مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۸ ثبت شده است



این را گذاشتم اینجا علی الحساب. باشد که فرصت کنم چیزکی بنویسم به همین زودی ها

۳۱ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۳:۱۳ ۵ نظر
نوع روسری بستن خانمهای محجبه در جامعه ی چند ملیتی کانادا (و شاید کلاً کشورهای غربی) به نوعی  نشانگر ملیت و بستر فرهنگی و یا نشانگر آن مسیری است که از طریق آن مسلمان شده اند. گذشته از کدهای پوشش و تعریف حد و اندازه ی حجاب که متفاوت است بین فرهنگ ها و ملیت های مختلف، مدل روسری بستن ترک ها (ترکیه)، لبنانی ها، مصری ها، سوری ها، سعودی ها، هندی و پاکستانی ها، فلسطینی ها، ایرانی ها و ... متفاوت است. بیشتر مواقع با ضریب اطمینان خوبی می شود حدس زد طرف با این مدل روسری بستن بزرگ شده ی کدام کشور است یا در چه بستر فرهنگی ای فرایند حجاب گذاشتن را طی کرده. مثلاً مدلی که ایرانی ها روسریشان را گره می زنند خاص ایرانی هاست و ندیده ام که غیر ایرانی های محجبه روسری شان را گره بزنند. یا نوع شال بستن لبنانی ها خاص خودشان است یا سربند و روسری ترک ها باز مدل متفاوتی است از عرب ها و بقیه. البته فاکتورهایی مثل رنگ پوست و زبانی که طرف با آن حرف می زند هم قطعاً می تواند کمک کند در حدس زدن راجع به ملیت خانمهای محجبه.

این میان تجربه ی من در برخورد با دو گروه جالب است: ایرانی هایی که به خاطر نوع روسری بستنم (که گره نمی زنم روسری ام را) فکر می کنند عربم و عرب هایی که به خاطر رنگ پوستم (که به هر حال از رنگ خودشان روشن تر است) فکر می کنند تازه مسلمانم. بعد گاهی اتفاقات خنده دار می افتد. مثلاً ایرانی هایی که بلند بلند فارسی حرف می زنند -- و گاهی حرفهای خصوصی می زنند -- به گمان اینکه من نمی فهمم حرف هایشان را. و پیش آمده که مثلاً من هم شروع کرده ام فارسی حرف زدن یا چیزی پرسیدن و طرف یکهو عکس العمل غیر قابل پیش بینی نشان داده. مثلاً انگلیسی جوابم را داده یا بقیه ی حرفهایش را به انگلیسی ادامه داده، یا کلاً رفته، یا او هم خنده اش گرفته که فکر کرده من ایرانی نیستم.

در جمع عربها کمی متفاوت است اوضاع. چندین بار پیش آمده که ازم پرسیده اند از چه زمانی و چطور مسلمان شده ام. و من هم توضیح داده ام که ایرانیم و مسلمان بوده ام کلاً. یا گاهی شروع می کنند تند تند باهام عربی حرف زدن (به گمان اینکه شاید لبنانی باشم مثلاً) که باز باید توضیح بدهم اگر چه عرب نیستم ولی شاید اگر کمی یواش تر حرف بزنی بفهمم چه می گویی؛ ولی اینطوری نه. که طرف خنده اش می گیرد معمولاً و حرفش را انگلیسی ادامه می دهد.

خلاصه که گاهی میان حدس و گمان هایمان اتفاقات خنده دار هم می افتد.


۱۹ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۰:۰۹ ۱۲ نظر
دیده ای گاهی نصف آسمان ابر است نصف دیگرش خورشید می تابد درخشان؟ بعد همان طرف که ابر است شروع می کند به سر و صدا و یک باره باران تند -- بهش می گویند رگبار؟ این اتفاق گمانم فقط توی بهار می افتد. این طوری که می شود آسمان، من می دوم هر چه گلدان دور بر خانه دارم -- که تعدادشان کم هم نیست -- بر می دارم و می گذارم زیر باران بهار که نفس بکشند. بعد می ایستم به نگاه کردن آسمان و رنگین کمانی که دیر یا زود پیدایش می شود از یک طرف. همین حالا هم همه ی این کارها را کرده ام. فقط می دانی چه شد؟ رگبار اول فقط باران نبود. این بار تگرگ بود؛ شاید 2 3 دقیقه. بعد شد باران.‬ و من مدام توی فکر آن درختِ سر پیچ کوچه بودم که باز امسال هم ازش عکس نگرفته ام و حالا این تگرگ همه ی گلهای سفیدش را ریخته است لابد. شبیه درخت بید است ولی گل می دهد این فصل، گلهای ریز سفید. وقتی گل می دهد باورت نمی شود که تمام طول زمستان را دوام آورده با این حس ظریف عروس وارش. گاهی به نظر واقعی نمی آید از فرط زیبایی. گاهی تمام زمستان فکر می کنم "خیال" کرده ام گلهایش را. عکس را برای همین می خواستم. برای اینکه باورم شود وجود خارجی دارد حال این روزهای این درخت.


