مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


دیشب وحید دیر رسید خانه، آیه شامش را خورده بود. من صبر کرده بودم. آمد کنارمان نشست گفت برام کتاب بخونین لطفا. گفتم ما داریم غذا می‌خوریم. بعدش می‌خوانیم. اصرار کرد و دید فایده ندارد. کتاب‌ The bear who shared که امروز از کتاب‌خانه گرفته بود را باز کرد و ورق زد و عکس‌هاش را نگاه کرد. باز گفت خب بخونین دیگه. گفتم هنوز تمام نشده، ۵ دقیقه‌ی دیگر صبر کن. کتاب را آورد از اول. انگشتش را گذاشت روی کلمه‌ی اول آن جمله‌ی سه کلمه‌ای: N - o - r - r - i - s دست من با چنگال وسط زمین و هوا مانده بود و خیره شده بودم به لب‌هاش. w - a - s یک چیزی توی دلم داشت منفجر می‌شد w - i - s - e (البته اشتباه خواندش گفت wiiss - وحید تصحیحش کرد:‌ وایز). من تندتند پلک زدم که اشک‌هام نچکد. اصلا نمی‌دانستم این‌قدر بلد شده بخواند. همه‌ی حروف را بلد بود و می‌نوشتشان ولی صداهایشان را لزوما نمی‌دانست. از من می‌پرسید Ball با چی شروع می‌شه؟ من B را نشانش می‌دادم و می‌گفتم ب ب ب... بال. اصراری نداشتم یاد بگیرد. اگر می‌پرسید جواب می‌دادم و این پرسیدن‌ها زیاد شده بود. خیلی زیاد. در این یکی دو ماه وقتی برایش کتاب می‌خواندم، انگشتش را می‌گذاشت روی کلمات و از من می‌خواست آهسته بخوانمشان که جمله را دنبال کند. می‌دانستم در مهدکودک دارند حروف را کار می‌کنند چون بیشترشان سال بعد پیش‌دبستانی خواهند رفت و باید حروف را بلد باشند. نمی‌دانستم یک روز می‌آید می‌نشیند روبه‌رویم و یک جمله از کتاب را برایم می‌خواند. چه حس دلهره‌آور لذت‌بخشی! 

۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۰ ۴ نظر
چند هفته پیش مریم عکس گذاشته بود از کاسه‌ی هلیمش در مغازه‌ی ایرانی. پرسیدم خوب بود؟ گفت نرفتی تاحالا؟ بعد یادم افتاد قبلا هر شهری که می‌رفتیم چقدر حوصله‌ی گذشت و گذار و کشف و شهود داشتم. مغازه‌ها، آدم‌ها، کالج‌ها، دانشگاه‌ها، موسسه‌ها، کتاب‌خانه‌ها. چند سال است ندارم حسش را. با چیزهای دیگر خوش‌حال بوده‌ام. آیه، زندگی سه‌نفره، درس، جابه‌جا شدن. به هر حال همان فردا شبش رفتم سمت آن چند مغازه‌ی ایرانی که تا به حال نرفته بودم در این ۹ ماه. نان‌وایی سنگکی و بربری حتی. سبزی تازه و یخ‌زده و خشک، آلبالو و باقالی سبز و زرد، لیمو شیرین! بعد ۱۲ سال. به آبادی رسیده‌ایم انگار. 

