مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


این پست را به تدریج نوشته‌ام.


من آدمی نیستم که کتابی که دستم می‌گیرم اولش بمب منفجر شود و موزه برود روی هوا و من هم‌چنان به خواندن ادامه بدهم! من آدم‌ها را می‌خواهم و زندگی زیرپوستی‌شان را و آن روایت خاصشان را از اتفاقات اطراف. The Goldfinch را با این حساب به‌زور شروع کردم. جانم به لب رسید تا فصل اولش تمام شد. ولی بعدش انگار وارد خیابان‌های نیویورک شدم و بعدتر بخش برهوت لاس‌وگاس و بوی چوب آن تعمیرگاه عتیقه‌های چوبی پر شد در اتاق و بعد هی حرص خوردم از رفتارهای تئو و دوستش ...  قاطی شدم با زندگی تئو - پسرک ۱۳ ساله‌ی داستان که دنیا از نگاه او تعریف می‌شود. خانم دانا تارت خیلی خوب قصه را پرداخته، شخصیت‌ها را، اتفاق‌ها را، مکان‌ها را، نقاشی‌های موزه را. سهره‌ی طلایی را، میز و صندلی‌های چوبی غبار گرفته‌ی در حال تعمیر را، و به دست نیاوردن‌ها را. مو لای درز قصه‌ی ۷۸۰ صفحه‌ایش نمی‌رود با این‌همه تنوع شخصیت‌ها و جاها و آثار هنری که نکته به نکته شرحشان می‌دهد. آدم‌های قصه‌اش مثل میخ فرو می‌روند در استخوان‌هایت. داستان تقریبا بی‌نقص است. مثل فرش ریزبافت و خوش‌ نقشه. گرچه من آخر داستان را دوست نداشتم؛ زد به صحرای فلسفه‌بافی و اخلاق‌گرایی. ولی دیده‌ای وقتی فیلم خوب می‌بینید چطور صحنه‌ها جان‌دار و زنده‌ می‌مانند برایتان تا مدت‌ها و گاهی تا همیشه؟‌ سهره‌ی طلایی از همان کتاب‌هاست. من گاهی خیال می‌کنم جایی فیلمش را دیده‌ام؛‌ به همان اندازه پر کشش و جان‌دار.  


از موراکامی هم چیزی نخوانده بودم و در عین حال دنبال آتوبیوگرافی خوب می‌گشتم چند وقت پیش. اسمم را گذاشته‌ام در نوبت کافکا در کرانه و جنگل نروژی که هنوز به دستم نرسیده ولی What I Talk about when I Talk about Running اش رسید و همان روزهایی که کانادا بودم در صف‌های اتوبوس از خانه به دانشگاه در آن مسیر بیش از یک‌ساعته‌‌ی رفت و آمد تمامش کردم. باعث می‌شد یادم برود چقدر سردم است. قلمش را دوست داشتم. سرسختی‌ شخصیت‌اش را بیشتر. تولید انگیزه‌اش را حتی از آن هم بیشتر. ولی چیزی که خواندش را لذت‌بخش می‌کرد برایم، مسیر استدلال و راه‌حل‌هایش بود. همان‌ها که هزار بار بهشان رسیده‌ام؛ که بارها برای خودم تعریف کرده‌ام اگر قرار است روزی ۸ ساعت بخوانی و بنویسی، یاد بگیر یک فعالیت فیزیکی منظمی را برای خودت تعریف کنی. و چقدر خوشحالم که دیگر بهانه‌ی هوای سرد و یخ‌بندان را ندارم برای دویدن و این‌ها. هرچند من آدم دویدن حرفه‌ای نیستم ولی باید یک ورزش هوازی دیگر برای خودم تعریف کنم به غیر از یوگا. به هوای بیرون و آفتاب نیاز دارم. 


