجی و سرازیری پارکینگ خانه‌ی "مادرجون‌اینا".

بوستان یکم خیابان پاسداران دری نرده‌ای داشت که شاید آبی رنگش کرده بودند، نمی‌دانم هنوز هم در دارد یا نه. در داشت چون قبل از انقلاب، خانه‌ی یکی از درباری‌ها توی آن کوچه بود. همان‌خانه‌ای که چوب‌کاری قهوه‌ای سوخته داشت و پارکینگش سرازیر بود رو به حیاط. خانه‌ی بزرگ و پر پیچ و خمی‌ بود و کمی ترس‌ناک. اسم کوچه بعد‌ها تغییر کرد به نام دو شهیدی که از همان خانه رفتند و بازنگشتند. من فقط صدای بگو مگوی یکی‌شان را شنیده‌ام که برای جبهه رفتن با مادرجون چانه می‌زد و همه مصرانه می‌خواستند جلوی رفتنش را بگیرند. در نواری که خود علی آن‌روز ضبط کرده، صدای بچه‌سال مامان می‌آید که حرص می خورد و می‌گوید «بر تو ای که هنوز یک ماه از شهادت برادرت نگذشته، دفاع واجب نیست؛ خود امام گفته "کفایی" است، تو چرا کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدی؟ اشتباه می‌گم؟» تصورم این است که نشسته بودند توی همان هال دم در ورودی و بگو مگو می‌کردند (یادم که نیست، یک ساله بودم)؛ همان‌جا که حالا تابلوهای فرش چند متری رسام عرب‌زاده نصب است. در ِ ته هال می‌رسید به یک پاگرد که طبقه‌ی پایینش خانه‌ی دایی بزرگه بود با اهل و عیالش و بالا اتاق خواب‌های مادرجون و خاله و بقیه. در ِ سمت راست می‌خورد به سالن پذیرایی‌ای که چیزی ازش در خاطرم نیست مگر آن ساعتی که پرند‌ه‌ی دارکوب‌شکلی توش بود که سر هر ساعت می‌آمد بیرون و کوکو می‌کرد و مبلمان استیل چوب گردو. 

شاید همان رفتن و برنگشتن علی بود که آن روز که مامان را برداشتم به بهانه‌ی ثبت‌نام در کلاس قالی‌بافی تابستانه بردم گالری رسام، پایش بند نمی‌شد آن‌جا. گمانم راهنمایی بودم، رسام هنوز زنده‌ بود. من عوض تابلو‌ها داشتم گوشه و کنار خانه را دوباره کشف می‌کردم. راهی نبود که بروم توی پارکینگی که پر از تصویر بود برایم. پدرجون برای همه‌ی نوه‌هاش عیدی‌خریده بود. دو تا پسر و دو تا دختر بودیم آن‌روزها، شاید دختر دائی کو‌چک‌ه هم بود. برای پسرها از این ماشین‌هایی خریده بود که سوارش می‌شوند و توش پدال دارد که پا بزنند و تند بروند. برای ما دخترها گمانم عروسک‌های بزرگی تقریبا هم‌قد خودمان. پسرها می‌نشستند توی ماشین‌ها و ما لجمان می‌گرفت که چرا به ما نوبت سواری نمی‌دهند. این‌ها که می‌گویم تصاویر  سه چهار سالگیم است و شاید رویا و واقعیتش مخلوط باشد. هرچه هست من از آن پارکینگ و از آن ساعت کوکو خاطره داشتم. و آن روز که رفته بودیم مثلا فرش‌ها را ببینیم و با رسام حرف بزنیم سرم را انداختم پایین رفتم توی سالن مجاور که ببینم هنوز ساعت روی دیوار هست یا نه چون یادم بود که آخرین بار روی دیوار سمت چپ در نصب بود. طبعا ساعت آن‌جا نبود بعد از آن‌همه سال و خانم‌ مراقب هم نگذاشت من از پله‌ها بروم بالا یا پایین که ببینم هنوز سنگ‌‌های راه‌پله سیاه است با رگه‌های سفید یا گچ‌بری سقف هنوز همان‌طور پر گل و بوته است وقتی به زور باید عصر تابستان زیرش دراز می‌کشیدی که خوابت ببرد چند ساعت. آن‌روز فقط همان دو تا سالن را متر کردم و همه‌چیز عوض شده بود. حتی از همان راه ورودی هم می‌شد دید که حیاط دیگر از آن گل‌های تابستانی نارنجی که صبح‌ها روی برگ‌های قلبی شکلشان شبنم می‌نشست ندارد. ولی من باز یاد آن‌روز افتادم که همه جمع بودند در هال جلو و مادرجون باقالی پلو ای درست کرده بود که بویش محله را برداشته بود وقتی ما از راه رسیدیم. سر سفره، حسین که تازه راه افتاده بود زد کاسه‌ی ماست من را برگرداند و من گریه کردم (زر زرو ای که من بودم). هنوز جنگ ادامه داشت. هر روز اسم کوچه‌ها عوض می‌شد به نام شهیدی که از آن کوچه می‌رفت و ما یک خط در میان باید می‌دویدیم زیر راه‌پله تا وضعیت دوباره سبز شود.

درضمن به هر بهانه‌ای بود مامان آن‌جا ثبت‌نامم نکرد. شاید آیینه‌ی دق می‌شد براش که دو سه روز در هفته من را ببرد آن‌ خانه.

داشتم Blogistan می‌خواندم البته.

۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۰:۳۵ ۲ نظر

گفت می‌باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو

(+)

۰۸ تیر ۹۰ ، ۱۷:۰۳ ۱ نظر
چه چیز این‌همه گستاخمان کرده؟ رحمت تو. حتما امید به رحمت تو است که حدودت را نگه نمی‌داریم. هی می‌گویی: وَمَن یَقْنَطُ مِن رَّحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ. هی می‌گویی:‌ ...

و ما یادمان می‌رود وَمَن یَعْصِ اللَّـهَ وَرَسُولَهُ وَیَتَعَدَّ حُدُودَهُ یُدْخِلْهُ نَارًا خَالِدًا فِیهَا وَلَهُ عَذَابٌ مُّهِینٌ را

ما آدم‌های فراموش‌کاری هستیم

* فقط آن‌ها غرق نبودند در مستی و بی‌خبری.

۰۸ تیر ۹۰ ، ۱۲:۴۱ ۰ نظر
مثلاً قرار بود بعدش نگاهم به زندگی عوض شود و بشوم از این آدم‌های نرم و یواشی که نگاه‌های عمیق بی‌ادعا دارند. از این‌هایی که طبیعت‌هشیارند. از این‌هایی که توی هورهور صدای ماشین‌ها یک‌باره فرمان را می‌پیچانند سمت خاکی کنار جاده و می‌ایستند و یک صدای عجیب سوت‌مانند نه‌چندان بلندی از خودشان درمی‌آورند که لک‌لک آن طرف جاده جوابشان را بدهد. لابد وسط آن رودخانه که ایستاده بودم و پاهایم تا بالای زانو از حرکت آب منقبض شده بود و قلاب ماهی‌گیری را همان‌طور که "کن" یادم داده بوه با یک حرکت نرم دورانی توی آب می‌انداختم باید رها می‌شدم از همه‌ی افکار فرسایشی این چند روز، این چند وقت، این چند سال. 

حالا تو خیال می‌کنی من رفته بودم صید قزل‌آلا؟ خب خیال نکن. من رفته‌بودم یک بهانه‌ای پیدا کنم که یک‌طوری خودم را برسانم به وسط رودخانه که در جریان چرخه‌ی آب‌های زمین قرار گرفته باشم برای تصفیه‌ی روان. آن قلاب انداختن هم فقط ظاهر ماجرا را هدف‌دار جلوه‌ می‌داد. یک‌طور جدی‌ای تبدیل شده بودم به به‌ترین شاگرد "کن" در‌ گروه چندنفره‌مان که انگار قرار است رکورد آخرین ماهی‌گیر دنیا را بزنم.

