مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است


و اما سالی که گذشت. تا ماه آبان و آذرش سخت بود. آدم یک‌جایی باید کشف کند ایراد از کجاست. حالا نه این‌که من فهمیده باشم ولی یک بخشش را پیدا کردم، یا شاید بهتر باشد بگویم پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم. کمک لازم بود و گمانم یک روز درباره‌اش بنوسم (وقتی شجاعتش را داشتم.) حالم بهتر شد کم‌کم از حدود آذرماه. سفر ایران - با این‌که می‌ترسیدم بزنم کاسه‌کوزه‌هایی که چیده بودم را تکه‌تکه کنم - روانم را تکان داد. مخصوصا آن سه روز (و آن سه روز). حال من در زیارت امسالمان، با حال تمام زیارت‌هایی که رفته بودم فرق می‌کرد. اصلا شبیه من نبودم. شبیه آدم دیگری بودم که داشت من را می‌دید. چیزهایی که این‌سال‌ها گذشته را. دعاهایی هم که کردم شبیه دعاهای خودم نبود. شبیه دعای کسی بود که برای دیگری‌ای که حقی بر گردنش دارد دعا می‌کند. خدایم آمده بود پایین. به صلح رسیده بودم باهاش. بگومگوهایم تمام شده انگار. 


پیاده‌روی‌ها هم. زمانش باید برسد تا بفهمی که کجاها و با چه کلماتی می‌توانی خودت را بیشتر بشناسی و قابل‌پیش‌بینی‌تر باشی. زمانش باید برسد تا منشا خوشحالی‌های واقعیت را پیدا کنی، حس‌های قلابی و مزه‌های مصنوعی را دور بریزی. زل بزنی توی چشم خودت نگاهت به چروک‌ها و لک و لوک‌های روی پوستت بیفتد و بگویی همین است که هست! هرچیزی زمانی دارد. زمانش که برسد گرد و غبار می‌رود کنار و قطعات پازل کنار هم می‌نشیند. زمانش که برسد لابد ابهام‌ها تمام می‌شود یا نه! دیگر سوالی نمی‌ماند که جوابی بخواهد. 


همان‌روز نوشتم، همان شب. این‌جا نه. نمی‌دانم شاید هم آمده بودم این‌جا بنویسم ولی دیده بودم جنس حرف‌هایم فرق می‌کند رفته بودم فایل وان‌نوت را باز کرده بودم و آن‌جا نوشته بودم. بعد دیدم انگار کم‌کم باید فندکی کبریتی چیزی بیاورم بگیرم زیر آرشیوش همه را یک‌جا بسوزانم. بستم لپ‌تاپ را گفتم بماند. شاید متن آخر را چند روز دیگر نگاهش کردم دوباره.



۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۳ ۱ نظر

آمدم درباره‌ی کتاب‌های نیمه‌ی دوم سال ۲۰۱۷ بنویسم دیدم تا درباره‌ی Beartown ننویسم، آشفته‌نویسی خواهم کرد. شهر خرس نوشته‌ی فردریک بکمن. گمانم دوبار به فارسی ترجمه شده در این مدت کم. یعنی یک‌بارش را که همین‌جوری سرچ کنید می‌آید. یک‌بارش را هم دیدم کسی توئیت کرد که ترجمه کرده و به نظرم معقول‌تر آمد، حداقل این‌که اسم کتاب را ترجمه نکرده بود - چون اسم کتاب نام شهری‌ست که این اتفاقات درش می‌افتد. شاید هم اشتباه می‌کنم الان هرچه سرچ می‌کنم فقط همان یک ترجمه می‌آید. حداقل مطمئنم خانم نبود آنی که گفته بود ترجمه کرده. بماند.