قسمت هیجان‌انگیزتر این مدت ولی مارگارت آتوود بود. جادوگر است، نمی‌دانستید؟ من می‌دانم ولی. تمام سال‌هایی که کانادا زندگی می‌کردم قرار بود آتوود بخوانم. کتاب‌هایش از مفاخر ادبیات کاناداست که در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها خیلی جدی تدریس می‌شود. نگاهش، روایتش، قلمش، نکته‌سنجی‌اش، تحلیلش از ارزش‌ها و هنجارها، دانسته‌هایش، طنز سیاهش، تخیلش! تخیلش! و تخیلش! سه‌گانه‌ی Oryx and Crake را شروع کردم. فضایش غریب بود برایم. دنیای بعد از آدم‌هاست. ولی نه خیلی بعد. همان سال‌های اول بعد از این‌که زندگی تکنولوژی‌‌زده همه‌چیز را با خاک یک‌سال کرده. آدمی نمانده به جز جیمی که اسم خودش را گذاشته اسنومن، در جلد دوم می‌فهمیم که آدم‌های دیگری هم مانده‌اند که همه به طریقی به یک‌دیگر مربوط بوده‌اند. اغراق نیست اگر بگویم مدام آرزو کردم کاش سر یکی از کلاس‌های تحلیل ادبیات آتوود نشسته بودم و اگر بگویم تمام مدت دوست داشتم بروم سر بکشم ببینم درون ذهن غریبش چه می‌گذرد با این‌همه ایده. در خیابان‌های این‌جا که راه می‌روم، انگار او دارد روایت می‌کند. همان‌قدر ترسناک و عجیب و زیبا و تلخ. در کتاب اول قسمتی از ماجرا در سن‌فرانسیسکو اتفاق می‌افتد، واقعا خیابان‌های سیلیکون‌ولی، روزهای پیش از آپوکالیپس آتوود است انگار. در کتاب اول راوی اسنومن است که همراه عده‌ای آدم تازه‌ خلق شده‌ی صلح‌طلب و نرم و زیبا و ایده‌آل زندگی می‌کند، آدم‌هایی که طبق کارآمدترین و بهترین استانداردهای فیزیکی و روانی ساخته شده‌اند. کریک آن‌ها را طی پروژه‌ای بزرگ، پیش از آپوکالیپس ساخته و در محفظه‌ای نگه‌داریشان می‌کرد و اوریکس بهشان مهارت زندگی درس می‌داد. حالا که همه‌چیز نابود شده، اسنومن منتقل‌شان کرده کنار ساحل دریا که آزاد زندگی کنند. از نگاه این آدم‌ها، کریک خدایی بود که آن‌ها را آفرید، اورکس خدایی بود که حیوانات و طبیعت را آفرید، و اسنومن پیغمبرشان بود که از کریک و اورکس خبر داشت و دست‌رسی به دانشی داشت که آن‌ها نداشتند؛ اگر تئولوجیکال داستان را بخوانی.


کتاب دوم، The Year of the Flood، را زن‌ها روایت می‌کنند. حتی از کتاب اولی هم سخت‌تر بود خواندنش. چون داستان از درون خرده‌فرهنگی تعریف می‌شود که ساخته‌ی تخیل آتوود است. گروهی که به رهبری آدم اول، طبیعت‌گرا شده‌اند و اسم گروهشان باغ خداست. خودمختارند و همه‌ی محصولات مورد نیازشان را بدون استفاده از تکنولوژی، مثل انسان‌های اولیه و آمیش‌ها، خودشان تولید می‌کنند. با حیواناتی که منقرض شده‌اند ارتباط می‌گیرند، زنبورها، عسل و قارچ‌ها از ارکان اصلی زندگی‌شان هستند. بچه‌هایی که در این گروه به دنیا آمده‌اند و بزرگ شده‌اند، هیچ‌وقت دنیای بیرون را ندیده‌اند و تجربه‌ای از گوشت‌خواری و ابزار صنعتی ندارند در عوض همه‌ی گیاهان و حیوانات را می‌شناسند و می‌دانند چطور در طبیعت باید زندگی کنند. توبی و رن داستان سیل‌ خشک را روایت می‌کنند. توبی از زندگی زجرآور بیرون نجات پیدا کرده و به این گروه ملحق شده و به مقام معلمی، حوای شماره‌ی ۶، رسیده. رن نوجوانی‌ست که در کودکی با مادرش همراه گروه شده و آماندا هم دوستش است. دنیای بیرون از گروه، دو بخش است. دنیای شهرک‌مانند شرکت‌ها و آدم‌های متخصص و دنیای هرج و مرج آدم‌های معمولی که هر جنایتی ممکن است بینشان اتفاق بیفتد. شهرکی‌ها با تکنولوژی و پیشرفت، در حال نابود کردن جامعه‌ی انسانی و زمین‌اند با استفاده از مهندسی ژنتیک، آدم‌های بیرونی هم کلا هویت انسانی‌شان از دست رفته‌ است به علت حجم تباهی در لذت‌ها و نابود کردن همه چیز. بعد که آدم‌ها در اثر بیماری مسری از بین می‌روند، گروه باغ خدا باقی می‌مانند چون از تولیدات دنیای مدرن استفاده نکرده‌اند. در ماه‌های بعد همین‌ها، اسنومن و آدم‌های کریک را پیدا می‌کنند و سه آدم تباه‌شده‌ی باقی مانده را در نبردی می‌کشند و دنیا امن و امان می‌شود.


