مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است


اصلا برایتان تعریف کردم که هفته‌ی پیش دوباره رفتم از ارتفاع پریدم؟ تعریف نکردم که. یک‌بار نمی‌دانم چند سال پیش نوشته بودم این‌جا که هنوز آرزوی بانجی‌جامپینگ‌م برآورده نشده. البته باز هم کاری که کردم پرش آزاد در طبیعت بکر و از بالای آن دره‌های خفن نبود (ایده‌آل همان است که طبیعت وحشی باشد و رسما زیر پایت خالی باشد و دستت به جایی بند نباشد و بپری). من و وحید همین‌طوری الکی دقیقا در اولین ساعت‌های شب - همان‌موقع که دیگر آخر کارهای وسایل بازی‌است و کسانی که هنوز در پارک هستند بدو بدو می‌روند سوار قطارهای پرسرعت و چرخ و فلک‌های تندرو می‌شوند تا هنوز زمان باقی‌ست - تصمیم گرفتیم از skycoaster که یکی از بلندترین وسایل شهربازی La Ronde بود بپریم پایین. چیزی حدود 60 متر ارتفاع با سرعت 130 کیلومتر در ساعت. 

هرچند که لوس‌بازیش زیاد بود و هزار تا بند و طناب بهمان وصل کردند، ولی همان لحظه‌ی سقوطش خوب بود. چون زیر پایمان دریاچه بود و هم منظره‌ی کل مونترئال از آن بالا دیدنی. این دکمه‌ی رها شدن و پریدنش دست خودمان بود - یعنی دست وحید بود. بار بعد باید حواسمان باشد دیرتر دکمه‌ را فشار دهیم و خوب دور و برمان را نگاه کنیم. این‌بار بیش‌تر هیجان‌زده‌ی پرش بودیم. می‌خواستیم زودتر رها شویم ببینیم چه مزه‌ایست. 

مامان و بابا و نگار و آیه به اتفاق آدم‌های مشتاق دیگر ایستاده بودند برایمان سوت و کف می‌زدند. تجربه‌ی بامزه‌ای بود. به پای آن پرش از صخره‌ی water rafting نمی‌رسید البته (با این‌که ارتفاعش 6 برابر بود ولی آن حالت بکر را نداشت). با این‌حال، تعلیق خوبی داشت میان زمین و هوا. ده دقیقه‌ای تاب می‌خوردیم آن بالا. گرچه از بیرون به نظر هیجان‌انگیز‌تر و ترسناک‌تر می‌آید ولی خودت که بپری آن‌قدر‌ها هم فکر نمی‌کنی کار خارق العاده‌ای داری انجام می‌دهی.  

همین. پریدن خوب است. برای من مرهم است خیلی وقت‌ها. 

۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۰:۲۹ ۱ نظر
روزه‌‌دارى امسال من طبعا با سال‌هاى پیش متفاوت است. حالا دیگر نمى‌توانم افطار تا سحر بیدار بمانم (مگر چند ساعت است اصلا؟)؛ چون آیه ساعت ٧ و ٨ صبح بیدار مى‌شود. در طول روز هم دائم باید دوان دوان دنبالش باشم و خیلى کم مى‌خوابد. خدا به همه‌ى مامان‌ها صبر بدهد؛ رسما سخت است این همه ساعت روزه‌ و مادری کردن. آدم باید مدام حواسش به میزان انرژی‌اش باشد و الکی هدر ندهد ذره‌ای را که تاب هم‌پا شدن با بچه‌ای که دارد تازه دنیا را کشف می‌کند داشته باشد. بچه‌ای که یک‌هو در عرض یک هفته 4 دندان با هم در می‌آورد و تازگی‌ها یاد گرفته خودمختاریش را به رخ من و خودش بکشد با انتخاب‌هایش (یاد گرفته که غذا را دیگر از دست من نخورد و اصرار دارد خودش لقمه‌ها را بگذارد توی دهنش، یا گاهی لباسی را که تنش می‌کنم دوست ندارد و تمام تلاشش را می‌کند که لباسه را از تنش بکند و از این قصه‌ها). 