چند روز بعدش جلسه‌ای داشتم در دانشکده‌ی مطالعات اسلامی استنفورد. همان‌روز فرزانه میلانی می‌آمد برای معرفی کتاب زندگی‌نامه‌ی فروغش. برنامه از طرف دانشکده‌ی ایران‌شناسی بود طبعا. نشست‌های هفتگی دارند. اساتید همه‌ی حوزه‌های ایران‌شناسی را دعوت می‌کنند. به وحید پیغام دادم اگر می‌تواند آیه را بردارد از مهد، بمانم تا عصر. تازه ساعت ۶:۳۰ شروع می‌شد جلسه. گفت می‌تواند و من ماندم. وقتی وارد سالن شدم یادم آمد چرا تا به حال این نشست‌ها را شرکت نکرده‌ام. تنها محجبه‌ی جمع بودن، نگاه‌های سنگین، لبخند‌های زورکی. عباس میلانی جلوی در ایستاده بود. سلام کردم و گرم جواب داد. شک کردم معرفی کنم خودم را یا نه. بی‌خیال شدم. توی مودش نبودم. شاید دفعه‌ی بعد. همان ردیف دوم از جلو نشستم. کیفم را که گذاشتم کنارم و ژاکتم را رویش، سر چرخاندم ببینم چند نفر در سالن هستند. نگاهم گره خورد به بهرام بیضایی و مژده شمسایی. بی‌صدا سلام کردم و لبخند زدم. کم‌کم صندلی‌ها پر شدند. (یادم آمد بیتا دریاباری و دخترش هم بودند). من نمی‌دانم فقط ایرانی‌ها هستند که وقتی برنامه‌ی رسمی نیمه‌آکادمیک برگزار می‌شود این‌طور مجلل و مجلسی در برنامه ظاهر می‌شوند یا باقی هم این‌طورند. کنفرانس‌ها و نقد کتاب‌های که من شرکت کرده‌ام همیشه خیلی دانشگاهی و بی‌زرق و برق بوده. ولی آن‌روز هرکس از در وارد شد خیلی شبیه تجربه‌ی آکادمیک من نبود. اصلا سبک زندگی ایرانی‌های این شهر فرق می‌کند حتی با ایرانی‌های شهرهای بزرگ کانادا. همان‌طور که خود جامعه‌ی کانادا و امریکا. شاید مفصل بنویسم یک‌روزی. بماند. 

بعد از تعارفات خواهر برادری میلانی‌ها، فرزانه متنی را درباره‌ی کتابش خواند که بسیار حرفه‌ای و درخشان و لذت‌بخش بود درباره‌ی نقش هنجار شکن زنان در ادبیات فارسی (+). جلسه به زبان فارسی بود ولی گمانم فرزانه میلانی جزو معدود کسانی‌ست که درباره‌ی زنان ادبیات فارسی به انگیسی کار کرده و نگاه تیزبینی دارد. من البته این کتاب جدیدش را نخوانده‌ام. فعلا هم در برنامه‌ام نیست که بخوانم. فقط می‌خواستم آن‌روز آن‌جا باشم. چند دقیقه‌ای از شروع صحبتش نگذشته بود که شهرنوش پارسی‌پور هم به همراه چند چهره‌ی آشنای دیگر آمدند. یادم نیامد اسم‌هایشان یا این‌که کجا دیده‌امشان. 

بعد از سخنرانی، سه چهار نفر سوال پرسیدند. یکی از سوال‌ها درباره‌ی شعر «من خواب دیده‌ام» بود. خیلی نرم پیچاند سوال را و جواب دیگری داد. حرف‌ها که تمام شد، قرار بود کتاب‌ها را امضا کند. ساعت نه بود که آمدم بیرون. به قول مینو معلم، پشتوانه‌ی مالی خاص، هم‌کاری معین و مخاطب اغماض‌گر می‌طلبد. دپارتمان ایران‌شناسی با توجه به سبقه‌اش و روندی که این‌سال‌ها در پیش گرفته کاری را با فرهنگ ایران می‌کند که موید نگاه سفید غربی کلونیال است نه منتقدش. حیف. 