۱۸ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۴:۰۴ ۴ نظر

توی این چند سالی که این طرف زندگی کرده ام چیزی که خیلی وقتها توجهم را به خودش جلب کرده انواع "روند"هایی است که در زمینه های مختلف، سازمانهای دولتی و غیر دولتی شکل می دهند مخصوصاً در زمینه های آموزشی یا تغییر عادات روزمره ی مردم. طبیعتاً برنامه ریزی اجتماعی دقیق و تعریف راهکارهای قانونی برای رسیدن به اهداف مشخص را هم سازمانهای دولتی خوب بلدند و هم غیر دولتی ها. یکی از اتفاقات خوشایند این روزها این است که روز 22 ایپریل که روز زمین بود یک سری از سازمانها و فروشگاههای زنجیره ای اعلام کردند برای خدماتشان یا برای خریدهای مردم دیگر کیسه نایلون مجانی خبری نیست و اگر کسی کیسه می خواهد باید بخرد. حجم زیاد کیسه هایی که برای خرید های روزمره مردم استفاده می شد -- و می شود همچنان -- و معمولاً هم یک بار استفاده می شود و بعد دور انداخته می شود و جزو آشغالهای خطرناک برای سلامت زمین به حساب می آید، باعث شده که عده ی کثیری صدایشان در بیاید و از طریق پولی کردن کیسه هایی که قبلاً روی خرید و مجانی بود، استفاده از آنها را کاهش بدهند. حالا برای هر کیسه حداقل باید 5 سنت پول بدهی. 

بحثم سر روند آموزش و البته تبلیغات بود. حدود یک سالی می شود که همین مغازه هایی که مردم مایحتاج روزمره شان را آنها می خرند، انواع و اقسام کیف های ارزان پارچه ای و نایلونی را با قیمت های پایین -- مثلاً 99 سنت -- تبلیغ می کنند و می فروشند که شما هر بار می خواهید خرید کنید همین ها را همراهتان ببرید و به جای کیسه نایلون استفاده کنید. در طول این یک سال بیشتر فروشگاهها ای که من ازشان خرید می کنم به شدت همین سیاست را دنبال کرده اند و از روز اول ماه می هم دیگر از کیسه نایلون در آن حجم انبوه خبری نیست. البته شهری که من توش زندگی می کنم شهر کوچکی است و نمی دانم مثلاً مغازها و فروشگاههای تورنتو چه می کنند یا این قضیه در امریکا یا اروپا چقدر مورد توجه هست و اینکه مردم در شهر های بزرگ چطور برخورد می کنند با همچین سیاستی. ولی چیزی که من از محیط خودم می بینم این است که این هدف و این سیاست خیلی ساده و بدون اینکه لج کسی در بیاید و غرض و مرضی در کار باشد برای مردم جا افتاد. (البته بماند که حالا این تولید کننده های کیف های خرید در حال خفه کردن خودشان هستند با تولید کیف های پارچه ای و بعضاً پلاستیکی بادوام! و البته انواع سبدهای خرید چرخدار و بی چرخ و غیره در انواع طرح ها و نقش ها و رنگهای مختلف) 

کار قشنگی بود کلاً. من که لذت بردم به هر حال از اینهمه همکاری مردم و این برنامه ی قدم به قدمی که اجرا کردند بانیان امر.     

۱۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۹:۴۴ ۵ نظر
سال تحصیلی 69- 68 من کلاس دوم دبستان بودم. اَنیسا اَمَل* یک دختر سفید لبنانی با چشم های درشت مشکی معلم عربی کلاسمان بود. از اول سال که دفتر مشق هایمان را چک می کرد از نقش و نگار و گل و بلبل هایی که حاشیه ی مشقهایمان می کشیدیم ذوق زده می شد و برایمان شعرهای کودکانه ی عربی می نوشت کنارش. یک بار حاشیه ی مشقهایم عوض گل و بوته، ستاره کشیدم. دفترم را که نگاه می کرد بهم گفت ستاره نکش، حتی اگر ستاره ات 5 پر باشد نه 6 پر (شاید حتی خط زد روی ستاره ها را). اَنیسا گمانم اولین کسی بود که یادم داد هر نشان معنایی دارد. آن پنج خطی کج کجی که ما می کشیدیم و اسمش را می گذاشتیم ستاره، برای او هیچ شبیه ستاره های آسمان نبود، شبیه ستاره ی داوود بود. برای او ستاره، نشان آوارگی از سرزمینش بود و جنگ. (اوایل دهه ی 90 بود و اسرائیل جنوب لبنان را گرفته بود و گروهی از لبنانی ها آواره ی کشورهای حوزه ی خلیج فارس شده بودند.)