کتاب سوم، MaddAddam، درباره‌ی گروهکی منشعب از باغ خداست. آدم‌های باغ که تکنولوژی را خوب فهمیده‌اند و روزگاری خودشان در شهرک زندگی کرده‌اند و جزو مخترعین بوده‌اند، شبکه‌ای تشکیل داده‌اند برای درست کردن اوضاع ولی در نهایت کریک از دانش آن‌ها استفاده کرده برای خلق آدم‌ها و حیوانات دست‌کاری شده‌اش. کتاب البته در سال‌های بعدش اتفاق می‌افتد. وقتی همه‌ی آدم‌های باقی‌مانده شروع می‌کنند با هم زندگی را دوباره ساختن. داستان را توبی روایت می‌کند و زب، عشق سال‌های دورش، آرام‌آرام می‌پیوندد به روایت. شخصیت پر قصه‌ی و محکمی دارد و برادر آدم اول است و عضو اصلی گروهک مد ادم. کتاب سوم از رابطه‌ها و آدم‌های دو کتاب قبل رمزگشایی می‌کند. زب و توبی برای آدم‌های کریک، قصه‌ی خلقت را می‌گویند و خواندن و نوشتن یادشان می‌دهند. زن‌های گروه از آدم‌های کریک بچه‌دار می‌شوند و آدم‌ها با حیوانات جدیدی که کریک خلقشان کرده و خلق و خو و هوش انسانی دارند راه مسالمت‌آمیز هم‌زیستی پیدا می‌کنند. در این کتاب می‌فهمیم که آن آوازخواندن آدم‌های کریک به چه درد می‌خورد. آن‌ها زبان حیوانات را می‌فهمند، خواب و رویا را تفسیر می‌کنند، مریضی را تشخیص می‌دهند و زخم‌ها را ترمیم می‌کنند. از برگ و علف‌ها تغذیه می‌کنند و استعداد بدی کردن ندارند. هرسه کتاب پر از خرده روایت است، قصه‌های تو در توی هیجان‌انگیز. آتوود در این سه‌گانه از مفاهیم مذهبی بسیاری استفاده کرده. از بین سه کتاب، کتاب اول برای من لذت‌بخش‌تر بود و پر و پیمان‌تر ولی دو کتاب بعدی هیجان بیش‌تری داشت. 

 

اگر روزی کسی خواست درباه‌ی اخلاق، تعریف خوبی و بدی، و ارزش‌های بشری سخنرانی کند برایتان، دعوتش کنید آتوود بخواند.  


*کتاب سوم MaddAddam

There's the story, then there's the real story, then there's the story of how the story came to be told. Then there's what you leave out of the story which is part of the story too.

۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۷ ۳ نظر

وسط انتخابات‌بازی شما و نمایشگاه کتاب تهران، من داشتم ته مدارس این‌جا را در می‌آوردم. مدارس دولتی معمولی، دولتی ویژه، مانتسوری سنتی، مانتسوری مدرن، استرتفورد فلان، خصوصی ساده، خصوصی راه‌راه، خصوصی خال‌خال، ... به طبع محله‌ها را هم دور زدم. از شرق به غرب و برعکس و از شمال به جنوب و شمال‌تر و برعکس. فکر کنم حدود ۳۰ خانه دیدیم در این یک‌ماه چون اگر بنایمان ثبت‌نام آیه در مدارس دولتی بود، باید خانه‌ی‌مان را به محدوده‌ی مدارس خوب تغییر می‌دادیم. خلاصه‌اش این است که داشتم به دوستم می‌گفتم می‌بینی؟ عوض این‌که بنشینیم این چند ساعتی که قرار است هم‌دیگر را ببینم درباره‌ی درس و کار خودمان حرف بزنیم (که من چقدر هیجان‌زده بودم که بعد از ۴ سال می‌دیدمش) فقط دنبال بچه‌هایمان دویدیم و اسباب‌بازی‌ها را بین آیه و پارسا تقسیم کردیم و من هم باید مدام به هزار سوال آیه جواب می‌دادم که مامان پارسا چقدر فارسی می‌فهمد و چرا پارسا فارسی حرف می‌زند و مامانش نه و غیره. همان دودقیقه‌ هم که بعد از شام فرصت شد حرف بزنیم باز درباره‌ی انتخاب بین مدارس اسلامی و مدارس عادی حرف زدیم، درباره‌ی کم‌بود امکانات گروه‌های اسلامی و دست‌خالی بودنشان و عدم تخصص و باقی نگرانی‌ها. می‌خواهم بگویم نیم‌وجب بچه کل محور زندگی را با خودش می‌چرخاند. بماند. 


خانه‌ها را می‌گفتم. هرکدامشان حکایتی بود. دفعات پیش که دنبال خانه می‌گشتیم دغدغه‌ی مدرسه و امنیت خیابان و این‌ها را نداشتیم. حالا هزار و یک فاکتور اضافه شده به انتخابمان. هم به خاطر آیه هم به خاطر محیط متفاوت امریکا. صرف نظر از بزرگی و کوچکی و نور گیری و غیره، باید به مسجد هم دور نباشد، به مدارس خوب نزدیک باشد، با محل‌ درس و کارهایمان هم فاصله‌ی معقول داشته باشد یا لااقل از مسیرهای ترافیک دور باشد ... همه‌ی این‌ها البته با هم جمع نمی‌شد. این‌ بود که لیستمان عوض این‌که کوتاه شود، مدام بلندتر می‌شد و از این محله به آن محله و به شهرهای کناری کشیده شد. 


شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها و عصرهای وسط هفته، با آدم‌های مختلف قرار گذاشتیم که یا صاحبان خانه‌ها بودند و یا مشاورین املاک. خانه‌ها را از سه اپلیکیشن مختلف پیدا کردیم. عکس خانه‌ها رویشان بود و متراژها و اطلاعات محله و مدرسه و امکاناتش (آدم‌ها قبل از اسمارت‌فون‌ چطور زندگی می‌کردند؟) از در هر خانه‌ای داخل می‌شدیم یک حالی‌‌ بود. وارد یک خانه شدیم که مال زن و شوهری امریکایی بود (این از نوادر روزگار است این‌جا چون جمعیت هندی و چینی سیلیکون‌ولی را در خودش حل کرده و غربی سفید پوست تبدیل شده به نژاد کم‌یاب)، از آن‌ها که از هزار سال پیش در خانه‌ی خودشان زندگی کرده‌اند و بچه‌هایشان هم آنجا بزرگ شده‌اند. وارد حیاط بزرگ و پر درخت میوه‌اش که شدیم آقاهه به درخت قطور سمت چپ اشاره کرد و داستان خانه درختی‌ای را که برای پسرش ساخته بود برایمان گفت. دلم قنج رفت. معماری خانه قدیمی و گرم بود با اتاق آفتابی تمام‌پنجره رو به به حیاط ولی آشپزخانه‌اش از همان سال ۱۹۷۰که ساخته بودندش بازساری نشده بود. گفتم حیف این خانه که!

 

یک خانه‌ی دیگر رفتیم که خانواده‌ای هندی ساکنش بودند. خانه‌ی خوشحال و پر انرژی‌ای بود. خودشان یواش‌یواش ساخته بودندنش. درخت‌های میوه‌اش هنوز جوان بودند ولی میوه داشتند. بوی عود و ادویه می‌آمد. پدربزرگ و مادربزرگه داشتند به نوه‌ی‌شان غذا می‌دادند. حیاطشان بوته‌ی یاس و تاب داشت. یک خانه‌ هم بود که وقتی رفتیم ببینم آدم‌ها صف کشیده بودند که آقای املاکی بیاید در را باز کند آن‌ها بروند داخل همان‌جا قرارداد را امضا کنند. جایش خوب و استراتژیک بود و استخر داشت و غیره. ولی هیج حس خوبی به آدم نمی‌داد. هیچ‌کدام از خانه‌ها آن‌طور من را مشمئز نکرده بود. هنوز هم نفهمیدم از چی خانه این‌قدر بدم آمد. یک خانه هم بود که حتی فرم‌هایش را پر کردیم. همه‌چیزش خوب به نظر می‌رسید. درخت لیمو و پرتقال هم داشت و کل خانه بازسازی شده بود. بعدا به این نتیجه رسیدیم که محله‌اش آن‌قدرها هم خوب نیست.

 

هفته‌ی پیش یک خانه دیدیم که دلچسب بود. من را یاد خانه‌ی واترلو می‌انداخت. رنگ عسلی چوب‌هایش مخصوصا. منطقه‌اش از بهترین محله‌های این‌شهر است برای مدرسه. قبلش رفتیم مدرسه‌اش را هم دیدیم. اتفاقا پدرمادرها برای بچه‌ها نمایشگاه و کارگاه هنری برگزار کرده بودند. آیه رفت سر میزی که روی ماهی‌های درسته‌ی یخ‌زده را رنگ می‌کردند و کاغذها را رویشان فشار می‌دادند که رد فلس‌های رنگ‌شده روی کاغذ پرینت شود. بعد رفتیم کلاس پیش‌دبستانی را دیدیم. با چندتا از مادرها حرف زدم. به نظر خوشحال و راضی می‌آمدند. شماره و ایمیلم را دادم به منشی مدرسه که معلم پیش‌دبستانی باهام تماس بگیرد بیشتر حرف بزنیم. مدارس دولتی نسبت تعداد بچه‌ها به معلم‌ها زیاد است در مقایسه با مدارس خصوصی. هر کلاس بین ۲۰ تا ۳۰ دانش‌آموز دارد و یک معلم و یک داوطلب برای کمک. مانتسوری‌ها نسبتشان معمولا ۱۰ به یک است یعنی در یک کلاس ۴۰ نفره، ۴ مربی مدرک‌دار کار می‌کند. باقی خصوصی‌ها هر کدام قوانین خودشان را دارند. 


یک خانه‌ هم دیدیم مال یک خانواده‌ی چینی مودب و تمیز و نازنین در شهر کناری. حیاطش بزرگ بود و درخت زردآلو داشت. بعد هم رفتم مدارس دور و برش را سر زدم که برای پیش‌دبستانی جا نداشتند. به مسیرش هم شک داشتم و این‌که وحید چقدر در ترافیک رفت و آمد می‌ماند.  


بعد از همه‌ی این‌ها عبور کردیم. چون به این نتیجه رسیدیم که آیه را بگذاریم مدرسه‌ی مانتسوری. فاکتور مدرسه‌ی دولتی خوب، پاک شد از لیست و تعداد خانه‌ها بیشتر شد. دو خانه‌ی آخری که دیدیم عالی بودند. یکیشان دو درخت بزرگ ازگیل ژاپنی داشت، یک انار، یک لیمو و یک پرتقال. اتاق‌هایش قدیمی و نورگیر بودند. آشپزخانه‌اش تعریفی نداشت ولی می‌شد باهاش سرکرد. دومی خانه‌ی یکی از دوستانمان است که دارد بر می‌گردد ایران. موقعیت دل‌نشینی داشت. مخصوصا حیاطش که سمیه هم درخت نارنج و آلبالو درش کاشته و هم آلاچیق و خانه‌ی بازی درست کرده برای دخترش و خب بیشتر مشخصات مورد نظر ما را داشت.


همان‌روز وقتی برگشتیم خانه، لیست خوبی‌ها و بدی‌های هر کدام را نوشتیم و جمع و تفریق‌ کردیم. آیه آمد غر زد. خسته بود. گفتم دراز بکش روی مبل تا بیایم با هم بازی کنیم. امیرحسین هم پیشمان بود، از صبح رفته بود پیش دوستانش در استنفورد و حالا توی آفتاب عصر رو به شمعدانی‌های ایوان خوابش برده بود. آیه هم چشم‌هایش گرم شد. ما هم به این نتیجه رسیدیم که خانه را امسال عوض نکنیم! ولی احتمالا آیه را در یکی از مدارس وسط شهر که دور است ثبت‌نام کنیم و من رفت و آمد را برعهده بگیرم. یک ایده‌ی بلند مدت‌تری را می‌خواهیم عملی کنیم!


یک‌ماه از درس‌ها و کارهایم عقب‌ افتاده‌ام. هفته‌ بعد نشست انجمن مطالعات رسانه‌ی کاناداست که باید مقاله‌ام را ارائه کنم. امتحان جامع هم در جریان است و استاد منتظر نسخه‌ی اول. این سه هفته‌ی گذشته هم که انتخابات نگذاشت نفس بکشیم. این متن را نوشتم که نقطه بگذارم بر هیجان‌ها و پیچیدگی‌های این مدت!



۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۵ ۶ نظر

این یک پست انتخاباتی‌ست.


واقعیت این است که هرکس از نگاه خودش و نفع و ضرر خودش دنیا را می‌بیند و تحلیل می‌کند. سالی که من از ایران آمدم بیرون، دو دوره به خاتمی رای داده بودم و رای بعدی را به معین دادم (اشتباه استراتژیک اصلاحات). در فاصله‌ی آن دو مرحله‌ی کذایی، من از ایران رفتم کانادا. اگر می‌ماندم احتمالا رای نمی‌دادم - بد از بدتر! البته آن‌روزها این‌قدر بدبین نبودم. فکر می‌کردم بالاخره یکی سررشته‌ی کار را دست می‌گیرد یا این جناح یا آن‌ یکی و مملکت راه خودش را می‌رود. ولی سال‌هایی که گذشت بهت‌آور بود تا رسیدیم به ۸۸ و بعد از آن.  

من تمام این‌سال‌ها، فشار سیاسی و رسانه‌ای بر جمعیت مهاجر ایرانی (بخصوص جامعه‌ی مذهبی‌) را زندگی کرده‌ام. نگاه‌ها را، سوال‌ها را، بی‌حرمتی بسته شدن سفارت ایران در کانادا را، بازداشت ایرانی‌-کانادایی‌ها را، بازجویی شدن‌های لب مرز ایران را به خاطر فعالیت‌های سیاسی انتخاباتی خارج از ایران، سوال‌پیچ شدن لب مرز کانادا و امریکا را فقط به خاطر محل تولد و روابط سیاسی ایران با باقی دنیا. انگ حکومتی بودن را از طرف هم‌وطنان این‌ور آب خوردیم، انگ عنصر نامطلوب بودن را از داخلی‌ها.


ولی چند سال است بازی عوض شده. بیایید یک چیز را باور کنیم: چشم دنیا نه به انقلاب ماست نه از ما خوشش می‌آید. چرا؟ چون دنیا به سمت عقلانی شدن پیش رفته و ما به بهانه‌ی دین‌داری و آرمان‌گرایی با این‌همه نیروی خلاق و متخصص، فاصله گرفته‌ایم از مناسبات جهانی و جایی باید این روند را به نفع خودمان تغییر دهیم. به گمان من، ما اگر می‌خواهیم دین‌داران خوبی باشیم باید هرچه کم‌تر از دینمان بگوییم و هرچه بیشتر متخصصانه عمل کنیم. مدار جهان امروز بر پاشنه‌ی علم و مهارت و تخصص می‌چرخد. دولتی که نتواند در سطح مهارت جهانی، رابطه‌ی سیاسی و اقتصادی و فرهنگی برقرار کند با دنیا، خوار و پر تنش‌ خواهد بود. چه خوشمان بیاید چه نیاید. دنیا دیگر بر مدار ای آمریکا عصبانی‌ باش و از این عصبانیت بمیر نمی‌چرخد. مومن می‌خواهید باشید باید کیّس باشید. باید متخصص باشید تا حرف‌تان برو باشد! کارآمدترین مومنان، از نظر من متخصصینی هستند که در بهترین جایگاه‌های شغلی و علمی کار حرفه‌ای می‌کنند و دین‌دارند. یادم باشد از دوست نیمه‌امریکایی‌مان بنویسم که شیعه‌ است و در یکی از بالاترین سطوح مدیریت شرکت گوگل کار می‌کند و امسال اربعین، پیاده‌روی زیارت را رفت و وقتی برگشت در شعبه‌ی اصلی شرکت گوگل یک جلسه‌ی دو ساعته از امام حسین و اربعین برای هم‌کارهایش گفت (شما در نظر بگیرید که امریکایی‌ها هرچه از عراق می‌شنوند داعش است و جنگ و بمب انتحاری و قمه‌کشی). 


کاری که دولت روحانی در روند امضای برجام کرد به نظر من چیزی از همین جنس است. بلد باشی با دنیا حرف بزنی و عزت خودت را، دینت را، و کشورت را حفظ کنی. این‌که شانتاژ خبری داخل ایران چطور این قصه را بازنمایی کرد بماند. من تجربه‌ی خودم را می‌گویم. برای من مهم این بود که آن بالکن و بادی لنگوئج و آن امضا‌ها، امنیت روانی برای من ایرانی ساکن این‌طرف آب به همراه‌ آورد. شما اسمش را می‌گذاری ظریف‌زدگی؟ بگذار. اگر شما هم این‌جا زندگی می‌کردی برایت مهم بود که نمایندگان رسمی کشورت نیاز به مترجم نداشته باشند. که همه‌ی کلمه‌ها و اصطلاحات را انتخاب‌شده و به‌جا استفاده کنند. منش جلسات رسمی دنیا را فهمیده باشند. کلی‌گویی نکنند و شعار زده نباشند و بازی را با قاعده پیش ببرند. روزهای نشست و جلسه‌های برجام، رسانه‌ها از قدرت چانه‌زنی تیم ظریف و برنده‌ شدن ایران گفتند، بر عکس دوره‌های پیش. نگاه‌ها کمی تغییر کرد چون رویکرد رسانه‌ها عوض شد. می‌دانید این‌که کشورتان، رئیس‌جمهورتان، سوژه‌ی طنز و خنده‌ی دائمی رسانه‌ها باشد (احمدی‌نژاد، قذافی و کمی سارکوزی به این مقام بلاعزل نایل شده‌اند و حالا هم ترامپ) و یک‌بند از همه‌ی گزینه‌‌های روی میز دم بزنند (برای تحریم‌های بیشتر و شروع جنگ) چقدر فشار روانی برایتان به بار می‌آورد و بازخورد عملی دارد در زندگی‌تان؟ مخصوصا که حجاب داشته باشید که نماد اسلام رادیکال است. مثلا برای استخدام در شرکت‌ها، برای سرمایه‌گذاری و برای دست‌رسی به نرم‌افزارها، تکنولوژی‌ها، اطلاعات خاص و  هزار چیز دیگر به خاطر تحریم، ازتان عذرخواهی می‌کنند که محل تولد شما در لیست سیاه است و بنابر این نمی‌توانید جزو آن مجموعه باشید. 


از این‌ها که بگذریم، آن جرقه‌های امید را نمی‌توانم نادیده بگیرم. روزی که از ایران رفتم، قرار نبود ماندنی شوم. ولی اوضاع به‌هم ریخته‌ی آن ۸ سال همه‌ی ما را می‌ترساند. آدم عاقل چرا باید زندگی و کار و درس حساب‌کتاب‌ دارش را رها کند برگردد در آن طوفان؟ حالا ولی معادلاتمان تغییر کرده. برگشتن آن‌قدرها هم نشدنی نیست برایمان. همین امید، اوج تغییرات ملموس است برای امثال ما. 


برای من همین‌ها کافی‌ست که یک دور دیگر روحانی رای بیاورد. گرچه راه زیادی مانده. گرچه‌ کارهای زیادی هنوز روی زمین است و انتقادها وارد ولی چاره، ادامه‌ی همین راه است. 


* یک‌جایی در فیلم «به همین سادگی» طاهره شب‌ها از پنجره‌ی خانه‌شان به خانه‌ی هم‌سایه نگاه می‌کرد. مرد تنهایی که هرشب برای خودش ماکارونی آب‌کش می‌کرد و هر بار ماکارونی‌ها به هم می‌چسبید و شفته می‌شد. طاهره نگاه غمگینش را ادامه می‌داد و همان‌طور که با خودش درگیر بود، پرده را می‌کشید. یک روز در بقالی محل، آقای هم‌سایه را دید و وسط حرف‌ها گفت شما هم به ماکارونیت زردچوبه بزن که شفته نشه. درحالی که طرف اصلا نمی‌دانست این خانمه از کجا می‌داند قصه را. من به انتخابات ایران که نگاه می‌کنم یاد این صحنه‌ها می‌افتم (حالا در مثل مناقشه نکنید). انگار از پنجره‌ی دور، دارم به داخل ایران نگاه می‌کنم، تکه‌هایی را می‌بینم و تکه‌هایی را نمی‌بینم. گاهی به خودم نهیب می‌زنم که به تو چه! ولی روزهای انتخابات دیگر مهار زبان از دست می‌رود. همین است که تا شما را ببینم می‌گویم یک روند معقولی وجود دارد برای جلوگیری از شفته شدن ماکارونی؛ مثلا زردچوبه یا روغن.

۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۹ ۱۲ نظر