مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است


خب بله! مادر که شدی نباید منتظر معجزه‌ای باشی که یک‌شبه عادت‌ها و رفتارهایت را تغییر دهد (اصلا مگر قرار است تغییر دهد؟ نمی‌دانم. به هر حال چون شرایط آدم فرق می‌کند لابد یک‌چیزی‌هایی خواهی نخواهی عوض می‌شود یا توقع داری عوض شود). ولی یک‌چیزهایی هم بدون آن‌که تو توقع داشته باشی تغییر می‌کند. مثلا این‌که تو تا به حال کی آدم این‌همه دل‌رحمی بودی که حالا شده‌ای؟ یا مثلا همین وقتی که برای کسی غیر از خودت می‌گذاری و تقریبا تمام روزت را پر می‌کند. 

بعد من خیال می‌کردم که آدم بچه که داشته باشد مخصوصا که بچه به سن دوان‌دوان برسد، این‌قدر خسته می‌شود در طول روز که شب‌ها سرش به بالش نرسیده خوابش برده. خب راجع به من که صادق نبوده حداقل. با همه‌ی دوان‌دوانی در طول روزها و انواع و اقسام بپر بپر کردن‌ها و بازی و جمع و جور و غیره، مثل گذشته بعد از ناهار تازه ذهن من شروع به بیدار شدن می‌کند و از غروب به بعد تازه زندگیم جریان پیدا می‌کند. هرچند که جسمم خسته باشد ذهنم فعال عمل می‌کند و سرحال‌تر می‌شود. 

حدود ساعت 9 که آیه می‌خوابد و گاهی وحید هم همان حول و حوش می‌خوابد تازه فصل تازه‌ای برای من شروع می‌شود. ساعت‌های خودم. هر شب البته قرار می‌گذارم که حداکثر تا 11 بخوابم ولی ذهن بیدار نمی‌گذارد. تازه شروع می‌کنم به فکر کردن به ایده‌ی آن متن‌ها که قرار است بنویسم، آن کتاب‌ها. سایتی که باید بالاخره یک‌روزی درست شود. دسته‌بندی متن‌های ترجمه‌‌شده و آن‌هایی که باید ترجمه شود. ایمیل‌هایی که باید به آدم‌های مختلف بزنم مخصوصا آن‌هایی که به استاد‌ها قرار است بزنم. تازه فکرم شروع می‌کند به چرخیدن بین کلمات کلیدی رزومه‌ام - این‌که کجاهای دیگر می‌توانم دنبال کار بگردم. این‌که ادامه‌ی این سریاله را برای خودم حدس بزنم یا برای کارهای آخر سال برنامه ریزی کنم. و گاهی هم یک متر می‌گیرم دستم از این سر خانه می‌روم آن‌سرش مدام دیوار‌ها را سانت می‌زنم که ببینم بالاخره روی کدام دیوار باید قفسه بزنیم و مبل وسط را چند در چند بگیریم و دیوار را چه رنگی کنیم. این‌ها البته همه در حالی‌است که لباس‌ها را ریخته‌ام در ماشین لباس‌شویی و ماشین ظرف‌شویی را هم روشن کرده‌ام و فقط دلم می‌خواست یک جاروی بی‌صدا وجود داشت که تا آیه وسط دست و پا نیست همه‌ی خانه را تمیز کنم. 

از غروب به بعد تازه فهم من بیجک می‌گیرد (به قول درویش مصطفیِ امیرخانی). درس هم که می‌خواندم همین بود اوضاعم. وای به روزی که صبحش کلاس داشتم یا جلسه داشتم یا باید می‌رفتم سر کاری. وقت کتاب‌خانه رفتن و درس خواندن من عملا از  2 عصر بود تا شب و ادامه‌ی کار - بعد از شام و چند ساعت فمیلی‌تایم - تا خود اذان صبح. تازه آفتاب که می‌زد من می‌رفتم در تاریک‌ترین و کم‌صداترین اتاق خانه، چشم‌بندم را می‌بستم، زنگ تلفن‌ها را خفه می‌کردم و می‌خوابیدم تا ظهر. اصلا شب و سکوت و روشنی ذهنی چیز دیگری‌ست برای من. ولی این سیستم نمی‌خواند با بچه‌داری. چون دیر خوابیدن کار بدی‌است که آدم را کسل می‌کند در طول روز، چون طبعا نمی‌شود خوابید با بچه‌ی دونده. و مامان کسل اصلا مامان خوبی نیست طبق تجربه‌ی من. حالا کلی کش‌مکش دارم با خودم که آیا باید یک‌طوری این ساعت بدنم را تغییر دهم به هر ضرب و زوری که هست یا این‌که کمی صبر کنم که این بچه بزرگ شود و من باز بتوانم به زندگی جغدانه‌ی خودم ادامه دهم (یعنی چقدر باید صبر کنم؟). 


۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۱:۵۶ ۴ نظر
کتاب‌های من هنوز قفسه و جا و مکان درست و حسابی ندارند در این خانه‌ی جدید. یعنی یکی از اتاق‌ها از زمین تا نزدیک سقفش همین‌طور کتاب چیده‌ایم روی هم؛ افقی و عمودی. فقط یک تکه‌جا باقی مانده که میز اتو را گذاشته‌ایم و فضای جلوی درش هم خالی‌ست برای عبور و مرور. من که هیچ از این وضعیت خوش‌حال نیستم. ولی هنوز فرصت نشده قفسه بخریم و نصب کنیم و این‌ها. فکر کرده بودم شاید همه‌ی دیوار‌های بیس‌منت را قفسه بزنم که آن پایین بشود کتاب‌خانه. یک‌سری میز و صندلی هم بچینم وسطش که اصلا بشود همان تصویر خیالی سال‌های دور من از کتاب‌خانه‌ی ایده‌آل. ولی حالا دو‌دل‌ شده‌ام. فکر می‌کنم شاید پایین جای خوبی برای بازی بچه‌ها باشد. آیه و دوستانش کمی که بزرگ‌تر شوند جایی بزرگ‌تر از اتاق آیه می‌خواهند برای بریز و بپاش و تاخت و تاز. و شاید معقول باشد که بیس‌منت را خالی بگذارم برای این منظور. علت دیگر شکم هم این است که با این سرعت تکنولوژی و کتاب‌های الکترونیک و متن‌های پی‌دی‌اف و غیره، شاید دیگر خیلی کم پیش بیاید آدم کتاب واقعی بخرد. واقعا هم چه بیچاره‌ای شدم من سر اسباب‌کشی به خاطر این کتاب‌ها. آدمی که کتاب زیاد دارد یا می‌خواهد زیاد داشته باشد یا باید قید جابه‌جا شدن را بزند و یا رو بیاورد به همین کتاب‌های بی‌وزن جدید. به هرحال این متن راجع به چیز دیگری‌ست. 

می‌خواستم بگویم من به سختی کتاب‌هایی را که می‌خواهم می‌توانم پیدا کنم این‌روزها از بین این بی‌نظمی مطلق. ولی هفته‌ی پیش که دیگر عرصه برم تنگ شده بود از بی‌داستانی، رفتم و کتاب‌ها را پس و پیش کردم و بسته‌ی کتابی که یکی از دوستان هدیه داده بود بار آخر که ایران بودم را باز کردم. دوستان نادیده که برای آدم کتاب می‌فرستند و برای بچه‌ی آدم هم لباس‌های رنگی و هیجان‌انگیز، می‌دانید؟ کم‌یابند. گاهی هم آدم بلد نیست چطور جواب لطفشان را بدهد. مثل همین حالای من. خلاصه یکی از بسته‌ها دو جلد کتاب بود با عنوان «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی»؛ انتشارات کتاب خورشید. قصه این است که من چون ذائقه‌ی سخت‌گیری دارم در مورد انتخاب داستان و کتاب، هیچ‌وقت سراغ کتاب‌هایی که این‌طوری داستان‌ها را دسته‌بندی و انتخاب کرده‌اند نمی‌روم. مخصوصا که بدانم یک‌جور نقد و تحلیل هم پشت این انتخاب هست. حس است دیگر. فکر می‌کنم آدم باید خودش قوه‌ی تحلیلش را به کار بیندازد در برخورد با یک اثر ادبی-هنری ... نه این‌که کسی پیش‌پیش برایت تحلیلش کند و جای تو فکر کرده باشد و ذهنت را قالب بزند بعد بفرستدت سراغ اصل مطلب.