چند روز پیش به چندتا از دوستان نزدیک‌تر تلگرام کردم که یکی از سینماهای غیر هالیوودی وسط شهر، فروشنده را اکران کرده، کدامتان پایه‌اید؟ چهار نفر لبیک گفتند و سانس آخر ساعت ۹ را گرفتیم. بچه‌هایمان را سپردیم به بابا‌های قهرمانشان که شام بدهند و مسواک بزنند و کتاب بخوانند و بوس و لالا و خودمان مجردوار رفتیم سینما. گمانم دومین بار بود که بعد از به دنیا آمدن آیه، سینما می‌رفتم. البته به غیر از ده روز پیش که مهد آیه تعطیل بود و بارانی بود و به ذهنم رسید که ببرمش سینما برای بار اول. برایش توضیح دادم که سینما چطور است و می‌خواهیم چی ببینیم. ذوق کرد و خوشحال شد. Moana روی پرده بود. قبل از این‌که شروع شود توی تاریکی سالن بهش گفتم اگر فکر کردی دوست نداری ببینی یا صداش ناراحتت کرد یا هرچیز دیگری، بگو برویم. بعد از نیم ساعت که من محو داستان و صحنه‌های بی‌نظیر فیلم شده بودم گفت می‌خواهم بیایم بغلت. بغلش کردم. یک ربع بعد گفت برویم. خسته بود انگار. به زور خودم را کندم از روی صندلی و رفتیم بیرون. فرداش گفت می‌شه امروزم بریم سینما؟ گفتم چند ماه بعد شاید دوباره امتحان کردیم. گفت آخه همه‌ی دوستام رفتن Moana رو دیدن من ولی تا آخرش رو ندیدم. گفتم چند ماه بعد یک فیلم دیگه رو امتحان می‌کنیم. 

با همه‌ی این‌ها حال غالب این چند وقت ملال بوده از مسمومیت اخبار و هوای مدام ابری و باران تمام نشدنی - اینقدر که دریاچه‌ی تاهو سرریز کرده و تمام رودخانه‌ها سیلاب شده‌اند. 
 
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۶ ۳ نظر

طبیعت شگفت‌انگیز غریبی دارد این‌جا. زمستان تمام شده و درخت‌ها پر از شکوفه‌اند. خیال کن روزهای اول فروردین. آسمان نیمه ابری و باران و درخت‌های تازه جوانه زده و کوه‌های مه‌آلود و این درخت‌های لیمو و پرتقال پربار در هر کوی و برزن! گمانم درخت پرتقال به خاطر تضاد سبز پررنگ برگ‌هایش با نارنجی میوه‌هایش از زیباترین اتفاقات خلقت باشد. ولی واقعیتش این‌ است که کم‌تر متوجهش بوده‌ام. شاید چون سرمایی نبوده و برفی ندیده‌ایم برایمان تازه نیست. شاید چون همیشه یک‌سری درخت‌ها گل دارند آدم نمی‌فهمد بعدش قرار است چه بشود. 

می‌خواستم امسال را بنویسم. دارم از زیرش در می‌روم چون کلمه و صفت مناسب پیدا نمی‌کنم برایش. سعی کرده‌ام درباره‌ی اتفاقات سی و چهار سالگی به جمع‌بندی برسم. نقشه‌اش را برای خودم بکشم ببینم سر در می‌آورم دارم کجا می‌روم یا هنوز باید فقط خیال کنم که می‌دانم. سوار این ترن‌هوایی‌های پرشتاب سریع شهربازی شده‌اید؟ سالی که گذشت برای من گمانم چیزی شبیه همان‌ها بود. سربالایی‌های تند و شیب‌های عمودی. دقیقا هم از سر تولد پارسال شروع شد و هر ماهش، چیز غریبی در چنته داشت.

به هر حال آدمی که روز تولدش یک درخت‌چه‌ی کامکوآت هدیه بگیرد حتما دنیایش روشن‌تر از پیش خواهد بود چون مدام باید زیرچشمی حواسش باشد که این میوه‌های کوچک سبز باید نارنجی شوند در آفتاب. 

۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۰ ۵ نظر

آیت‌الله مرد. ما چشم دوختیم به صفحه‌ی مبایل‌ها و لپ‌تاپ‌هایمان که باورمان شود. یک نقطه‌ی پررنگ از خاطرات چند نسل ما بود. ستون پشتی حرکت‌های مردمی این‌چند سال و آشکار شدن رگه‌هایی از عقل‌مداری و مردم‌گرایی بعد از این سی و اندی سال بود. مرد. صبحی که تشییعش کردند، شب ما بود و تا نیمه‌ی شب داشتیم مراسم را زنده نگاه می‌کردیم؛ به این‌همه تغییری که خیال می‌کنیم دوریم ازش ولی نیستیم. همین‌طور ادامه‌دار وصلیم به همه‌ی اخبار و اطلاعات. 

یک‌شب آمدیم بخوابیم، آزاده و مریم توئیت کرده بودند که سر کار رفتنه پلاسکو را دیده‌اند که آتش گرفته. طبقه‌های بالاییش انگار. صبح که بیدار شدیم، هزار بار پلاسکو جلوی چشم‌هایمان فرو ریخت. من داشتم ظرف ناهار آیه را آماده می‌کردم که وحید ببردش مهدکودک. صدای شیون می‌آمد از پروفایل‌ها و کانال‌های تلگرام و از توئیتر دود و خاکستر می‌زد بیرون. هنوز هم می‌آید. هشت روز بعد. هنوز گدازه‌ است و آوار و داد و فغان مردم و چشم‌های اشک‌آلود و تایید و تکذیب‌ها. به این فکر می‌کنم که شبکه‌های آنلاین احتمالا فضای هم‌دردی را در ما تقویت کرده‌اند. به هرحال یکی از نتایج دانایی و آگاهی به غیر از کمک به پروسه‌ی هدفمندی و عقلایی شدن کنش‌های اجتماعی، زنده‌کردن آن نقاط فراموش‌شده در ماست. این‌که در این عالم فقط عزیزان ما، هم‌مسلکان ما، هم‌شهری‌های ما، هم‌وطنان ما نیستند که نیاز به هم‌دلی، امینیت، آرامش، و سلامت دارند، همه‌ی آدم‌ها به این شرایط نیازمندیم. ولی به هرحال درد همین‌طور ریشه‌دار زبانه می‌کشد و مثل آتش پلاسکو، آرزوهای دور و درازمان را مذاب می‌کند. 

