مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است


زنگ زدم به مبایل وحید. جواب نداد. می‌خواستم بگویم گوشت چرخ‌کرده بخرد برای شام ماکارونی درست کند. یعنی هرچه فکر کرده بودم عقلم به جایی قد نداده بود که آیه شام چه بخورد. خودمان از دیشب چیزهایی داشتیم برای خوردن ولی غذای مانده به آیه نمی‌دهم معمولا.

آیه را صبح برده بودم کلاس شنا و خیلی خسته شده بودم از بس‌ جنبیده بود و من هم به دنبالش. مثل همیشه وقتی لباس‌هایش را پوشاندم، در سالن رو به استخر نشستیم و ناهارش را خورد. آمدیم خانه دیگر وقت خوابش بود ولی داشت مقاومت می‌کرد. نا نداشتم باهاش یکه به دو کنم. گذاشتمش توی تختش و خوابید. خودم روی مبل هال دراز کشیدم. ایمیل‌ها را خواندم و پیغام‌های وایبر مامان از کربلا را چک کردم بعدش عکس‌های اینستاگرام را نگاه کردم. چند روز پیش، یک جفت از این پتو‌های خیلی سبک پشم‌شیشه خریدم که وقتی می‌اندازی رویت انگار زیر کرسی خوابیده‌ای. دیگر دوست نداری بیرون بیایی. چشم‌هایم داشت گرم می‌شد که آیه شروع کرد به صدا کردن. من انگار از آسمان چهارم پرت شده باشم پایین. سردرده شروع شد. به امید این‌که دوباره بخوابانمش رفتم توی اتاق و گفتم هنوز وقت بازی نیست باید بخوابی. ولی چشم‌هاش داشت برق می‌زد و اصلا خوابش نمی‌آمد. گمانم فقط نیم ساعت خوابیده بود. آوردمش بیرون و گفتم مامان سرش درد می‌کند برو بازی کن من بخوابم. این گزاره‌ی کاملا دور از ذهنی‌ست که با بچه‌ی دوساله‌ی بیدار، بتوانی بخوابی. خلاصه که سردرده مدام عمیق‌تر شد. 

وحید که آمد گفتم زنگ زدم برنداشتی می‌خواستم گوشت بخری برای ماکارونی. کاپشن آیه را پوشاند رفتند خرید. من قهوه دم کردم برای خودم. یک تخم‌مرغ، چهار قاشق آرد، به همان‌اندازه شکر ، کمی بیکینگ‌پودر، کمی نمک، یک قاشق روغن، سه قاشق پودر کاکائو، و به همان اندازه شیر را ریختم توی مخلوط‌کن سه پالس که زدم ریختمش توی کاسه. رویش یک مربع دو سانتی شکلات تخته‌ای 70 درصد گذاشتم. یک دقیقه‌ و نیم در مایکرویو پخت، شد کیک شکلاتی که شاید حالم را به‌تر کند. نکرد. 

وحید و آیه که برگشتند، لپ‌تاپ و مداد دفترم را برداشتم رفتم اتاق بالا؛ انگار که بخواهم غار تنهایی درست کنم برای خودم. اعصاب نداشتم. بی‌خود ایمیل زده بودم به استاد‌های کمیته‌ی پایان‌نامه‌ام. جواب‌هاشان فقط پرتم کرد به همان‌سال‌های مزخرف و تصمیم‌های اشتباه. باید درِ مجموعه‌ی علوم انسانی آن‌دانشگاه را تخته کنند و گِل بگیرند. 

آیه از تلفن حرف زدن وحید استفاده کرد آمد سراغ من. چندبار در زد. در چفت نشده بود؛ هل که داد باز شد. عشوه‌ و کرشمه‌طور چندبار پرسید مامان می‌آیی بریم پایین؟ گفتم درس دارم. من را گرفت خودش را کشید بالا و نشست رو به روی لپ‌تاپ. فایل ورد را که دید گفت می‌خوام D بنویسم. گفتم الان وقتش نیست. هدفنم را برداشت گذاشت به گوشش گفت می‌خوام با مامانی حرف بزنم. گفتم مامانی خوابه الان. رفتیم پایین. 

برای خودم غذا و سالاد کشیدم. ته‌دیگ سیب‌زمینی‌اش دیگر نرم شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که کاش آدم‌ها در زندگیشان فرصت داشتند فقط یک‌بار، یک‌جایی را، یک تصمیمی را، یک زمانی را، یک عمل‌کردی را undo کنند. من به کجا بر می‌گشتم؟ یکی از انتخاب‌هایم حتما سال 2010 بود. وقتی مطمئن شدم که این استاده برای من استاد نمی‌شود - باید انصراف می‌دادم یا حداقل استاد را عوض می‌کردم. شاید هم باید برگردم به حول و حوش نوبل خانوم عبادی. به جلسه‌ی آخر کلاس جامعه‌شناسی پزشکی دکتر توکل؛ غروب کبود و صورتی آن روز. 

۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۲ ۱۲ نظر

من یادم رفته است چطور باید برایم خودم دعا کنم. زینب همیشه می‌گفت فلانی - که لابد آدم بزرگی بود و من الان یادم نمی‌آید که بود - می‌گفته نخود آش‌تان را هم از خدا بخواهید. درست. سال‌ها بلد بودم این‌طور دعا کنم. بعدش دیگر تمام شد. شاید از همان‌باری که کربلا رفتم، بعدشم هم حج؛ مواجهه با کوچکی خودم و درخواست‌هایم. شاید هم بعد از هزار اتفاق و جنگ این سال‌ها و درد بشریت. من دیگر بلد نیستم مثلا دعا کنم خدا کند این امتحانه را بیست بشوم. یا خدا کند بتوانیم فلان‌جا برویم سفر. یا خدا کند ... هرچه. هرچیزی که به خودم مربوط باشد دعا کردن برایش توی دهنم و توی ذهنم نمی‌چرخد.

روند معقول و منطقی قضایا البته بحث دیگری‌ست ولی این روحیه‌ی الخیر فی ما وقع، یک‌جایی یقه‌ام را چسبیده رها نمی‌کند؛ ذهنیت تقدیر گرا. این‌که فکر می‌کنم لابد همان که خوب باشد اتفاق افتاده و می‌افتد؛ من تلاشم را می‌کنم ولی دستم به دعا نمی‌رود. چه‌ می‌دانم که برایم خوب است که دعا کنم اتفاق بیفتد یا نیفتد. مرض «همین امروز و فرداست که دنیا تمام شود» گرفته‌ام. موفقیت‌ها بسیار برایم کسالت‌آور است، هم‌چنان که شکست‌ها.

این چند روز باز ایمیل‌های اعصاب‌ساینده گرفته‌ام. خدا می‌داند که این آدم‌ها عاقبتشان چه می‌شود با این‌طرز برخوردشان با دیگران. من هیچ. همان که یا رب مباد آن‌که گدا معتبر شود است قصه. آدم‌ها فکر می‌کنند کجای این عالم‌اند؟ دستشان به چی بند است با این‌همه تبختر؟ جدای از نگاه دین‌مدارانه می‌گویم. خودشان را محور کل کائنات می‌دانند و تعیین‌کننده‌ی سرنوشت تو (این‌جا یک جمع کن بابا بهشان بدهکارم). 

نشسته‌ام به نگاه کردن هرچه پیش می‌آید و می‌گذرد. و می‌گذرد. فقط گاهی به خودم نهیب می‌زنم که شاید تمام تلاشت را نکرده‌ای که این است وضعت. فرقی نمی‌کند به هر حال. آنچه پیش آمده، پیش‌ آمده ...

ته ناامیدی‌ست؟ نه. کاملا برعکس. ته خوش‌بینی به خدا و تقدیر و باقی اوضاع و احوال است؛ فقط کمی روی اعصاب است چون با دنیای پیرامونم نمی‌خواند.  

۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۷ ۱ نظر

صبح زود وحید رفت؛ سفر کاری داشت. یادم افتاد وقت تعویض روغن ماشین و چک‌کردن کاور ضد زنگ‌زدگی‌ گرفته‌ام از نمایندگی. برف می‌آمد. آیه که بیدار شد بهش گفتم می‌خواهی از پنجره نگاه کنی برف آمده؟ گفت I'm not sure! یک چارپایه گذاشته‌ایم جلوی پنجره‌ی اتاق خوابمان که رو به کوچه است و گاهی اتوبوس از جلویش رد می‌شود. آیه می‌رود روی چارپایه، آدم‌ها و اتوبوس‌ها و گاهی سگ‌ها و سنجاب‌ها را نگاه می‌کند و گزارش می‌دهد. 

مثل هرروز با دلقک‌بازی لباس خوابش را عوض کردم و رفتیم صبحانه بخوریم. از همان لحظه‌ای که از تخت خوابش جدا می‌شود بازی را شروع می‌کند. با هزار دوز و کلک باید لباسش را عوض کنیم اگر بخواهیم از خانه بیرون برویم. امروز روی دنده‌ی نان و مربای آبی بود. مربای آبی، مربای بلوبری است - که بنفش است البته. بعضی روزها سفارش نیمرو با کره می‌دهد و بعضی روزها پنیر و گردو. گاهی هم شیربرنج و هلیم (نه از آن هلیم‌ها. از آن‌ها که با پرک جو دوسر و شیر درست می‌کنم) گرچه من آن‌قدر‌ها هم به دلش راه نمی‌آیم سر خوراکی. 