به هر حال یک سال‌هایی هم در زندگی آدم این‌طور است که باید ماه رمضان بیاید و تو بدوی دنبال یک خط ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر و پلک بزنی ببینی که یک هفته از ماه گذشت و تو هنوز دنبال آن دمی که بنشینی سر صبر، عشق این روزها را مزه کنی. دنیا می‌چرخد و مسئولیت و وظیفه‌ى آدم همیشه یک طور نمى‌ماند. ولی دلم تنگ شده برای ماه رمضان آن سال. برای توجه به اتفاقات عالم. برای ذکر.
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۰:۰۸ ۱۲ نظر
متن خطبه‌‌ى شعبانیه‌‌ را که مى‌‌خوانم حس شعف عمیقى توى دلم مى‌‌دود. چه مناسک دل‌‌پذیرى دارد این زندگى دین‌‌دارانه. گرچه کم یاد گرفته‌‌ایم واقعا زندگیش کنیم. از همین دیروز پریروزها پروفایل دوستان مسلمان غیرایرانیم پر شده از عکس‌‌ها و تبریک‌‌ها. نه‌‌که دوستان ایرانى تبریک نگفته باشند ولى فرقش این است که (حداقل چیزى که از ظاهر امر پیداست) در بقیه‌‌ى جوامع کمابیش غیر مسلمان‌ها و آن‌ها که به احکام عملى دین عمل نمى‌‌کنند، احترام بیشترى براى این ماه قائلند تا جامعه‌‌ى ما. این را از برخوردهایشان نتیجه گرفته‌‌ام. مثلا وقتى روى فیس‌‌بوک اعلام مى‌‌کنند رمضان شده انواع تبریک‌‌هایى است که سرازیر مى‌‌شود سمتشان از انواع آدم‌‌ها. یا وقتى سفره‌‌ى افطار پهن مى‌‌شود، روزه‌‌دار باشى یا نه، حجاب داشته باشى یا نه، نمازخوان باشى یا نه، اصلا مسلمان باشى یا نه، به مهمانى دعوتى و باید بنشینى پاى سفره اطعام شوى. راه دور چرا؟ چندین‌بار پیش آمده من روزهاى اول ماه مبارک از خانه رفته‌‌ام بیرون و همین خارجى‌‌ها ازم پرسیده‌‌اند رمضان شروع شده و بعد تبریک گفته‌‌اند. یک‌‌طورى برایشان جا افتاده که همه به ضیافتى بزرگ دعوتند. (گرچه چشم‌‌هایشان گرد مى‌‌شود از این ١٨ ساعت- و بلکه بیشتر-  بى‌‌آب و غذایى.)

جامعه‌‌ى ایرانى کمى دور است از این فضا به گمانم. بس‌‌که ما تند رفته‌‌ایم و خودمان حرمت نگه نداشته‌‌ایم و هى روزه‌‌داریمان را به رخ این و آن کشیده‌‌ایم. این را از عکس‌العمل‌ها مى‌گویم. یک عده‌اى به هر دلیلى روزه نمى‌گیرند چقدر باید زجرکش شوند از دین‌داری ما؟ از آن‌طرف هم غیر روزه‌ه‌داران واقعا حد اخلاقی جامعه را هم رعایت نمی‌کنند ظاهرا و گاهی رفتار‌های سرزنش‌آمیز و معاندانه بسیار آزاردهنده‌است.

یک نکته‌ى دیگر هم این است که ما بلد نیستیم به نسل بعدمان درک لذت این جشن بزرگ را بچشانیم. دیده‌اید براى عید نوروز، هفت‌سین مى‌چینیم یا براى تولد خانه را تزئین مى‌کنیم؟ به همین سادگى مى‌‌شود رمضان را تبدیل به یک خاطره‌‌ى لذت‌‌بخش کرد براى بچه‌‌ها. حالا با به کار بردن عناصر بومى و دینی. این پدیده‌ را من این‌جا دیده‌ام. دوستان مسلمانم براى رمضان خانه‌هایشان را تزئین می‌کنند و فضا را تغییر مى‌دهند. بیش‌تر هم به مسجد مى‌روند و اغلب باهم افطار مى‌کنند و بچه‌‌هایشان از دور هم جمع شدن‌‌هاى اینطورى لذت مى‌برند. مخصوصا این‌که پدر مادرهای جمع و مسئولان مسجدها برنامه‌ریزی می‌کنند برای گعده هاى ترتیل قرآن و کاردستی‌سازی و برنامه‌های مرتبط دیگر برای بچه‌ها در طول این ماه. خلاصه نمى گویم ما نداریم این چیزها را ولى هنوز مانده تا یاد بگیریم که چطور مزه‌ى رحمت را به خودمان و بقیه بچشانیم. 