این میان رفتیم تظاهرات زنان علیه ترامپ. فکر کرده بودیم مهم است که بین آن‌هایی باشیم که دارند ازمان حمایت می‌کنند. از مهاجر بودنمان، از دین‌مان، از انتخاب لباس‌مان، از هویت چندتکه‌مان و دلشان می‌خواهد جامعه‌ی‌شان به وفاق و برابری نزدیک‌تر از این باشد. روی کار آمدن ترامپ گمان نکنم برای ما که ۸ سال دکتر را دوام آوردیم چیز تازه‌ای باشد، فقط بردش و تبعاتش دامنه‌دارتر است - دموکراسی معیوب رئیس دهکده. اخبار این چند روز هم برایمان دور از ذهن نبود؛ نادیده‌گرفتن معترضین، تفهیم اتهام خبرنگارها و همین اتفاق امروز؛ تعلیق صدور ویزا برای ایرانی‌ها تا یک ماه بعد. بازی جدی و خطرناکی را با ایران شروع خواهد کرد از بس حرص خورده سر برجامی که نمی‌تواند تغییرش دهد و لشکرکشی‌ای که نمی‌تواند بکند در خاک ما. آن‌روز تظاهرات، زن‌ها با دوستانشان، همسرانشان و بچه‌هایشان آمده بودند. حرف‌های روی پلاکاردها خیلی خودجوش و مبتکرانه و غیر سازمانی بود. شعارها خیلی هم‌دلانه و چندفرهنگی. از آن روز آمدم بنویسم که تظاهرات زنان، هدفش تنها اعتراض به اتفاقات و تغییرات سیاسی نبود، کارکرد آن تظاهرات برای خانواده‌ها، شیوه‌ی فرزندپروری بود. لقمان‌طور! جنبش زنان برای این‌ها، حکم یک‌سری نظریه‌ی توخالی و روشنفکرانه را ندارد. برایشان روش زندگی‌ست. چون به این نتیجه رسیده‌اند که دفاع از این حقوق، دفاع از بطن جامعه‌ی متکثرشان است. دفاع از تفاوت‌ها و روش‌های مسالمت‌آمیز زیستن در کنار هم. خانواده‌ها آمده بودند به بچه‌ها بگویند، این آدم را ببین! فقرا را آدم حساب نمی‌کند. به ادیان اقلیت توهین می‌کند. به زن‌ها احترام نمی‌گذارد و برای بدنشان تعیین تکلیف می‌کند. بددهن است. به بیماران و معلولین کمک نخواهد کرد. به مهاجرین و در راه ماندگان سخت می‌گیرد. خودش را نژاد برتر و مهم می‌داند و ضربان هستی را در دست خودش می‌بیند. او آدم بدی‌ست. مثل او نباشیم! و حالا که همچین آدمی آن بالا نشسته ساکت ننشینیم و ارزش‌ها و اعتراضمان را مدام در چشمش فرو کنیم. و البته خوبیش این است که مکانیزم‌های مدنی اعتراض در این جامعه شناخته شده است و هزینه‌ها و منافعش هم. عکس‌های آن روز + + + + + + +

یک‌شنبه قرار است بروم کانادا. کل هفته میتینگ تنظیم کرده‌ام با استادها برای امتحان جامع دوم و اتمام واحد‌های درسی و کارهای اداری. از صبح با وکیل مهاجرت سر و کله زده‌ایم. گفت پایت را از مرز بیرون نگذار. گمانم حتی با پاسپورت کانادایی و احتمالا گرین‌کارت هم به مشکل بر خواهی خورد. مقاله نصفه ماند. حواسم رفت پی کارهای عقب‌مانده‌ی این مدت. حواسم رفت پی پناه‌جوهای بلاتکلیف پشت مرزها. به دانش‌جوهایی که چند سال همه‌ی دقیقه‌های عمرشان را گذشتند برای پذیرش از بهترین دانشگاه‌های اینجا. به موج وحشتی که در دل مکزیکی‌ها و مسلمان‌ها و طبقات فرودست افتاده فکر کردم. 

باید این دو روز هم بگذرد تا تکلیفمان با امضا‌های او روشن شود. گمانم سفر را باید کنسل کنم. هیچ‌کس مطمئن نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. من این سال‌ها آدم‌هایی را دیده‌ام که به معنی‌ واقعی کلمه وطن ندارند. تابعیت هیچ‌کشوری را ندارند. پاسپورت هیچ کشوری را ندارند و‌ حالا همین خانه‌های اجاره‌ای را هم باید پس بدهند و سرگردان شوند در دنیا. مریض‌هایی را می‌شناسم که از فامیل و آشناهایشان در کشور‌های دیگر، خون و مغز استخوان و غیره دریافت می‌کنند. حالا این مرزها و دیوارها که پررنگ شود و سفرها کنسل، برای هیچ‌ سیاست‌مداری جان دادن این آدم‌ها مهم نیست. همین دور و بر خودم از دیشب تا امروز، دو‌ خانواده ترس تکه‌تکه شدن دارند. نصف‌شان مجبور خواهند شد از مرز عبور کنند. نصف دیگر بمانند، ایران نمی‌توانند برگردند حتی.  

بازی‌های سیاسی کثیف بیش از چیزی که می‌پنداریم به زندگی‌هایمان نزدیک است


* ادبیاتمان هم چه نژاد پرست است!

۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷ ۶ نظر