فصل یک را که بخوانی دیگر نمی‌توانی رهایش کنی. فصل اول فقط دو جمله است. اگر تجربه‌ی زندگی در شهرهای سرد اروپا و امریکای شمالی را داشته باشی چه بخواهی چه نخواهی استنلی‌کاپ خودش را می‌اندازد وسط زندگیت. هاکی این‌طور است. همین‌طور که بکمن توصیفش می‌کند. هاکی زیرساخت زندگی شهرهای سردسیر‌ست.* به کار بردن لفظ فرهنگ درباره‌ی هاکی غریب است. در هاکی فقط یک موضوع حاکم است:‌ برنده شدن. قصه‌ی این کتاب درباره‌ی بازندگی‌ست. درباره‌ی جامعه‌ و تعریف آن، ارزش‌های حاکم، برچسب‌ها، نرم‌ها، هنجارها، ساختارها، به هم پیچیدگی سازمان‌ها، ساختارشکنی‌ها، نژادپرستی، جنسیت‌زدگی و باقی مفاهیم جامعه‌شناسانه. اگر جامعه‌شناسی بخواهد رمانی بنویسد یکی از کتاب‌هایی که قطعا باید تحلیل کند و ازش یاد بگیرد این کتاب است. داستان کتاب در شهری کوچک در منطقه‌ای جنگلی و سردسیر اتفاق می‌افتد. شهری که تمام هویت و اقتصادش بر پایه‌ی تیم‌ هاکی جوانانش شکل می‌گیرد و می‌‌گردد.


قصه حین مسابقات نیمه‌نهایی و نهایی در جریان است. کوین و مایا، اولی قهرمان هاکی شهر که چشم امید و آرزوی هم‌شهری‌هایش به اوست دومی دختر سر مربی تیم که با کوین در تنش قرار می‌گیرد (قصد ندارم قصه را لو بدهم، حیف است، بخوانید). بنجی دوست صمیمی کوین، احمد پسرک پناه‌جو، فاطمه مادر احمد، کیرا مادر مایا، آنا دوست صمیمی مایا، پیتر پدر مایا، دیوید و سون مربی‌های دیگر باشگاه هاکی، پدر و مادر کوین به علاوه‌ی بارتندر شهر و خواهرهای بنجی ... این‌ها داستان را پیش می‌برند. هرکدام یک میخ قصه‌اند. آدم‌های قصه چهره ندارند ولی شخصیت دارند. تا بخواهی ریز. ولی دریغ از یک خط توصیف چهره و فرم بدن و رخت و لباس و تیپ و غیره. شاید بکمن مخصوصا این‌کار را کرده. چون بن‌مایه‌ی داستانش اعتراض است. دارد تعریف می‌کند که ارزش‌های ساختاری جامعه چطور از بیخ ضد ارزش‌اند و چطور اعضای جامعه بلد نیستند دربرابرشان عکس‌العمل درست نشان بدهند وقتی طوفان آمده و همه‌چیز را با خود برده. نمی‌دانم این ایراد است به داستان بکمن یا نه. ولی تصویری از آدم‌های قصه در دست نیست. 


دومین اشکال متن تکرار است. فرازهایی که برای تاکید، تکرار می‌شوند معلوم‌اند. ولی گاهی این تکرار‌ها مخصوصا وقتی شامل جملات اخلاقی و حکیمانه است، متن را نچسب می‌کند. البته نه آن‌قدر که نخواهی به خواندن ادامه بدهی. نقد آخر، پایان‌بندی کتاب است. هول و سرهم بندی‌طور. انگار فیلم را گذاشته باشی روی دور تند. با این حال ارزشش را دارد. 


من اگر معلم بودم، آخ که من اگر هنوز معلم دبیرستان بودم، همه‌ی نوجوان‌ها و پدر مادرهایشان را وادار می‌کردم این کتاب را بخوانند. بعد بنشینند درباره‌اش «باهم» حرف بزنند. اصلا باید یک‌روزی آن طرح چطور رمان بخوانیم را بازنویسی کنم و برگردم مدرسه به مدرسه به بچه‌ها یاد بدهم چطور رمان بخوانند.