با یک هم‌چین دیدگاهی رفتم سراغ این دو جلد کتاب. ولی واقعیتش این است که این‌بار حظ وافری دارم می‌برم از داستان کوتاه‌های منتخب این مجموعه. شاید به علت این‌که یک‌سری داستان‌ها را برای بار چندم است می‌خوانم و کاملا می‌توانم تفاوت میزان فهم و تحلیل خودم را از داستان با قبل مقایسه کنم. شاید هم به این علت است که از بعضی از این نویسنده‌ها تا به حال چیزی نخوانده‌ام و فقط اسم‌هایشان را شنیده بودم و الان فهمیده که (هعی؛) چه دیر پیدا کردم این آدم‌ها را (مثلا بهرام صادقی و منوچهر صفا). بعد یک‌هو فهمیدم که اصلا من از کارهای نویسنده‌های آن نسل فقط عده‌ی کمی را واقعا خوانده‌ام؛ هدایت، ساعدی، آل‌احمد،‌ دانشور، علوی، گلشیری، چوبک ... بقیه‌ی نویسنده‌ها را فقط نقد کارهایشان را این‌طرف و آن‌طرف خوانده‌ام؛ آن‌هم مناسبتی. چه بد. 

بعد آخر هر داستان، یک تحلیل ضمنی هم ارائه شده. من چه می‌کنم؟ من که این روزها فرصت ندارم برای چیزی وقت جدا و سر فرصت بگذارم، باید همان لحظه که داستان را می‌خوانم در چند دقیقه، تندتند ذهنم را مرتب کنم، آدم‌های قصه را و خط داستان را و فضاها را یک‌بار به هم بریزم و دوباره از سر نو بچینمشان کنار هم و این‌گوشه آن‌گوشه‌اش را جستجو کنم که به یک خط تحلیل قانع‌کننده برسم که اگر آن چند خط توضیح آقای میرعابدینی را خواندم حس تنبلی مغزی بهم دست ندهد بعد بپرم سراغ داستان بعدی. شبیه کارگاه داستان‌خوانی شده‌است برایم. 

به زودی باید پیشنهاد جلسات داستان‌خوانی کافه‌ای را عَلَم کنم برای دوستان این دور برم. یک‌کم که بچه‌هایشان از آب و گل در بیایند، فکر کنم از پیشنهادم استقبال کنند. 

۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۲:۱۴ ۷ نظر
روزهای آخر دهه‌ی اول محرم مهمان‌های خیلی عزیزی داشتیم که سال‌هاست هم‌دیگر را می‌شناسیم ولی بیش‌تر از سالی یکی دوبار هم‌دیگر را ندیده‌ایم. البته این بُعد جغرافیایی سبب نشده که خیلی احساس دوری بکنیم نسبت به هم، حداقل از جانب ما این‌طور نبوده و خیلی حس نزدیکی و دوستی داشتیم با هم. چند سال گذشته هم روزهای دهه‌ی اول محرم را با هم بودیم و گاهی ماه رمضان‌ها. من همیشه حس خسران می‌کردم که چرا بیش از این هم‌دیگر را نمی‌بینیم ولی نمی‌شد ظاهرا. به هر حال در دو شهر مختلف زندگی می‌کردیم و زندگی دانش‌جویی و کاریمان شاید اجازه نمی‌داد. نمی‌دانم. شاید هم چیزهای دیگر. 