حالا تو خیال می‌کنی من قزل‌آلا نگرفتم؟ خب خیال نکن چون گرفتم. قزل‌آلای قهوه‌ای سی‌ سانتی با خال‌های براق نارنجی. بعد با "کن" قلاب را از دهنش درآوردیم و رهاش کردیم برود ته رودخانه را در بیاورد ببیند دنیا دست کی است.

پ.ن. "کن" مطمئنم کرد قلاب ریز من به فک ماهی آسیب نزده وگرنه لابد الان باید چند تا شیشه پر از آب‌غوره‌ هم کنار دستم بود و این‌ها را می‌نوشتم. 

۰۵ تیر ۹۰ ، ۰۰:۴۱ ۹ نظر
تکه‌هایی از ای‌میل وارده:

من الان مقادیری هیجان زده‌ام. انقدر هیجان‌زده که قبل از اینکه بخوام خودمو معرفی کنم، دارم از هیجانم می گم... من یکی از شاگردای شما هستم تو مقطع اول دبیرستان ... نمی دونم اگر اسمم رو بگم، شما منو به خاطر میارید یا نه؟ اما شما تو خاطره من خیلی پر رنگید. من هنوز هم مدرسه ... و خصوصا یه سری از معلماشو، از یاد نبردم. یکی از اون معلمها شمایید ... باید چند تا خاطره تعریف کنم که منو به خاطر بیارید.... مثلا ... یادمه من و شما، گاهی بعد از کلاس درباره مقاله آغاجری که مربوط به پروتستانتیسم اسلامی می شد، صحبت می کردیم... یادمه یک بار خیلی شوخی شوخی، سر بستنی خوردن یکی دیگه از بچه ها منو از کلاس بیرون کردید. که البته خیلی خوش گذشت. کلا اخراج از کلاس، تو دبیرستان ... مفهومی خیلی قشنگی داشت. دیگه نمی دونم چی باید بگم که منو به خاطر بیارید. ولی عوضش من، حتی شکل مانتوهای شما رو یادمه. چهره تون رو به وضوح یادمه. طرز صحبت کردنتون رو و خیلی خاطره های خوب دیگه...اخیرا به فکر این افتادم که شما رو هر جور شده پیدا کنم. توی فیس بوک پیداتون کردم...

این ماهیچه‌ی میانی دلم در حال فشرده شدن است. روزی روزگاری معلمی بوده‌ام با دغدغه‌های تند و تیز و آرزوهای بلند. روزی روزگاری معلمی بوده‌ام که هر جلسه، یک ربع کتاب اجتماعی درس می‌داده (محض رفع تکلیف) بقیه‌ی کلاس را روزنامه و مقاله و شعر و داستان می‌خوانده با بچه‌ها... روزی روزگاری چه معلم جدی‌ای بوده‌ام که به خاطر بستنی خوردن یکی، دیگری را از کلاس بیرون کرده‌ام.

این‌جا هم سر کلاس رفته‌ام، درس داده‌ام؛ ترم‌های زیاد پشت سر هم. کل‌کل کرده‌ام با بچه‌ها؛ گاهی خوش بوده‌ام، گاهی هم نه ولی روزی نیست که وسوسه‌ی برگشتن و معلمی در من شعله نکشد.

در ضمن حس تنه‌ی درختی را دارم که حلقه‌های عمرش از صدتا گذشته؛ این بچه توی نامه‌اش گفته فوق لیسانس فلان می‌خواند!

*

۰۳ تیر ۹۰ ، ۱۹:۰۹ ۲ نظر