* یادم است المپیک زمستانی ۲۰۱۰، منی که هیچ علقه‌ای به مسابقات ورزشی ندارم، صبح تا شب پای تلویزیون اخبار اسکیت روی یخ و اسکی و کرلینگ و هاکی را دنبال می‌کرد. البته مسابقات در ویسلر - شهری نزدیک ونکوور- اجرا می‌شد و طبعا سراسر کانادا تحت تاثیر بازی‌ها و المان‌های فرهنگی-اقتصادی المپیک بود. ولی من!‌ من؟ من آدم مسابقه نبودم که آن‌طور نشسته بودم برای تیم پاتیناژ و اسکی کانادا هورا می‌کشیدم. یا تمام آن سال‌ها که کانادا استنلی کاپ را نبرد. خدا می‌داند هیچ جنبده‌ای در خیابان‌ها نبود. برگ درخت‌ها هم تکان نمی‌خورد، آدم‌ها نفس‌بند بودند. 

۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۶ ۱ نظر

امریکا که آمدیم می‌دانستم شکاف عمیقی در درس‌ و کارهایم اتفاق خواهد افتاد. حداقلش این بود که می‌دانستم طول می‌کشد تا دوباره شبکه‌ی تخصصی خودم را پیدا کنم، استادها را، دانشجو‌ها را سازمان‌ها و مراکز را. خب هنوز هم آنقدر پیدا نکرده‌ام ولی بیش از این‌ها نگران آن درس آخری بودم که باید می‌گرفتم که تعداد واحد‌هایم تکمیل شود و بتوانم امتحان جامع دوم را بنویسم و از موضوع تزم دفاع کنم.

ترم پیش که مهمان برکلی شدم و درس مردم‌شناسی رسانه را گرفتم، از جلسه‌ی سوم به بعد فکر کردم این حجم تئوری برای یک ترم، بیش از طاقت من است. هر کدام از کتاب‌هایی که می‌خواندیم، فکر می‌کردم حداقل چند هفته فرصت می‌خواهم تا هضم کنم روش را و موضوع را و چارچوب را. وقتی کارهای آلفرد جل درباره‌ی ارتباط هنر و کنشگری را می‌خواندم، صدای ترق ترق شکستن استخوان‌بندی پیش‌فرض‌هایم را می‌شنیدم. کتاب تاسیگ را تا صفحه‌ی ۵۰ خوانده بودم ولی هنوز نمی‌فهمیدم دارد درباره‌ی چه حرف می‌زند. نه این‌که نمی‌فهمیدم، با سطحی از تئوری بازی می‌کند در کتاب Mimesis and Altery که فکر می‌کنی حتما شوخی است، رسما با ذهنت کشتی می‌گیرد درباره‌ی مفهوم واقعیت و تقلید در رسانه. کاکلمن و الهایک با این‌که درباره‌ی موضوعاتی ملموس کار کرده‌اند - اولی درباره‌ی مردم‌نگاری زبان‌شناسانه در روستایی در امریکای جنوبی و بار و وجوه معنایی نام دو پرنده و دیگری درباره‌ی ارتباط مردم‌شناسی و روان‌درمانی در شهری در مکزیک - ولی تحلیلشان و ایده‌ای که ارائه می‌دهند چندوجهی است و پیدا کردن نخ اتصال این‌ها به هم کار آسانی نبود. کتاب استیونسون، life beside itself از همه‌ی منابع برایم جذاب‌تر بود. موضوعی که سعی کرده بود درباره‌اش کار کند استفاده از تصویر به عنوان روش‌ تحقیق بود. تصویر برایش شامل عکس، خاطره یا رویا، و حتی اصوات می‌شد. مطالعه‌ی موردیش قبیله‌ای از بومیان کانادا بود در دو برهه‌ی زمانی که بیماری‌ای مسری‌ و خودکشی بینشان شایع شده بود و دولت سعی می‌کرد با ابزار و روش‌های خودش بیماری را درمان و جامعه را ترمیم کند درحالی که تعریف مرگ و زندگی و تصویری که بومیان از حیات داشتند بر اساس باورهایشان با مفاهیم قانونی متفاوت بود. کارهای سلویو و منینگ درباره‌ی مردم‌شناسی انیمیشن را هم دوست داشتم و به کارم می‌آمد چون تاکیدشان برتئوری‌های تصویرسازی و تجسم در رسانه بود. در طول ۱۴ هفته، آلتوسر و بنیامین خواندیم، کیتلر  و لارکین خواندیم، آدورنو و دبور خواندیم، گیتلمن و شیپلی خواندیم، ژان روش و استیون فلد خواندیم، پاوینلی و جان دورام پیترز خواندیم. سیندرز دریدا را هم خواندیم، درست همان هفته‌ای که من شروع کرده بودم رمان کتاب‌دزد را خواندن (پست بلندی دارم می‌نویسم درباره‌ی رمان‌های نیمه‌ی دوم سال گذشته) همان روزهایی که رسیده‌ بودم به جمله‌ی: The Germans loved to burn things. Shops, synagogues, Reichstags, houses, personal items, slain people and, of course, books سوختن، آتش و خاکستر به عنوان رسانه. دو سال پیش هم من با این مفاهیم کار کرده بودم. زیرساخت‌های آتش در جامعه‌ی انسانی و بازنمایی آن در تکنولوژی‌های جدید. 