ولی واقعیت این است که امسال، فردای عاشورا که با هم خداحافظی کردیم بغض عمیقی در گلوی من جاماند. علتش را هم باید خیلی کنکاش کنم تا بفهمم. شاید یکیش این باشد که فکر می‌کنم ممکن است از این‌ هم دورتر شویم از هم. یا شاید هم به خاطر مرضیه‌ است که کلا راحت باهاش می‌شود ارتباط گرفت و هم‌نشین و هم‌صحبت و هم‌فکر خوبی‌است. حساسیت‌های آدم‌ها را مراقبت می‌کند و خیلی شفاف و آینه‌وار است. یا شاید هم به خاطر مریم است. دخترشان. یک شرینی ویژه‌ای دارد این بچه برای من. سال پیش که آیه به دنیا آمد، خیلی از دوستان دور و بر من هم بچه‌دار شدند، کمی زودتر یا دیرتر از ما. من نسبت به همه‌ی این بچه‌ها حس نزدیکی خاصی دارم. انگار همه‌شان بچه‌های خودم هستند ولی مریم گمانم جایگاه خاصی دارد با این‌که کلا چند بار بیش‌تر ندیدمش. مدام پیش خودم فکر می‌کنم اگر پیش هم بودیم چقدر بچه‌هایمان خوب باهم بزرگ می‌شدند. چقدر خیال آدم راحت است وقتی یک خانواده‌ی دیگری هستند که شیوه‌های تربیتیشان کمابیش شباهت دارد به محیط خانوادگی ما. حالا امیدم به مهرناز است و دخترش. هرچند مانا یک سال و خرده‌ای کوچک‌تر از آیه خواهد بود ولی یک کم که بزرگ‌تر شوند احتمالا این فاصله‌ی سنی دیگر به چشم نمی‌آید. (حالا هیچ معلوم نیست تا سال بعد ما کجاییم و آن‌ها کجا، ولی به هر حال آدم به امید زنده‌است دیگر). 

از همان روز بعد از عاشورا این بغضِ نشسته در گلویم را نمی‌توانم قورت دهم، نمی‌توانم هم نادیده‌اش بگیرم. احساس خسران می‌کنم.  

مریم توپ کوچک بنفش‌رنگی داشت که خانه‌ی ما جامانده. هر روز صبح آیه توپ را برمی‌دارد و دور خانه بلند بلند مریم را صدا می‌کند (یَیَم) و صداهای دیگر از خودش در می‌آورد که یعنی بیا با هم بازی کنیم و این‌ها. چون از روزی که مریم رفت من توپ را به آیه نشان دادم و گفتم مال مریم است و باید یک‌بار که دیدیمش بهش پس بدهیم. همین حرکت آیه هم باعث می‌شود من اصلا یادم نرود بغضم را. 

۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۷ ۱ نظر
واقعیتش این است که قبل از این‌که آیه به دنیا بیاید برایش یک وبلاگ (که نه یک دامنه‌) ثبت کردیم که برایش بنویسیم (بنویسم). تا یک مدت هم در یک وبلاگ دیگر می‌نوشتم حال و هوای پیش از تولد و بعد از تولدش را ولی باز دیدم آدم دو جا نویسی نیستم. بعد از یک مدت دیگر نه این‌جا را می‌نوشتم نه آن‌جا را. بنابر این با خودم گفتم برای آیه هم همین‌جا می‌نویسم. 

