عکس پسربچهی سوری لب ساحل ترکیه، دلخراش بود. چهچیز دیگری میتوانست باشد؟ مدام هم در شبکههای اجتماعی بازنشر شد و تصویرسازیهای معرکهای هم از رویش اتفاق افتاد. که چی؟ کسی نمیدانست جنگ بد است؟ کسی دلش قبلا نمیسوخت برای بچهها؟
مسئلهی اخلاق در دنیای جهانی شده (چه در جنگ چه در صلح) موضوع سختیست. دارد یک سال میشود که من با یکی از سازمانهای غیر دولتی وابسته به سازمان ملل همکاری میکنم. هرچه بیشتر در این حوزهها کار کنی، بیشتر به تناقضات ابلهانه در قانونها پی میبری. اگر نهایت خوشبینی را به کار ببریم و تصور کنیم که آدمها و سازمانهایی که مدافع حقوق بشراند واقعا در پی حصول به خیر بشریاند (حداقل خیر دنیایی) با این تناقضها چه کنیم؟ مثلا یونسکو مدتها بر سر پروتکلهایی که در آنها صحبت از آزادی ایده و تفکر و بروز آن در حیطهی حقوق بشر بود، گیج میخورد. چرا؟ چون این قوانین و ادعاها خط استاندارد مشخصی ندارد. اخلاق در حیطهی دهکدهی جهانی هنوز تعریف شسته رفتهای ندارد و به گمان جهانوطنها (cosmopolitanism)، هیچوقت نخواهد داشت. تنها راه زندگی مسالمت آمیز از نظر آنها، بالا بردن تحمل و عادت کردن است. مثالهایی که معمولا میزنند به تکثرگرایی فرهنگی و دینی مربوط است به همگرایی و آمیختگی فرهنگی (contamination) ولی آن بخش سیاه چه؟ جنگ و تصویر بچههای پناهجو را کجای دلمان بگذاریم در این وانفسا؟ از آن بدتر، تناقض خودشان با خودشان است. مجبورند آزادی عقیده را به رسمیت بشناسند بعد با نئوفاندامنتالیزم دینی چه کنند؟
و البته این به این معنی نیست که من وجود اینجور سازمانها و کارکردشان را کلا بیاثر (مثبت) بدانم؛ فقط میخواستم ریشهی عصبانیت خودم را پیدا کنم که این را نوشتم.
* از کتاب The self tormentor ترنس