پرزنتیشن کلاسیم درباره‌ی فهم مردم‌نگارانه از رابطه‌ی رسانه‌های جدید و بیم‌های اخلاقی در جوامع درحال توسعه بود بر اساس مطالعات موردی آرشامبو و باربارا اندرسن در افریقا. پروژه‌ی آخر ترم را هم برپایه‌ی کارهای خودم تعریف کردم «تصویری کردن تجربه‌ی دین‌داری» که بخشی از مقاله ایست که احتمالا تابستان برای کنفرانس Media, Religion and Public Scholarship ارائه خواهم کرد. 

---

از روزی که از سفر ایران برگشتم چندبار پروفایل دانشگاه را نگاه کردم. هیچ نمره‌ای رویش نبود. نیمه‌ی ژانویه که گذشت فهمیدم یک جای کار ایراد دارد، حتما باید سایت دیگری را چک می‌کردم که نمی‌دانستم. امروز دیدم بالاخره باید تکلیفم را با این درس روشن کنم. اگر موفقیت آمیز نبوده باید خودم را برای درس دیگری آماده کنم. چاره‌ای نبود. ایمیل زدم به استاد و بلافاصله جوابش آمد. نمره را داده بود و از این‌که هنوز فرصت نکرده فیدبک‌های مقاله را بدهد عذرخواهی کرده بود. بهترین نمره‌ای که می‌شد گرفت برای این درس را داده بود و توضیح نوشته بود که باید در سایت دیگری را چک کنی.

یادم افتاد آخرین روز ترم که مسیر دانشکده به سمت خیابان اصلی مرکز شهر را پیاده می‌رفتم، زیر همان درخت تنومند مگنولیا که نبش ورودی اصلی دانشگاه است، از ته ریه‌ نفس عمیقی را فوت کردم بیرون به شکرانه‌ی این‌که دیگر مجبور نیستم خودم را در چارچوب کلاس و درس و مشق تعریف کنم. اینقدر که این سبک درس خواندن و فشار حجم کار به زندگی بچه‌دارانه نمی‌آید. ترم سختی را گذرانده بودم. هر روز صبح آیه را می‌رساندم مدرسه و ۵ ساعت بکوب در کتابخانه درس خواندم. شب‌های زیادی که نوشتنی‌ها تمامی نداشت، وحید و آیه خواب بودند وقتی برمی‌گشتم خانه و خیلی از ویکند‌ها را صبح تا شب درس خوانده بودم و به هیچ‌کار دیگری نرسیده بودم. امیدوارم از این ترم به ایده‌هایی که در سرم بال‌بال می‌زنند برسم کمی. 