حالا وقتی فاصله می‌افتد بین نوشته‌ها عذاب وجدان می‌گیرم. این را وقتی فهمیدم که آیه دراز کشیده بود روی زمین برای خودش آواز می‌خواند و من در یک لحظه متوجه شدم که آهنگی که دارد می‌خواند را در ذهن خودش ساخته، چیزی نبوده که قبلا شنیده باشد. بعد ذوق زده شدم آمدم این‌جا بنویسم که دیدم اصلا ننوشته‌ام که آیه از حدود 10 ماهگی آهنگ هر شعری که برایش خواندیم را بعد از دو سه بار شنیدن تکرار می‌کند. و این دایره‌ی آهنگ شعر‌ها هر روز بزرگ‌تر می‌شود. فکر کنم استعداد موسیقایی وحید را به ارث برده. وحید گوش و هوش موسیقایی خوبی دارد. هر چه را بشنود می‌تواند همان‌ لحظه با پیانویی ارگی چیزی بنوازد. باید یک فکری به حال استعداد آیه بکنیم. خلاصه که در آن لحظه هرچه فکر کردم یادم نیامد اولین بار کی فهمیدم آیه دارد آهنگ را تقلید می‌کند و حالا هم یادم نیست و این خیلی لجم را درآورد. اگر نوشته بودمش حالا می‌دانستم.

یادم است آیه را برده بودم دکتر و در اتاق انتظار، منتظر نوبتمان بودیم. آیه با اسباب‌بازی‌های آن گوشه بازی می‌کرد و برای خودش آهنگ «ای زنبور طلایی» و «the wheels on the bus go round and round» و چیزهایی دیگر می‌خواند که من دیدم همه نگاهش می‌کنند و لبخند ملیح می‌زنند. یک مادربزرگی که نوه‌اش را آورده بود پرسید آیه چند ماهش است گفتم هنوز 11 ماهش نشده گفت حواست به حرکات و استعدادهایش باشد. من تازه دوزاریم افتاد که آیه خوب تقلید آهنگ می‌کند. 

سه روز در هفته هم می‌برمش گروه‌ بازی و کتاب‌خانه که برای بچه‌ها برنامه دارند. وقتی در خانه هستیم هم لگوبازی می‌کنیم یا خودش بازی می‌کند یا کتاب‌هایش را ورق می‌زند و بعد که از عکس‌ها خسته شد می‌آورد که من بخوانم برایش. 100 تا توپ رنگی کوچک دارد که دارم سعی می‌کنم رنگ‌ها را از روی آن‌ها یادش بدهم حین بازی و یک سری تکه‌های چوب رنگی که می‌تواند روی هم بچیندشان. میانه‌اش با عروسک‌های نرم و پشمالو اصلا خوب نیست. یک عروسک پسر سیاه پوست دارد و یک عروسک بچه‌ی نوزاد که گاهی باهاشان بازی می‌کند در حدی که به من چشم و گوش و دماغ و این‌هاشان را نشان می‌دهد و سر و صدا در می‌آورد و بوسشان می‌کند. 

کلمات جدید هم به دایره‌ی لغاتش اضافه شده. هفته‌ی پیش بعد از شیر خوردنش آمده جلوی من ایستاده می‌گوید «هومّا هومّا» طبعا من نمی‌فهمدیم چه می‌گوید. دست بردارد هم نبود. بغلش کردم روی میز ظرف خرما را نشان می‌دهد. کلا اولین بخش کلمات را تقلید می‌کند مثلا به بادکنک می‌گوید «با» به توپ می‌گوید «تو» به داغ می‌گوید «دا» الی آخر. وحید، بابای من و بابای وحید را بابا صدا می‌کند و من و مامان و مامان وحید را هم مامان. رابطه‌اش ولی با مردها به‌تر است کلا. با مامان این‌ها که با فیس‌تایم حرف می‌زنیم مدام دنبال بابا می‌گردد و تا بابا از صفحه کنار می‌رود با داد و بیداد بابا را صدا می‌کند. حالا هم که مامان بابای وحید مهمانمانند، مدام دارد از سر و کول بابای وحید بالا می‌رود و بازی می‌کند. از صبح که از خواب بیدار می‌شود هم ظاهرا نذر دارد یک بند من را صدا کند مخصوصا اگر من جلوی چشمش نباشم. 

