بعد من خیال میکردم که آدم بچه که داشته باشد مخصوصا که بچه به سن دواندوان برسد، اینقدر خسته میشود در طول روز که شبها سرش به بالش نرسیده خوابش برده. خب راجع به من که صادق نبوده حداقل. با همهی دواندوانی در طول روزها و انواع و اقسام بپر بپر کردنها و بازی و جمع و جور و غیره، مثل گذشته بعد از ناهار تازه ذهن من شروع به بیدار شدن میکند و از غروب به بعد تازه زندگیم جریان پیدا میکند. هرچند که جسمم خسته باشد ذهنم فعال عمل میکند و سرحالتر میشود.
حدود ساعت 9 که آیه میخوابد و گاهی وحید هم همان حول و حوش میخوابد تازه فصل تازهای برای من شروع میشود. ساعتهای خودم. هر شب البته قرار میگذارم که حداکثر تا 11 بخوابم ولی ذهن بیدار نمیگذارد. تازه شروع میکنم به فکر کردن به ایدهی آن متنها که قرار است بنویسم، آن کتابها. سایتی که باید بالاخره یکروزی درست شود. دستهبندی متنهای ترجمهشده و آنهایی که باید ترجمه شود. ایمیلهایی که باید به آدمهای مختلف بزنم مخصوصا آنهایی که به استادها قرار است بزنم. تازه فکرم شروع میکند به چرخیدن بین کلمات کلیدی رزومهام - اینکه کجاهای دیگر میتوانم دنبال کار بگردم. اینکه ادامهی این سریاله را برای خودم حدس بزنم یا برای کارهای آخر سال برنامه ریزی کنم. و گاهی هم یک متر میگیرم دستم از این سر خانه میروم آنسرش مدام دیوارها را سانت میزنم که ببینم بالاخره روی کدام دیوار باید قفسه بزنیم و مبل وسط را چند در چند بگیریم و دیوار را چه رنگی کنیم. اینها البته همه در حالیاست که لباسها را ریختهام در ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی را هم روشن کردهام و فقط دلم میخواست یک جاروی بیصدا وجود داشت که تا آیه وسط دست و پا نیست همهی خانه را تمیز کنم.
از غروب به بعد تازه فهم من بیجک میگیرد (به قول درویش مصطفیِ امیرخانی). درس هم که میخواندم همین بود اوضاعم. وای به روزی که صبحش کلاس داشتم یا جلسه داشتم یا باید میرفتم سر کاری. وقت کتابخانه رفتن و درس خواندن من عملا از 2 عصر بود تا شب و ادامهی کار - بعد از شام و چند ساعت فمیلیتایم - تا خود اذان صبح. تازه آفتاب که میزد من میرفتم در تاریکترین و کمصداترین اتاق خانه، چشمبندم را میبستم، زنگ تلفنها را خفه میکردم و میخوابیدم تا ظهر. اصلا شب و سکوت و روشنی ذهنی چیز دیگریست برای من. ولی این سیستم نمیخواند با بچهداری. چون دیر خوابیدن کار بدیاست که آدم را کسل میکند در طول روز، چون طبعا نمیشود خوابید با بچهی دونده. و مامان کسل اصلا مامان خوبی نیست طبق تجربهی من. حالا کلی کشمکش دارم با خودم که آیا باید یکطوری این ساعت بدنم را تغییر دهم به هر ضرب و زوری که هست یا اینکه کمی صبر کنم که این بچه بزرگ شود و من باز بتوانم به زندگی جغدانهی خودم ادامه دهم (یعنی چقدر باید صبر کنم؟).