 

۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۰ ۴ نظر

تهران برف آمده. تمام شبکه‌ها پر از برف‌بازی و آدم‌برفی و خنده است. ذوق می‌کنم ولی به پنجره‌ی اتاق خیره شده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که این‌جا آفتاب است گرچه هوا کمی خنک است این روزها. حتی ذره‌ای دلم برای سرما و برف تنگ نشده. چند سال است فهمیده‌ام تجربه‌های متفاوت زندگی، از اتفاقی واحد، معنای متفاوت می‌سازد. تجربه‌ی برف مثلا. برای من برف، مساوی‌ست با دوری، دل‌تنگی، روزهای پشت سرهم سرما، سرما سرما، شش ماه هفت ماه همه‌جا سفید، یخ. غازها و پرنده‌های دیگر که دسته‌دسته کوچ می‌کردند، اولین برف که می‌زد، عزا می‌گرفتم. پرده‌های خانه را می‌کشیدم. سردردهای صبح‌گاهی که تا عصر طول می‌کشید به خاطر فشار هوا و ابرهای نورانی. افسردگی فصلی. حال گریه. اضطراب دم غروب. صدای هوهوی باد که لای خانه‌ها و درخت‌ها می‌پیچید. باران یخی که خیابان‌های را تبدیل به پیست پاتیناژ می‌کرد. تاریکی. روزهای ۵ ۶ ساعته. شب‌های طولانی. آفتاب بی‌رمق. کوه انباشت شده‌ی برف‌های جلوی در خانه‌ها، کنار راه کوچه‌ها، رنگ گِلی و خاکستری خیابان‌ها. برف‌آبه‌هایی که تا آخر اردیبهشت خیابان را زشت می‌کرد. چشم‌هام که مدام ازشان اشک جاری بود از سوز و دست‌و پاهای یخ کرده که تا تابستان قرار نبود گرم شوند هرچقدر هم درجه‌ی هیتر را بالا می‌بردیم. لایه‌لایه لباس. چقدر من از سنگینی لباس روی لباس بدم می‌آید. از کلاه و شالگردن، از کاپشن، از چکمه‌ی برفی، از جوراب پشمی. از جنس کاموا. من از هیچ چیز زمستان خوشم نمی‌آید (به جز گل نرگسش). سال‌هاست. مفهوم برف برای من عوض شد طی آن ۱۲ زمستانی که در کانادا تجربه کردم. این‌‌طور نبودم. من هم از برف خاطره‌ی خوبی داشتم. از روزهای برفی بچگی. مدرسه‌ها که تعطیل می‌شد، با حسین و مامان می‌رفتیم برف بازی. آدم برفی می‌ساختیم. برف و شیره می‌خوردیم. می‌خندیدیم از این‌که ماشین‌مان در برف گیر می‌کرد از این‌که حیاط مدرسه پر برف می‌شد. خوش می‌گذشت. از همه‌ی این‌چیزها خوشم می‌آمد. ولی گذشت. عکس‌های اینستاگرامم را همین الان دوره کردم. تمام مدت ۶ سالی که رویش عکس گذاشته‌ام انگار در سرزمینی گرم و آفتابی زندگی کرده‌ام. به تعداد انگشت‌های دستم هم عکس برف و سرما رویش نیست. زمستان‌های زندگی را ناخودآگاه سانسور کرده‌ام. از آیه هم عکس زیادی در برف نداریم. 


دو اتفاق دیگر در سفر امسال ایران هم باز این تفاوت معنا را به چشمم آورد. تجربه‌ی هوای آلوده‌ی تهران و آن شب زلزله. تفاوت عکس‌العمل‌هایمان عجیب بود. هوای آلوده من را ترسانده بود. واقعا وحشت‌زده بودم روزهای اول. رنگ آسمان را باور نمی‌کردم. از صبح، انگار غروب نارنجی و خاکستری بود. من فقط یک‌بار آسمان را آن‌طور نارنجی دیده بودم، آن هم وقتی موستان‌های سنتا روزا آتش گرفت و من آن‌روز برکلی کلاس داشتم. با این‌که یک‌ساعت تا آتش فاصله داشتیم همه‌ چیز نارنجی بود و بوی دود چوب سوخته‌ی شدیدی می‌آمد. حتی سایه‌‌ی برگ‌های درخت‌ها نارنجی بودند. شیشه‌ها انعکاس مه‌ای نارنجی بودند. همه‌چیز تحت تاثیر دوده‌های آتش بود. تهران که بودم، صبح‌هایی که می‌رفتیم خانه‌ی مامان‌جون - که بالاترین طبقه بود - برای صبحانه من زل می‌زدم به فضای بیرون پنجره‌‌های قدی که هیچ‌چیز از درونش پیدا نبود و دلم فشرده می‌شد. از این‌که انگار هیچ برنامه‌ای نیست برای پایان این وضع از این‌که انگار آدم‌ها و جانشان به امان خدا رها شده، می‌ترسیدم. مخصوصا روز اول که مسیر ده دقیقه تا خانه‌ی حسین را می‌خواستم با آیه پیاده بروم. نفسم در سینه حبس شده بود از هوایی که این بچه‌ها دارند تویش زندگی می‌کنند (وقتی برگشتم امریکا، یک عذاب وجدان به عذاب‌وجدان‌های الکی‌ام اضافه شد: تنفس در هوای تمیز!). 

بعد زلزله آمد. ما از عروسی برگشته بودیم و آیه و وحید آماده بودند بروند استخر طبقه‌ی پایین. زمین که لرزید من داشتم ایمیل‌هایم را جواب می‌دادم. مامان آمد گفت زلزله‌ست. من چادرش را از روی مبل برداشتم، دو پله یکی رفتم طبقه‌ی بالا چون می‌دانستم مامان‌جون خیلی می‌ترسد. در را که باز کرد رنگش پریده بود، سفید سفید. بغلش کردم. گفتم چیزی نشد. گفت همین‌جا وایسا بروم لباس عوض کنم. از آقاجون پرسیدم خوبی؟ گفت الحمدلله. زلزله بود؟ گفتم بله. دستش را گرفتم. از آن شب‌ها بود که نمی‌شناخت کسی را. به مامان‌جون گفتم بیاید امشب پایین پیش ما. گفت نه من از بالا کوچه را می‌بینم خیالم جمع‌تر است. گفتم پس زنگ بزنید به من کار داشتید. کمی با نگار نشستیم همان‌جا. کیف مخصوص زلزله‌اش را که از قبل حاضر کرده بود آورد گذاشت جلوی در. آیه و وحید رفته بودند استخر. برای ما انگار زلزله چیز ترسناکی نبود. شهر ما هم هرچند وقت یک‌بار زلزله می‌آید. حدود ۴ ۵ ریشتر اغلب. ولی ما تجربه‌ی وحشت از زلزله را نداشتیم. از همان پنجره‌ی بالا که نگاه می‌کردم کوچه‌های اصلی و فرعی همه کیپ تا کیپ پر ماشین بود. من خوابم می‌آمد. چند نفر پیغام دادند، امشب خانه نمانید. برای بابا پیغام گذاشتیم که ما سالمیم. نگار و حسین تلفنی داشتند هرهر می‌خندیدند به نقشه‌شان که می‌خواستند بروند پارک سر خیابان حلما و آیه هم تاب بازی کنند نصفه شبی ولی هیچ‌کدام حال نداشتیم. من رفتم خوابیدم. آیه و وحید را هم نفهمیدم کی آمدند خوابیدند. من از هوای تهران بیش‌تر از زلزله می‌ترسیدم. خیلی بیشتر.  

۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۰ ۱ نظر

ما از سفر برگشتیم، سفر هم خیلی زود از ما برگشت ولی این چمدان همراه کوچک هنوز ول کن ماجرا نیست. اتفاقا من این‌بار خیلی زود آن سه چمدان بزرگ را جمع و جور کردم با این‌که جت‌لگ به طرز غریبی طول کشیده بود و رها نمی‌کرد سرگیجه و بیدارخوابی. ولی گمانم روز سوم همه‌چیز رفته بود سر جای خودش و لباس‌های کثیف هم رفته بود در سبد و خوراکی‌ها هم جابه‌جا شده بود. ولی این چمدان سرمه‌ای کوچک هنوز کنار راه‌رو مانده. انگار اصلا یادمان رفته باید خالیش کنیم و برود توی انباری تا سفر بعد. انگار جایش همیشه همین‌جا بوده. امروز درش را باز کردم ببینم چی مانده توش. مخصوص وسایل طول راه است. یک‌دست لباس اضافه برای آیه، ادویل برای آیه و خودمان. مسواک‌های سفری و خمیر دندان. قمقمه‌ی خالی. چسب زخم، دستمال مرطوب، دستمال کاغذی، سنیتایزر، یک‌بسته بیسکوئیت، یک‌بسته شکلات، یک‌بسته پاستیل، یک کیسه گردو و بادام و کشمش، چند ظرف کوچک خمیر بازی، چند مداد شمعی و دفتر سیمی یادداشت آیه، چند برگ استیکر و بروشور کنسرت همایون که معلوم نیست چرا جامانده این‌جا. کنسرت خوبی نبود. شاید هم حال من خوب نبود. چرا حال من خوب بودم. خسته بودم ولی. برای نگار و رضوانه و حسین و فرشته و وحید بلیت خریده بودم؛ پیشنهار نگار بود. هرکداممان از یک سمت شهر رسیدیم. قبلش با آیه خانه‌ی یکی از دوستان قدیم امریکا بودم که حالا برگشته ایران. عصر که باران زد بعد از هزار سال، همه در ترافیک گیر کردیم و دیر رسیدیم. قرار بود آیه را برسانم خانه که با حلما پیش مامان بمانند. سخت بود برگشتن این راه. آزاده گفت آیه را می‌برد. 

در مسیر رسیدن به سالن وزارت کشور، راننده‌ی اسنپ این‌قدر سیگار کشیده بود پیش از این‌که من سوار شوم که تمام راه سرفه کردم. گفت شما باید ماسک بزنید وقتی هوا کثیف است. گفتم شما هم پیش از این‌که مسافر بزنید توی ماشین سیگار نکشید. اگر ناراحتی تنفسی داشته باشد، ریه‌هایش متورم می‌شود و زیر نیم ساعت باید برسانیدش بیمارستان چون راه نفسش قطع می‌شود. توی آینه نگاهم کرد که برای بار دوم اسپری می‌زدم. چیزی نگفت یا شاید زیر لب عذرخواهی کرد. پنجره‌ی سمت خودش را پایین کشید. حال نداشتم پیاده شوم و عوض کنم ماشین را. ولی در عکس‌ها رنگم بد پریده حالا که نگاه می‌کنم. البته این‌ها دلیل نمی‌شود که اجرای همایون آن‌شب خوب بوده باشد. نبود. کل اجراها خوب نبود. من رفته بودم فقط قطعه‌ی «خوب شد» را بشنوم. ولی از این‌که با هم رفته بودیم خوشحال بودم. دوست داشتم شب‌های بیشتری با هم در شهر می‌چرخیدیم.

چمدانه را می‌گفتم. آمدم این‌جا درباره‌اش بنویسم شاید همت کنم خرت و پرت‌ها را بیاورم بیرون و جمعش کنم. هنوز ولی دلش نمی‌خواهد انگار. شاید هم من دلم نمی‌خواهد. شاید هم اصلا اشتباه فکر می‌کنم که سفر از من برگشته. باید مهمان دعوت کنم که به هوایش چمدان را از سر راه بردارم. 

 

۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۴ ۰ نظر