مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


گاهی لابه‌لای کتاب‌هایی که می‌خوانم دنبال آن لحظه‌ی ناب می‌گردم که خودم را جای آدمی بگذارم که دارد جریانی را تجربه می‌کند. بعد هزار قصه‌ی دیگر می‌بافم موازی داستان آن کتاب. داستان‌هایی که من را سهیم کند در آن اتفاق. چون دوست داشته‌ام آنجا باشم. چون منصفانه ندیده‌ام که آن اتفاق بیفتد و من میان لحظه‌هایش جایم نشده باشد. فقط داستان‌ها نیستند که این‌طورند برایم. تاریخ هم این‌طور است. گاهی دنبال آدمی گشته‌ام و خوانده‌ام درباره‌اش و فکر کرده‌ام لابد اگر روبه‌رویش ایستاده بودم، این را می‌پرسیدم. یا وقتی آن حرف را می‌زد این‌طور نگاهش می‌کردم، یا کمکش می‌کردم یا پا به پایش می‌دویدم، هرچه! یک‌ جاهایی، یک لحظه‌هایی هم هست که بین خط‌های کتاب‌ها پیدایشان نمی‌کنی. هستند و محواند. خودت باید تخیلشان کنی. روزمره‌هایی که جایی نوشته‌ نشده‌اند. رفتارها و حرکاتی که کسی بهشان توجه نکرده و تو می‌خواهی بدانی‌شان. آدم‌هایی هستند که تمام تاریخ را هم که بدوی بهشان نمی‌رسی انگار ولی آن‌قدر نزدیکند که نمی‌دانی از کجا محبتشان این‌طور سرریز شده در قلبت. محمد‌ بن‌ عبدالله از آن شخصیت‌هاست برای من. سلام خدا بر او. من گاهی فقط دوست داشته‌ام لحظه‌ای از گذر او در کوچه‌ی منتهی به مسجد را دیده باشم. گاهی دوست داشته‌ام فقط نگاه کرده باشم نماز خواندن او را. گاهی دوست داشته‌ام برای کسری از ثانیه او از کنارم عبور کرده باشد و من فقط همین عبور را درک کرده باشم، حتی لال. حتی گنگ. فقط دیده‌ باشمش، فقط حاضر بوده باشم جایی که او هست. 
۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۳ ۳ نظر

همین که از در کتابخانه وارد شدم چشمم افتاد به قفسه‌ی وسط که پر از کتاب‌های روزنامه‌پیچ بود. انگار که بخواهند کادو بدهند. روی هر بسته یک برچسب بارکد دار بود به همراه مشخصات گروه سنی. بالای قفسه نوشته بودند:‌ کتاب‌های کادو‌پیچ؛ یکی را بردارید، امانت بگیرید و لذت ببرید. نزدیک تعطیلات سال نو است و همه به دنبال خرید کادو و تزیین درخت کریسمس‌اند و پیدا کردن سرگرمی‌ برای اوقات فراغتشان. گرچه من حسش را نگرفته‌ام هنوز و عادت ندارد چشمم به کریسمس بدون برف. اصلا انگار نه انگار که سال دارد تمام می‌شود. ناخودآگاه من همین‌طور منتظر است برف ببارد، طوفان بشود و همه‌چیز یخ ببندد تا سال نو شود. مدام به یاد خودم می‌آورم که از این خبرها نیست دیگر. می‌توانیم برای جشن سال نو بدون این‌که تریک‌تریک بلرزیم برویم پارک وسط شهر، آتش‌بازی نگاه کنیم و احتمالا امسال اولین سالی‌ست که در کارناوال کریسمس سنتاکلاز شرکت می‌کنیم چون دما منفی ۴۰ نیست و لازم نیست به آیه زیرپوش، بلوز، ژاکت، گرم‌کن، شلوار، اسنوپنت، کاپشن، کلاه نخی، کلاه پشمی، نک‌وارمر، دستکش، جوراب پشمی، و چکمه‌ی بلند بپوشانیم. کتاب‌ها را می‌گفتم. چه چیز هیجان‌انگیزتر از این‌که کتابی را برداری که نمی‌دانی تویش چه می‌تواند باشد؟ داستان است؟ کمیک استریپ است؟ دستور آشپزی‌ست؟ زندگی‌نامه است؟ تاریخی و سیاسی‌ست؟ چه ایده‌‌ای!



بعدش رفتم برای آیه کتاب انتخاب کنم. جزو کتاب‌های پیشنهادی بخش کودکان The book with no pictures را دیدم. چندبار خواسته بودم بروم سراغش یادم رفته بود. آن سال که منتشر شد، چند ویدئو دیدم از نویسنده‌اش (Novak که فارغ‌التحصیل هاروارد است در زبان انگیسی و استندآپ‌های کمدیش مشهور است) که می‌رفت در کتابخانه‌ها و مدارس، کتاب‌ را می‌خواند برای بچه‌ها و  آن‌ها از خنده غش می‌کردند. وقتی شروع کردم به خواندن کتاب، هر صفحه‌ای که ورق می‌خورد کرکر می‌خندیدم. بازی کلمات و صداهاست و تخیل البته. 


عصر که آمدیم خانه، کتاب را برای آیه خواندم. کتابی که هیچ تصویری نداشت، داستان هم نداشت حتی. یک مشت کلمه داشت که بیش‌ترشان بی‌معنی بود با یک نخ اتصال ناپیدا بین کلمات؛ شوخی بودن همه‌چیز این دنیا.  شگردش این‌ست که کلمات را با صدای بلند بخوانی نه توی دلت و این دقیقا همان چیزی‌ست که بچه‌ را میخ می‌کند پای کتاب به کنجکاوی این‌که ببیند کلمه‌ی بعدی چیست؟ صفحه‌ی بعدی چه مسخره‌بازی‌ای قرار است دربیاوریم؟ کتاب، آن بزرگ‌تر همراه بچه را وادار به درآوردن صداهای عجیب غریب می‌کند که بچه از خنده ریسه برود. هدفش شکستن دیوار جدیت دنیای بزرگ‌ترهاست و خندیدن با بچه‌ها و این‌که قرار نیست همیشه با نقاشی‌های کتاب سرگرم شویم. به علاوه چون کلماتش ساده‌اند، بچه‌هایی که تازه شکل الفبا را یاد گرفته‌اند هم می‌توانند کتاب را برای خودشان و دیگران بخوانند و آن‌ها را بخندانند.  

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶ ۲ نظر

دیروز رفتم شهر کناری برای مریم این‌ها که دارند به زودی نقل مکان می‌کنند این‌جا، دنبال خانه. یکی از خانه‌ها درخت لیمو و آلو داشت. آشپزخانه‌ی دل‌بازش، رنگ قرمز جیغ دیوار نشیمن را خنثی می‌کرد. از سرکوچه هم رشته‌کوه‌های غربی که در مه فرو رفته بودند پیدا بود. به این‌ فکر کردم که باید زودتر خانه را عوض کنیم. دارم می‌خورم به در و دیوارش. با هم کنار نیامدیم هرچقدر هم که بوی کیک و مربا و ترشی و صدای خنده‌ی آیه پیچید درش. نمی‌نشیند به دلم. سبک زندگی high tech مال من نیست. بیش‌تر ساکنان این ساختمان و تمام خیابان‌های کناری (و البته بیش‌تر مناطق Bay Area)، کارمند غول‌ترین شرکت‌های تکنولوژی دنیا هستند. اپل، گوگل، تسلا، سامسونگ، اریکسون، فیس‌بوک، هوآوی ... بچه‌ مدرسه‌ای نمی‌بینی در این خیابان‌ها. روزها انگار داری در شهرک یک کارخانه‌ی بزرگ راه می‌روی. بس‌که همه شبیه هم‌اند در منش زندگی، ساعت کارشان، ساعت خواب و بیداری‌شان، لباس‌هایشان، غذا خوردنشان... من تنوع دوست دارم. محله‌ای که درش زندگی خانوادگی جریان داشته باشد، بچه‌ها مدرسه‌رو باشند، پیرترها باشند، هرکس یک شغل و حال باشد. هر خانه یک شکل و فرم و رنگ باشد. 

عجالتا باید تا تابستان دوام بیاورم. شاید باید بروم سراغ جعبه‌های باز نشده. قاب‌ها و آویز‌ها و خنزرپنزر‌ها را در بیاورم از در و دیوار آویزان کنم. بی‌رنگ است هنوز این خانه. اتاق آیه مخصوصا. باید از نقاشی‌های کوچکش کلاژ درست کنم و ریسه بکشم روی دیوارهای اتاقش. شاید هم رنگ بگیرم تخت و کتابخانه‌اش را که هنوز چوب خام است رنگ کنم.

فعلا ولی نشسته‌ام وسط کتابخانه، عوض تمام کردن مقاله و فرستادن فرم‌‌های کنفرانس بعدی، خیره شده‌ام به عکس‌های عروسی دیروز و شاکی‌ام از این‌که چرا در شادی و غم آدم‌هایم شریک نیستم، این‌همه سال. پریشب با آیه برای ریحانه پیغام صوتی گذاشتیم. لی‌لی لی‌لی کردیم و دست زدیم و شلوغ‌بازی درآوردیم. آیه ایده‌ای ندارد عروسی چه‌جور مراسمی‌ست. صبح که بیدار شدم، ریحانه عکس‌هایش را از همان جلوی آیینه‌ی آرایشگاه برایم فرستاده بود، مرحله به مرحله. چقدر هم ماه شده بود. به آیه نشان دادم. گفت یعنی همین حالا دارد می‌رود عروسی؟ گفتم آره. این‌قدر برایش همه‌چیز عکس‌ها ناشناخته بود که حتی سوال هم نمی‌پرسید، فقط خیره شده بود (به اضافه‌ای این‌که آدم‌های عکس‌ها را هم به زور می‌شناخت با آن لباس‌ها و آرایش). فکر کردم حالا یک‌ نفر را دارم که این‌جور عکس‌ها را بهش نشان بدهم با هم ذوق کنیم یا غر بزنیم یا ایراد الکی بگیریم و با هم بخندیم. در این ۱۲ سال نداشته‌ام همچین کسی را. مثل همان روزهای اول که به دنیا آمده بود و باهاش رفته بودم خرید، از این‌که دختر دارم خوشی آمد تا زیر پوستم. 

۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۰ ۵ نظر
آن پنج‌روز تعطیلی شکرگزاری را قرار بود برویم سفر، به سمت جنوب‌. نشد. برنامه‌های دیگر ریختیم؛ آیه و وحید بیش‌تر. من روی مقاله‌‌ام کار کردم. برای یکشنبه‌اش که روز آخر تعطیلات بود دنبال آکواریوم بودم که آیه را ببرم از نزدیک ببیند ماهی‌های بزرگ را. یک ماه است در مهد کودک موضوعی که رویش کار می‌کنند حیات اقیانوسی‌‌ست و انواع ماهی‌ها و کوسه‌ها و عروس‌های دریایی و اسب آبی و ستاره دریایی و چیزهای دیگر را ساخته‌اند و از در و دیوار کلاس آویزان کرده‌اند. روغن و آب و نمک را با هم قاطی کرده‌اند و خرده‌ریزهای زرق و برقی ریخته‌‌اند تویش و امتحان کرده‌اند چه‌ چیزهایی فرو می‌رود در آب و کدا‌م‌ها می‌مانند روی آب و هم درباره‌ی گیاهان دریایی و جنس و بافتشان حرف زده‌اند. از قضا یکی از کارتون‌هایی که آیه این چند وقت دیده‌ و خیلی دوستش دارد هم مربوط به ماهی‌هاست. برای تولدش هم یک کتاب خریده‌ بودم که لایه‌لایه از سطح آب شروع می‌شد تا به عمق دریا می‌رسید. و در هر لایه نشان می‌داد کدام گیاه‌ها و جانوران زندگی می‌کنند و صدای بعضی‌هاشان هم در می‌آمد. 

خلاصه می‌خواستم از نزدیک ببیند جریان را. تصورم از آکواریوم سن‌فرانسیسکو، چیزی شبیه آکواریوم آتلانتا بود یا مثلا سن‌دیگو، ولی نبود. کوچک بود با دیدنی‌های کم‌تر. با این‌که در ساحل خلیج ساخته بودندش، فقط یک تونل زیر آبی داشت که دو قسمتش کرده بودند، یکی برای نمایش کوسه‌ها و سفره ماهی‌ها و دیگری برای ماهی‌های کوچک‌تر. طبقه‌ی بالایش دو تا حوضچه درست کرده بودند در یکی سفره ماهی و کوسه‌ی کوچک پلنگی انداخته بودند و در آن‌ دیگری ستاره‌های دریایی‌ و خیارهای دریایی و صدف‌ها را. می‌شد به باله‌‌ی ماهی‌ها دست زد. لزج و نرم بودند. ستاره‌ها استخوانی و سفت. برای آیه جالب بود. یک قسمت هم فقط مخصوص انواع عروس‌ دریایی‌ها بود. با آن بافت شیشه‌‌‌ای و حرکت غریبشان انگار مال این دنیا نیستند. آیه از همان دم که وارد شدیم می‌خواست فقط کوسه‌ها را ببیند. بعد که توی تونل بودیم، نمی‌دانم ترسیده بود یا بی‌حوصله شده بود از گردش، بهانه گرفت و غر زد. به هرحال آیه هیچ‌وقت حالت سکون را تجربه نمی‌کند. همیشه در حال جهیدن و دویدن و پریدن از جاهای بلند است و اگر بگویم من با این بچه تا به حال راه نرفته‌ام و فقط پا به‌ پایش دویده‌ام اصلا بی‌راه نگفته‌ام. 

وسط یکی از تونل‌ها، خانمی میان‌سال که متخصص ماهی‌ها و اقیانوس و این‌ها بود، داشت برایمان توضیح می‌داد قصه‌ی هرکدام از جانوران را و پرسید کجایی هستید (این از فرق‌های کانادا و امریکاست - در کانادا معمولا رسم نیست بپرسند کجایی هستی). گفتیم. گفت من سینمای کیارستمی را دنبال می‌کردم، حیف شد. و این‌که برای ترم زمستان، کلاس سینمای ایران اسم نوشته در برکلی. بعدش شروع کردیم درباره‌ی «مثل یک عاشق» حرف زدیم. گفتم ندیده‌ام فیلم را ولی چیزهایی خوانده‌ام ازش. گفت یک معنای جادویی‌ای دارد عشق در کارهایش. آیه دستم را کشید خداحافظی کردیم ازش. 

چند روز بعدش آیه بی‌مناسبت گفت I had a very good day in San Fransisco گفتم: واقعا؟ آکواریوم را دوست داشتی؟ گفت: می‌شه دوباره بریم؟
آه از این بچه‌ها! دقیقا همان‌ موقع که حدسش را نمی‌زنی، قلبت را آب می‌کنند. 
 

۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۶ ۱ نظر