این عکس تزئینات خانه‌ی صبرینا - دوست صوفی‌م- است

۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۱ ۱۰ نظر
وقتى اینستاگرام آمد، من فکر کردم این هم از آن اپلیکیشن‌هاى خز است. حالا هر کس از در و دیوار عکس مى‌اندازد و فرو مى‌کند در چشم عالمیان. همین‌طور هم شد. خود من هم یکى از همان خزها. ولى خب اصلش همین است دیگر. مردمى که عکاسى دوست دارند، عکس دوست دارند، چه قواعد و قوانین عکاسى را بلد باشند، چه هیچ‌چیز ندانند درباره‌ی نور و زاویه و شاتر و غیره، عکس مى‌اندازند و تکه‌هایى از زندگى‌شان را روایت مى‌کنند براى بقیه به شکل تصویرى در قطع جهانی. البته که موضوع زندگى روزمره و بروزش در عکاسى و بعد منتشر شدنش در این ابعاد وسیع بحث جدایى مى‌طلبد ولى امروز من یک وجه با مزه‌ى دیگری کشف کردم درباره‌اش.

نشسته بودم عکس‌ها را اسکرول مى‌کردم آیه هم دور و برم با اسباب‌بازى‌هایش ور مى‌رفت و غر مى‌زد. (براى ثبت در تاریخ: براى اولین بار سرماخورده و آب دماغ و چشمش بند نمى‌آمد دیروز؛ از این قطره‌‌هاى فلان ریختم توى دماغش  - به‌سختى البته - و یک داروى ملایم سرماخوردگى هم دادم بهش و امروز بهتر شده). خلاصه که آیه داشت بهانه مى‌گرفت و من آى‌‌فون را گرفتم که او هم عکس‌ها را ببیند. بعد رسیدیم به فیلم‌‌هایى که مامان بابا ها از بچه‌‌هایشان گذاشته بودند (قابلیت جدید اینستا براى آپلود فیلم). آیه شروع کرد هم‌راه ترنج دست زد و هم‌راه آوا شکلک در آورد. باز هم‌راه ترنج خودش را تکان داد و چرخید و براى مریم که شعر مى‌خواند و بازى مى‌کرد، خندید.

حس بامزه‌اى بود؛ ارتباط گرفتن آیه باهاشان فرق می‌کرد. این‌ها بچه‌های واقعی بودند نه بچه‌های توی فیلم‌ها. گرچه من اغلب این آدم‌ها از نزدیک ندیده‌ام نه خودشان را و نه بچه‌هایشان ولی به علت همین شبکه‌های مجازی و وبلاگ‌ها، گاهی حس می‌کنم بین تکه‌هایی از زندگی‌شان قل می‌خورم و می‌چرخم (هرچند مجازا). یک وجه این زندگى، بچه‌هایی هستند که قصه‌ی بزرگ شدنشان دارد به دست مامان‌ها و بابا‌هایشان روایت می‌شود، مکتوب و مصور. خواندنی و دیدنی. و خیلى زیر پوستى بچه‌هایمان دارند با هم مرتبط مى‌شوند. و ما با همه‌ی تفاوت‌ها، از خلال عکس‌ها و فیلم‌ها و وبلاگ‌ها به هم نزدیک می‌شویم و تجربیات تقریبا یکسانی پیدا می‌کنیم درباره‌ی بچه‌هایمان.

۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۰:۱۲ ۱ نظر
پست قبل را که می‌نوشتم درون ذهنم با قصه‌ای دور درگیر شده بود.هر جمله‌‌اش را که می‌نوشتم، باز آن تصویر می‌آمد جلوی چشمم، دلم فشرده می‌شد. یکی از شما خط‌های سفید بین نوشته‌ی من را خوانده و چند کلمه برایم نوشته. کسانی از شما دلشان پیش دختر بچه‌ای‌ از قصه‌ای دور گیر است. 
۱۴ تیر ۹۲ ، ۰۸:۳۳ ۱ نظر
وقتى صبح به این شوق از خواب بیدار شوى که با دخترت صبحانه بخورى؛ آن‌‌هم نه از این صبحانه‌‌هاى دم دستى بدو بدو، صبحانه‌ی مفصل میوه‌دار و املت‌دار،

وقتی شب‌ها که خوابید بنشینی عکس‌های شیطنت‌های روزانه‌اش را ببینی و دلت قنج برود،

وقتی بدون دخترت بیرون بروی و مدام فکر کنی چیزی کم است، چیزی گم شده‌است،

وقتی از راه می‌رسی، چهار دست و پا، درحالی که دست‌هایش را چلپ چلپ می‌گذارد روی پارکت‌ها، مثل فشفشه خودش را می‌رساند سمت تو،