بعدش شال و کلاه کردیم و رفتیم. دما خوب بود. یعنی از دیروز که منفی 22 بود، خیلی بهتر بود. امروز چون برف می‌آمد هوا خیلی ملایم و حول و حوش منفی 4 بود. چون فکر کرده بودم کارم معطلی دارد در نمایندگی، خوب آیه را پوشانده بودم که اگر خواستیم پیاده بچرخیم سردش نشود. 

سر راه بنزین هم زدم. نفت ارزان شده، بنزین هم طبعا. همیشه درگیری منفعت جمع در مقابل منفعت فرد، با قیمت بنزین خودش را می‌کند توی چشم من. به هر حال این‌طور که پایین می‌رود یعنی درآمد نفتی ایران تحت تاثیر است و فلان و من اصلا اعصاب فکر کردن به این‌چیزها را دیگر ندارم. 

آن‌جا که رسیدیم دختر بی‌اعصابه گفت که شما ساعت 10 وقت داشتید الان 11:30 است. به تقویم مبایلم نگاه کردم. اشتباه نوشته بودم لابد. گفت دو ساعت معطل می‌شوی و اگر می‌خواهی با شاتل برسانیمت خانه یا جایی. اول گفتم برمی‌گردم خانه. بعد دیدم هوا خوب است تصمیم گرفتم همان دور و بر بمانم تا کارشان تمام شود. کالسکه بزرگه‌ی آیه را از ماشین درآوردم و روکش بارانی‌اش را نصب کردم. کلاه و دستکشش را پوشاندم و رفتیم که فروشگاه‌های دور و بر را گز کنیم. 

دختره از نمایندگی زنگ زد گفت تایرهای ماشینت باید عوض شود؛ یک قیمت نجومی‌ای هم گفت. گفتم باشد برای بعد. داشتم برای آیه کتاب‌ می‌خواندم در یک کتاب‌فروشی. حوصله‌مان که سر رفت، دفتر نقاشی و بیسکوئیتی که برداشته بودیم را حساب کردم رفتیم تیم‌هورتونز - کافه‌ی زنجیره‌ای کانادا. از آیه پرسیدم شیر کاکائو می‌خوری یا سوپ؟ گفت ساندویچ کاهو. منظورش ساندویچ تخم‌مرغ بود که آن‌ساعت دیگر سرو نمی‌شد. برای خودم هات‌چاکلت گرفتم. کافه شلوغ بود سرظهری. آیه بهانه گرفت که بنشیند روی صندلی ولی جا نبود. صبر کردیم تا یک میز خالی شد. برای آیه ته‌چین آورده بودم که اگر گرسنه شد ناهارش را بخود. نصف ظرف را که خورد گفت برویم. باز شال و کلاه کردیم رفتیم یک فروشگاه دیگر. برف تند شده بود. خوب شد روکش بارانی کالسکه همراهمان بود. آیه داشت درخت‌های -به‌قول خودش - کریسنس را نگاه می‌کرد که دختر بی‌اعصابه زنگ زد گفت ماشین حاضر است. برگشتنه باد تند شده بود مخلوط با برف. 

من تا به حال زیر برف آیه را با کالسه بیرون نبرده بودم. اصلا این ترس از سرما و برف در وجود ما نهادینه است. همیشه این مامان‌هایی را می‌دیدم که بچه‌هایشان را پیاده می‌برند مدرسه در حالی که یکی دو تا بچه‌ی کوچک دیگر در کالسکه دارند و لپ‌ها و دماغ‌های بچه‌ها از سرما رنگ لبو است، وحشت می‌کردم. امروز دیدم خیلی هم بد نیست. خوش هم می‌گذرد حتی؛ اگر باد کم باشد البته. 

کلا امسال به‌تر دارم با زمستان کنار می‌آیم. 

۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ ۱ نظر
صبح طبق معمول هر روز، بعد از نماز خوابم نبرد ولی خودم را به زور توی تخت نگه‌داشتم و چشم‌هام را روی هم فشار دادم تا شاید خوابم ببرد. مشکل جدیدم کم‌خوابی مفرط است که بالاخره یک وقتی آدم را از پا می‌اندازد. بعضی شب‌ها دیفن‌هیدرامین می‌خورم با دوز کم که شاید یک مقداری خوابم عمیق شود ولی شبی که نخورم رسما انگار هیچ نخوابیده باشم. خواب سبک و مزخرفی دارم. دیشب که تایلنول سرماخورگی خوردم پیش خودم فکر کردم لابد به خاطر آنتی‌هیستامینش خوابم می‌برد؛ اشتباه کرده بودم. به هر حال آیه مثل هر روز قبل از 8:30 بیدار شده بود نشسته بود توی تختش فریاد می‌کشید: سلام مامان‌جونم؛ من بیدار شدم. وحید که دید از جایم بلند نمی‌شوم خودش رفت سراغ آیه. داشتم فکر می‌کردم خوب است که هنوز از تختش نمی‌تواند بیاید پایین. آیه همان‌طور که موهاش ریخته بود توی صورتش و لباس‌خواب سرهمی آبی خال‌خال بنفش تنش بود آمد و سنجاقش را داد دستم که موهایش را برایش ببندم. بعد هم گفت بیام بالا؟ تخت ما ارتفاعش زیاد است، باید خیلی تلاش کند تا خودش را بکشد بالا. همان‌طور که نشسته بودم بغلش کردم از روی زمین و نشست کنارم و گفت بیدار شو بابا داره صبحونه درست می‌کنه. با حرکات چشم و دست و سر اضافه البته. بوسش کردم. گفتم بابا پوشکت رو عوض کرده؟ گفت نه جیش نکردم هنوز. چشم‌هاش از دیروز بهتر بود.  

جمعه‌ی پیش که از مهد آمد تب کرد. بی‌سابقه بود که این‌قدر ناآرام باشد که کنار من روی مبل خوابش ببرد. تا خواب بود برایش سوپ کرفس و هویج و سیب‌زمینی‌شیرین پختم. بیدار که شد سوپ خورد و بهش تایلنول و قطره‌ی سرماخوردگی دادم. شبش که داشتم مسواک می‌زدم برایش دیدم که یکی از دندان‌های کرسی‌اش که دارد در می‌آید،‌ زده لثه‌ را پاره کرده و اصلا توی دهنش یک وضعی شده بود طفلک. از قبل دکتر وقت گرفته بودم برای دوشنبه؛ معاینه‌ی دوسالگی. دیروز که رفتم گفت ویروس است و خودش خوب می‌شود. چشم‌هاش هم خیلی سرخ بود و پف کرده بود. امروز ولی خوب بود. با شک فرستادمش مهد کودک. باید امروز استیتمت او پرپس را ادیت می‌کردم و رزومه‌ را هم. کم مانده به ددلاین‌ها. باید به چند استاد ایمیل بزنم و قرار بگذارم ببینمشان. ولی صبح دیدم بدنم درد می‌کند از بس ورزش نکرده‌ام این چند وقت. شال و کلاه کردم - اصلا به روی خودم نیاوردم که ویروسه دارد من را هم می‌خورد - و رفتم استخر.

آن استخری که همیشه با آیه می‌رویم نرفتم. این یکی استخر، مدل ساحلی‌ست. از همین‌هایی که شیبشان مثل دریا، کم‌کم زیاد می‌شود. برای همین مامان‌ها و بچه‌های فنچ زیادی آن‌جا می‌آیند. بدیش این است که کمی قدیمی‌ست امکاناتش و فضاش به نظرم آنقدر که باید شادکننده نیست. به هر حال. نیم‌ساعت یک‌بند شنا کردم. کرال و قورباغه. خلوت بود لاین‌ها. آن وسط‌ها یک پیرمردی ازم پرسید لباس‌ شنات سنگینه؟ گفتم نه سبکه و ادامه دادم. یک روز دیگر در آن یکی استخر یک خانومه ازم پرسید چقدر قشنگه لباست از کجا خریدی؟ گفتم آن‌لاین خریدم. گفت برای جلوگیری از نور آفتاب خیلی خوبه. لبخند زد و رفت. وقتی داشتم می‌رفتم بیرون دیدم با مادر پیرش است. مامانه گفت مثل ماهی شنا می‌کنی تو. گفتم از بچه‌گی شنا می‌کردم من، از جمله‌‌ی آبزیان بودم یک‌زمانی. خندیدیم. امروز بعد از نیم ساعت شنا رسیده‌ بودم به آن خلسه‌ی کذایی. یک حالی هست که وقتی زیاد شناکنی می‌فهمی‌اش. خسته‌ای، نفست هم کم شده ولی آب سحرت کرده و نمی‌توانی ازش دل بکنی. انگار دیگر دست و پایت مال خودت نیست. خستگی را هم نمی‌فهمی حتی. حس سبک و خوبی‌است. 

تنها مشکل من با شنا این است که چشم‌ها و پوست حساسی دارم، نه عینک شنا نه بستن چشم‌ها هیچ‌کدام دردی ازم دوا نمی‌کند. بعد از شنا خیلی سختم است کار زیاد بکشم از چشم‌هام. 
۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر