مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است


من داشتم قدم می زدم و حواسم خدا می داند به کجا بود که این دیوار شیشه ای روبه رویم را ندیدم و با سر رفتم توش. حالا کمی دماغم زخمی شده و پیشانیم ورم کرده ولی از آن بدتر دلم است که از جایش در رفته. باید ببرمش شکسته بند؟ آنهایی که مفاصل دست و پایشان در می رود را می برند کجا که برایشان جا بیندازد و آتلی چیزی بببندد که دوباره بشود شبیه اولش؟ اصلاً دوباره مثل اولش می شود؟

پ.ن: می گذارم پای دعاهایمان. مگر دعا نکرده بودیم به استقامت در دین و شناخت راه از بیراه و رضایت خدا؟

۲۸ دی ۸۸ ، ۲۰:۲۴ ۴ نظر
آمده ام کتابخانه که دوباره طرح تحقیق بنویسم. دور تا دورم پر از کتاب و پرینت مقاله است و لیوان قهوه ام و ظرف سالادم که دخترک می پرسد «اشکالی ندارد بشینم سر این میز؟» قیافه اش را دوست دارم چشمانش مهربان است از پشت عینک و یک طور خوبی آستین بلوز سفیدش از زیر جلیقه ی سبزش زده بیرون. اگر همه ی اینها هم نبود بهش می گفتم بشین؛ حس بهتری است که کس دیگری را هم کنار خودم مشغول خواندن و نوشتن می بینم وقتی سرم به درس گرم است. نشست و همانطور که من با سطوح مختلف آتوریته ی دینی در مقاله ی کمپبل درگیر بودم او کیسه زردی را که همراهش بود باز کرد و 3 4 تا مجله ی طراحی لباس در آورد و خواند و مدل ها را نگاه کرد. من از هویت مشترک دینی نوشتم او از کیسه های زیپی کوچک، نمونه پارچه های رنگارنگ در آورد و از هر کدام چند رنگ و طرح برداشت، میزان کشش شان را امتحان کرد و روی برگه هایش یادداشت کرد. من از تاثیر دنیای مجازی بر روند شکل گیری مذاهب جدید خواندم، او طرح دامن های پرچین و شلوارک های تابستانی را روی کاغذ کشید و جلویشان شماره گذاشت.

پ.ن: ما چه کار می کنیم غیر از پیچیده تر کردن روابط و دنیای اطرافمان؟

۱۵ دی ۸۸ ، ۰۱:۰۵ ۱۴ نظر

من جزو زخمی و مجروح های درگیری های اخیرم؛ هنوز به هوش نیامده ام. 


۰۸ دی ۸۸ ، ۰۰:۰۱ ۸ نظر

این شبها دوستانمان حرف های خوب زیاد زده اند برایمان. ولی این روایت از یکشنبه شب که شنیده امش مدام در خواب و بیداری در ذهنم چرخیده است:

مـُحـَمَّدُ بـْنُ یـَحـْیـَى عـَنْ أَحـْمـَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ عَنْ أَبِى إِسْمَاعِیلَ السَّرَّاجِ عـَنِ ابـْنِ مُسْکَانَ عَنْ ثَابِتٍ أَبِى سَعِیدٍ قَالَ قَالَ لِى أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع یَا ثَابِتُ مَا لَکُمْ وَ لِلنَّاسِ کُفُّوا عَنِ النَّاسِ وَ لَا تَدْعُوا أَحَداً إِلَى أَمْرِکُمْ فَوَ اللَّهِ لَوْ أَنَّ أَهْلَ السَّمَاءِ وَ أَهـْلَ الْأَرْضِ اجْتَمَعُوا عَلَى أَنْ یُضِلُّوا عَبْداً یُرِیدُ اللَّهُ هُدَاهُ مَا اسْتَطَاعُوا کُفُّوا عَنِ النَّاسِ وَ لَا یـَقـُولُ أَحـَدُکـُمْ أَخِى وَ ابْنُ عَمِّى وَ جَارِى فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِذَا أَرَادَ بِعَبْدٍ خَیْراً طَیَّبَ رُوحـَهُ فـَلَا یـَسـْمَعُ بِمَعْرُوفٍ إِلَّا عَرَفَهُ وَ لَا بِمُنْکَرٍ إِلَّا أَنْکَرَهُ ثُمَّ یَقْذِفُ اللَّهُ فِى قَلْبِهِ کَلِمَةً یَجْمَعُ بِهَا أَمْرَهُ

اصول کافى، جلد 3، صفحه 302، روایة 2

ثـابـت ابـى سـعید گوید: امام صادق (ع) به من فرمود: شما را با مردم چه کار؟ از مردم دست بـداریـد و هـیـچـکـس را بـه مـذهـب خـود نـخـوانـیـد، بـه خـدا کـه اگـر اهـل آسـمـان و اهـل زمین تصمیم گیرند که بنده اى را که خدا هدایتش را خواسته گمراه کنند نتوانند، از مردم دست بدارید، و هیچکس از شما نگوید: این برادر من است، پـسـر عـمـوى مـن اسـت، هـمـسـایـه مـن اسـت، زیـرا هـرگـاه خـداى عـزوجـل خـیـر بنده اى را خواهد، روحش را پاکیزه کند، آنگاه هر خوبى را بشنود بشناسد و بپذیرد و هر زشتى به گوشش رسد انکار کند، سپس خدا در دلش کلمه اى افکند که به سبب آن کـارش را فـراهـم سـازد.

* باب "دعوت نکردن مردم" بابی است در اصول کافی. جلد 3

۰۲ دی ۸۸ ، ۲۳:۲۷ ۱۲ نظر