وقتی هرجای خانه که راه می‌روی دنبالت می‌آید و همان دمِ پرَت می‌نشیند و بادقت چشم می‌دوزد به تک‌تک کارهایت،

وقتی حواست نیست و برای جلب توجه داد می‌کشد،

وقتی می‌خواهی بخوابانیش ولی تازه سر شوخی و سرخوشی‌اش باز می‌شود و چشم‌هایش برق می‌افتد،

وقتی رفتارهای منحصر به فردش کم‌کم بروز می‌کند و اداهایش مال خودش می‌شود،

وقتی کتاب برایش می‌خوانی و مدام می‌خواهد صفحه‌ی پشتی‌ش را ببیند و به سمت ته کتاب خم می‌کند خودش را،

وقتی یاد می‌گیرد انگشتان دستش را تند‌تند خم و راست کند به نشانه‌ی «بیا بیا»،

وقتی با آهنگ‌ها شاد می‌شود و ذوق می‌کند،

- این «وقتی‌ها» تمام نمی‌شود، هر روز بر تعدادشان اضافه می‌شود - 

همه‌اش هم گمانم به این گزاره ختم می‌شود که:‌ دنیا همین‌جا بایستد و تمام شود؛ من که راضی‌ام. چطور دل آدم‌ تاب می‌آورد این‌همه محبت را؟ 

۱۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۴۸ ۸ نظر

و چراغ خاموش

به احترام ماه رمضان

ماه عاشقانه‌‌هاى او

۱۰ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۱ ۳ نظر
این‌که آدم‌ها در دنیای مدرن ابزار‌هایی درست کردند که عوض این‌که کمک حالشان باشد، شد قاتل جانشان حرف تازه‌ای نیست. حالا شما بگیر همین مبایل‌ها که قرار بود تلفن هم‌راه ما باشد تبدیل شد به نسل جدید اسمارت‌فون‌ها و عملا زندگی برایمان نگذاشت. بس‌که همیشه آن‌لاین است آدم و حواسش پراکنده‌ی هزار اتفاق دنیای مجازی. یعنی این دنیای دور و بر خودمان کم روی اعصاب بود، این هم شد مزید آن. 

اصلا حرفم این نبود البته. می‌خواستم راجع به یکی دیگر از ابزار‌های صحبت کنم. من قبل از این‌که آیه به دنیا بیاید از این بی‌بی مانیتورها خریدم که وقتی خواب است توی اتاقش و من طبقه‌ی پایین هستم، صدایش را بشنوم. یعنی واقعش این است که مخصوص برنامه‌ی هیئت محرم خریدم که اگر آیه را گذاشتم بالا و خودم در آن شلوغی و سر و صدا آمدم پایین بتوانم رصدش کنم - که کردم. ولی بعدش به مرور به یک‌سری مشکلات دیگر برخوردم. یعنی از سفر ایران فهمیدم که چه بلایی دارم سر خودم می‌آورم در روند عادت کردن به این مانیتورینگ.

اولین آسیب این قصه برای من این بود که اعتمادم نسبت به گوش و حس خودم کم‌رنگ شد. یعنی وقتی آیه هرجا بخوابد و من مانیتور نداشته باشم دائم باید بروم چک کنم که آیا بیدار شده یا نه. و اصلا آدم در این‌جور مواقع هر صدایی کاملا بی‌ربطی را هم به صدای بچه شبیه می‌بیند و می‌پرد در اتاقی که درش را کیپ بسته (تازه ممکن است از صدای بازکردن در، بچه که در آسمان هفتم است از خواب بپرد). دومین آسیب همین به هم زدن حس آرامش مادر است. یعنی آیه که می‌خوابد، خب خوابیده دیگر،‌ اصلا نیازی نیست من مدام چک کنم که آیا بیدار شده یا نه و آیا پتو از رویش رفته کنار یا نه یا نکند از خواب بپرد و من نفهمم و فلان. اصلا نیازی به این‌همه مراقبت نیست. بچه بیدار می‌شود و نهایتش دادی می‌کشد یا گریه می‌کند و تو را خبر می‌کند از بیدار شدنش. آن هم من که گوشم به شدت حساس است و آیه هم که تقریبا ساعت خواب و بیداریش منظم است. من با این سیستم مانیتورینگ فقط آرامش خودم را به هم می‌زنم و قدرت تمرکزم را بر کاری که دارم انجام می‌دهم، کم می‌کنم. 

حالا خودم را عادت داده‌ام که فقط روزهایی که مهمان داریم و خانه شلوغ است یا موقعی که شرایط واقعا طوری‌ست که ممکن است صدای آیه را نشونم از مانیتور استفاده می‌کنم. البته شب‌های دندان درآوردن هم به درد می‌خورد. چون بچه خوابش سبک است از درد و مدام می‌پرد از خواب ولی باز می‌خوابد. من هم از صدایش از خواب می‌پرم و بدون این‌که لازم باشد از جایم بلند شوم و بروم به اتاقش، همان‌طور چند ثانیه نگاه می‌کنم به تصویرش و مطمئن می‌شوم که باز ‌خوابش برد یا نه و این‌طوری زندگی راحت‌تر می‌شود.  

۰۸ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۰ ۴ نظر
حالا بیش‌ از دو هفته است که آیه چهار دست و پا راه افتاده دور خانه. یعنی همان‌شب که اولین فیلم انتخاباتی دکتر عارف را نشسته بودیم دور هم می‌دیدم و همه سکوت محض بودند، آیه همان‌طور که یاد گرفته بود روی دست و پایش بایستد سه قدم رفت جلو. من گریه‌ام گرفته بود ولی فیلم عارف داشت پخش می‌شد من نمی‌توانستم زیاد ابراز احساسات کنم، بغلش کردم سفت بوسش کردم. حالا دیگر نصف خانه را من جارو می‌کشم نصفش را هم آیه در طول روز به شیوه‌ی دانه‌چین کردن و در دهان گذاشتن، جارو می‌کند. طبعا سرعت کشف و شهودش هم بالا رفته و با سرعت از این اتاق می‌رود به آن‌یکی برای پیدا کردن چیزهای جدید مخصوصا سیم. غذا هم تقریبا دیگر همه چیز می‌خورد با همان دوتا دندانش. چند روز است یاد گرفته وقتی عطسه یا سرفه می‌کند بعدش ادای خودش را درآورد و چند بار الکی عطسه کند و بخندد یا ما را بخنداند. اصولا این پدیده که بچه یاد می‌گیرد مامان بابا و اطرافیان را بخنداند خیلی پدیده‌ی پیچیده‌ایست به نظرم. 

دیروز رفته بودیم مزرعه‌ی یکی از دوستان، تازه مزرعه‌داری را شروع کرده‌اند. دویست تا گوسفند داشتند که آیه باهاشان سلام‌علیک کرد و آن‌ها برایش بع‌بع کردند و آیه هم سعی کرد ادایشان را در بیاورد. یک سگ برزو نامی هم داشتند که تقریبا دو برابر من بود قد و بالاش. کلی هم مرغ و درخت سیب و گیلاس داشتند. ذرت و سبزی خوردن هم کاشته بودند و چیزهای دیگر که من یادم نیست. ازشان تخم مرغ محلی گرفتیم و قرار شد هفته‌ی دیگر که گوسفند ذبح می‌کنند برایمان گوشت بفرستند.   

دیگر این‌که باورم نمی‌شود این‌قدر دور افتاده‌ام از گروه‌ها و گعده‌های مذهبی. نه‌که این‌جا نباشد. اتفاقا زیاد هم هستند چون شیعه‌ی عراقی و لبنانی به مراتب بیش‌تر از واترلوست. من فرصت نمی‌کنم. یعنی آدم چند تا کار را مگر با هم می‌تواند انجام دهد؟ گرچه من هنوز بیرون از خانه کار نمی‌کنم ولی همین پی‌گیری کارهایی که در آینده‌ی نزدیک می‌خواهم انجام دهم خودش خیلی وقت‌گیر است. حالا هم که مهمان دارم و طبعا عوض رتق و فتق امور 3 نفر حالا باید امور 6 نفر را راست و ریس کنم. می‌توانم به جد بگویم که زندگیم بعد از آیه و اثاث‌کشی هنوز به قول این‌وری‌ها stable نیست. اصلا هم نیست. ولی به هر حال با آیه خوش می‌گذرد. خیلی هم. این‌قدر که بقیه‌ی چیزها را نادیده می‌گیرم رسما. لابد یک‌روز هم دوباره می‌روم و خودم را قاطی یکی از همین گروه‌ها می‌کنم. 

پ.ن. کامنت‌دانی این‌جا مشکل‌دار شده است. چند نفر گفته‌اند که می‌خواسته‌اند کامنت بگذارند و نشده یا فرستاده‌اند و من چیزی دریافت نکرده‌ام. خلاصه که بنده این‌جا چیزی را سانسور نمی‌کنم. اگر کامنتتان نیست، چیزی دریافت نکرده‌ام اصلا. 

۰۲ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۲ ۴ نظر