یک مسئله‌ای که ذهنم درگیرش است مسئله‌ی زبان‌آموزی‌ست. یعنی روزهایی که می‌برمش گروه بازی و کتاب‌خانه همش حواسم هست که به خاطر این‌که من فقط فارسی حرف می‌زنم باهاش در خانه، آیا حرف‌های مربی و بچه‌ها را می‌فهمد یا نه. فکر کنم نمی‌فهمد. با شعر‌ها خوش‌حال می‌شود چون ریتمیک است و خیلی‌هایش را من در خانه هم برایش می‌خوانم ولی حرف زدنشان را نمی‌فهمد. بعد چون آن‌جا در جمع هستیم و در ارتباط با بقیه‌ی بچه‌ها، پیش می‌آید که من به انگلیسی برا آیه چیزی را توضیح دهم که بچه‌ی کناری و مادرش هم در جریا قرار بگیرند - مثلا در مورد تقسیم کردن اسباب‌بازی‌ها یا این‌که بچه‌ها هم‌دیگر را هل ندهند و مهربان باشند و غیره - بعد گمان نمی‌کنم که آیه خیلی می‌فهمد که من دارم چه می‌گویم، از روی حرکاتم می‌فهمد که منظورم چیست. حالا به مدد یک فیلمی که یکی در فیس‌بوک به اشتراک گذاشته بود، یک روشی را دارم پیاده می‌کنم ببینم آیا جواب می‌دهد یا نه. روشش این‌طور است که وقت مثلا کتاب خواند و بازی و این‌ها یک شخصیت انگلیسی زبان را به بچه معرفی می‌کنیم (من دورا را انتخاب کردم) بعد عکس کتاب‌ها را به هر دو زبان برای بچه توضیح می‌دهیم. مثلا مامان می‌گوید کتاب، دورا می‌گوید Book. باید بروم چیزهایی در این‌باره بخوانم ولی هنوز فرصت نکرده‌ام.  

باور سرعت میزان رشد و پیش‌رفت بچه‌ها در سال‌ اول تولدشان واقعا سخت است. جلوی چشمانت بچه‌‌ی ضعیف و ظریف، روز به روز تبدیل می‌شود به آدم مستقلی که باید کلی خلاقیت به خرج بدهی که رفتارهایت را با او تنظیم کنی و راه و چاه را نشانش دهی. عملا در شش ماه دوم یک‌سالگی بچه می‌نشیند، چهاردست و پا راه می‌افتد،‌ می‌ایستد، راه می‌رود، حرف زدنش شروع و از همه مهم‌تر این‌که درک و فهمش به شدت بالا می‌رود.   

۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۵۷ ۶ نظر
چند هفته پیش دوان‌دوان رفته بودم والمارت چند تکه چیز خوراکی بخرم لابد. حالا یادم نمی‌آید چه چیز‌هایی. فقط یادم است عجله داشتم. در قسمت میوه‌جات و سبزی‌ها دنبال لیست خریدم بودم و چند تا لیمو ترش‌ زرد بزرگ برداشته بودم. برخلاف میوه‌های این‌جا که معمولا بو ندارند، عطر خوبی داشت لیموها و تازه به نظر می‌رسید. من چیزهایی بر می‌داشتم و عجله‌عجله به سبد خریدم اضافه می‌کردم که از روبه‌رو خانوم عرب محجبه‌ای را دیدم که سر سبد لیموها بود. دانه‌دانه، قشنگ‌هایش را جدا می‌کرد و می‌گذاشت در کیسه. میخ شدم. به اندازه‌ی چند ثانیه لابد چشم دوخته بودم به حرکاتش و نوع لباس پوشیدنش و نگاهش که در آخر گره خورد به نگاهم. کت و دامن مشکی تنش بود و بلوز صورتی. سنش بالای 40 سال بود. پوستش سفید و شفاف بود. چشم‌هایش قهوه‌ای روشن بود. بینی‌اش تیز و کشیده بود یا یک برجستگی غضروفی. گونه‌هایش یک رنگ ملایم گل‌بهی داشت؛ آرایش نبود. همه‌ی رنگ‌ها مال خودش بود. یک لبخند غریب و لذت‌بخشی هم روی لبش بود؛ یک‌طور ملیح با وقاری راه می‌رفت. حرکت دست‌هایش هم آرام و با طمئنینه بود. انگار همه‌ی دنیا ایستاده باشد و تنها اتفاق مهم دنیا انتخاب کردن این لیموها باشد؛ این‌طور زمان و مکان برایش بی‌معنا به نظر می‌رسید. به اندازه‌ی یک کیسه‌ی بزرگ لیمو برداشته بود. شاید حدود 30 تا یا بیشتر. اصلا انگار فقط آمده بود لیمو بخرد.