-- الان باید یک پاراگراف راجع به نشانه و اینکه هر ملتی چطور با نشانه ها ارتباط بر قرار می کنند و حافظه ی تاریخی و اینها بنویسم ولی چون وقت و حالش نیست فقط می نویسم که چرا یاد این قضیه افتادم --

امروز داشتم یک مقاله می خواندم کنار یکی از جمله هایش ستاره کشیدم که یعنی مهم. بعد هی نگاهش کردم بس که به نظرم غریب می آمد این ستاره کشیدنم. یادم آمد از دوم دبستان هیچ وقت دیگر ستاره نکشیده بودم. بس که نگاه اَنیسا اَمَل آن روز به نظرم سنگین آمده بود و لحنش غریب، وقتی از جنگ اسرائیل برایمان می گفت. حتی گمانم اشکش درآمد وقتی می خواست برایمان توضیح بدهد که چرا این همه برایش ستاره نکشیدنمان مهم است.

* شاید هم اسمش انیسه بود، نه انیسا   

۰۹ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۸:۵۹ ۱۳ نظر
شروع کرد بلینک بلینک ِ قرمز زدن و بعدش هم دیگر خاموش شد. هیچ هم پیش خودش فکر نکرد من بعد از از صدا افتادنش چطور باید به پیاده رویم ادامه بدهم. هیچ هم فکر نکرد که همین یک ربع پیش که اتوبوس فکسنی از کار افتاد بس که باطریش ضعیف شده بود، من دلم را به کوهنی خوش کرده بودم که صدایش را کرده ام توی همین آیپاد بلینک بلینکی که باهاش پیاده بروم تا دانشگاه. یا همان موسیقی متن the last of the mohicans ای که هر بار به تـِرَک ششمش می رسم یک تصویر هیجان انگیز ِ توی باد دویدن می آید جلوی چشمم. به هر حال هر آدمی هم جای من باشد و دلش را خوش کرده باشد به هدفنی که توی گوشش مدام چیزهایی را که دوست دارد پخش می کند، وقتی از توی آن دستگاه فسقلی دیگر هیچ صدایی در نیاید خیلی راحت هدفن را در می آورد و شاید از اولین سوپری که جلوی راهش دید یک بطری so good شکلاتی بخرد و همینطور سلانه سلانه با یک کیف پر کتاب و کاغذ راه بیافتد سمت دانشگاه و هر چند قدم، یکی دو قلپ شیر سویا قورت بدهد تا برسد به آن سنجابی که توی دهنش را پر از خار و خاشاک کرده و با اینکه دیگر دهنش جا ندارد باز هم چمن ها را زیر و رو می کند که شاید یک تکه چوب خشک دیگر پیدا کند. شما هم جای این آدم باشید وقتی ببینید سنجابه قصد کرده از خیابان بگذرد احتمالاً  سعی می کنید بی حرکت بایستید و زیر لب هر چه فالله خیر حافظا و اینها بلدید بخوانید که این سنجابه از وسط خیابان به سلامتی برسد آن طرف و مثل هزار تا از همین دوستان و فامیل هایش نرود زیر ماشین و لت و پار شود. بعدش هم که رد شد و رفت، هر چقدر هم دیرتان شده باشد باز راهتان را نمی کشید بروید که. بلخره باید بفهمید یک سنجاب این همه خار و خاشاک به دهن از کدام درخت تازه جوانه زده می رود بالا و می جهد روی کدام کاج یا نه؟ نمی توانید همین طوری سنجاب را ول کنید به امان خدا که. باید اینقدر با چشمتان دنبالش بدودید که لا به لای میوه های زنگوله ای یک دهم بالای درخت کاج گمش کنید تا خیالتان راحت شود که رسید به خانه اش. حالا گیریم که آن آیپاد چی چی نشده همه ی این راه تنهایتان گذاشته باشد. 

پ.ن: برزخ می شود دنیا وقتی چیزی نمی نویسم.

۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۷:۵۹ ۴ نظر
میان شلوغی این همه مقاله و کتاب درباره ی "آتوریته"، "دین"، "بلاگینگ"، و غیره، "کافه پیانو" در جریان است. چقدر آشناست شخصیت اول این کتاب. اینقدر آشنا که گاهی فکر می کنم نکند خوانده ام این داستان را قبلاً یا دیده ام این آدم را بارها.
۰۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۲:۱۰ ۱ نظر