چرا برای من جالب بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این چند هفته مدام همین تصویر می‌آید جلوی چشمم. وسط کتاب‌خواندن. وسط فیلم دیدن. وسط ظرف شستن. وسط غذا دادن به آیه. وسط لگوبازی... چه‌کار می‌کنم با این تصویر؟ قصه می‌سازم. هربار قصه خانومه را از جایی شروع می‌کنم و البته همه را ناتمام رها می‌کنم که بار بعد ادامه دهم. مثلا یک‌بار این‌طور شروع می‌شود که خانومه تصمیم می‌گیرد برای مهمانی زنانه‌ی عصرانه‌ غذا و دسر و اسنک و نوشیدنی درست کند. بعد توی ذهنم خانه‌اش را تصور می‌کنم و آش‌پزخانه‌اش را و سبدهایش را که لیمو‌ها را ریخته درشان و یکی‌یکی را می‌شوید. مثل خانه‌ی خیلی از عرب‌ها، کمی نامرتب و کمی غیرتمیز. در خیالم چاقوها و ظرف‌های بزرگ سالادها را می‌بینم و برگ‌ موهای دلمه را و جعفری‌ها و زیتون و اسفناج و زعتر و پنیر و خمیر فطائر را و حرکت آرام دست‌های خانومه را. این یکی از تکرارشونده‌ترین تصویر‌هاست. بقیه‌اش را باید فکر کنم که یادم بیاید. 

این‌جا نوشتمش که یادم بماند لیمو جدا کردن از سبد لیموهای والمارت می‌تواند کار خاطره‌انگیزی باشد. نه برای آن‌کسی که دارد لیمو جدا می‌کند؛ برای کسی که برای چند لحظه از روبه‌رو این تصویر را دیده و خیالش رفته پی باغ‌های مرکبات لبنان و فلسطین و غذاهای عربی محلی و بوها و طعم‌های آن دیار. یک چیز دیگری هم در رفتار و سکنات این خانومه بود که نمی‌دانم چه بود. هرچه بود من را چند هفته‌ایست معلق در همان فضای بین زردی لیموها و لبخند محو و چین کنار چشم‌های قهوه‌ای نگه داشته. 

پ.ن. دارم هوم‌لند می‌بینم. یعنی مدام حرفش بود و من نمی‌دانستم اصلا جریانش چیست و قرار هم نبود که خودم را بیندازم در مخمصه‌ی یک سریال جدید؛ مخصوصا که هنوز تمام نشده فصل‌هایش. قسمت اولش را که دیدم جا خوردم. فکر کردم عمرا تحمل یک‌ همچین مسخره‌بازی‌ای را داشته باشم ولی امان از جذابیت قصه! چند روز بعدش پس از مقاومت بسیار، باز رفتم سراغش و قسمت بعدی را دیدم. غیرمعقول و توهین‌آمیز است و حرص‌درآر؛ موضوع و روابط و چیدمان قصه. چرا دارم ادامه می‌دهم؟ چون جنون عشقی ماجرا مسخم می‌کند؛ می‌فهممش. 

۰۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۲۴ ۷ نظر