مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است


بخش انواع سلطه‌ی مشروع کتاب اقتصاد و جامعه‌ی وبر را به انضمام تمام بحث‌های حاشیه‌ایش در این یک سال چندین بار خوانده‌ام و نوت‌برداری کرده‌ام. جامعه‌شناس جماعت می‌داند وقتی دارد از وبر می‌خواند باید آمادگی این‌همه نظم ذهنی و طبقه‌بندی معقول و تعاریف دسته‌بندی شده را داشته باشد. من اما انگار هر بار که متن را خوانده‌ام باز شگفت‌زده شده‌ام از این‌که این آدم با آن‌ تکنولوژی محدود قرن 19 چطور توانسته این‌همه اطلاعات مفید جمع‌آوری کند و حساب شده حرف بزند و نتیجه‌گیری کند و هنوز هم که هنوز است مو لای درز بسیاری از مباحثش نرود. مثلاً همین تقسیم‌بندی انواع سلطه را از هر منبع دیگری هم که بخوانی یا مستقیم حرف وبر را تکرار کرده و یا تقسیم‌بندی غیر جامع و مانعی ارائه کرده که به درد تحلیل‌ موردهای خیلی خاص و جزئی می‌خورد.

خلاصه که من همین‌طور که خط به‌خط ‌می‌خوانده‌ام، یک جاهایی کم آورده‌ام. مثلاً کنار تیتر Monocratic Bureaucracy نوشته‌ام*:‌

پشمینه‌پوش تندخو از عشق نشنیده‌ست بو     از مستی‌اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

این یعنی فحش به وبر بی‌ این‌که بدانم او پشمینه‌پوش بوده یا اصلاً تندخو یا این‌که آیا واقعاً کسی که از بوروکراسی در سلطنت مطلقه حرف می‌زند از عشق بویی نبرده است و یا این‌که ربطش چی‌ست. البته گمانم تاکید بر روی مصرع دوم بوده بیش‌تر. یک حس حسودانه‌ای به هشیاری وبر داشته‌ام که این‌طور خطابش کرده‌ام. بعد هم زیر نکات مهم متن خط کشیده‌ام و رفته‌ام صفحه‌ی بعد. 

* این سنت شعر نویسی بی‌ربط کنار کتاب‌ها و جزوه‌ها را خیلی وقت است ترک کرده‌ام. نمی‌دانم این غلظت عقل و استدلال چه کرده‌ بوده که باز پناه برده‌ام به شعر.

۳۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۹ ۲ نظر

۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۵۸ ۱ نظر
- 10 روز است باران بند نیامده؛ گارسیا مارکز در کدام داستانش تعریف می‌کرد از شهری که بارانی شد و بارانش بند نیامد؟ الان همان حس را دارم. ولی حداقل دما بالا رفته و غر نمی‌زنم.

- یک‌بند دارم می‌نویسم. باید تمام شود تا 2 ماه دیگر همه‌ی نوشتنم. نیمه‌ی اصلی کار مانده هنوز ولی از آن‌جا که رفتار دل‌سرد کننده استاد گرامی کاسه‌ی صبرم را لب‌ریز کرد، رفتم با یک مقام بالاتری حرف زدم؛ تقریبا شکایت. گفت که می‌فهمد ولی "just play nice" که این استاد است و باید کارت را به هر حال امضا کند و از آن گذشته از ماه دیگر می‌شود رئیس دانش‌کده و به نفعت نیست باهاش در بیفتی: It is a game of politics. آخرش هم گفت پایان‌نامه‌ات را بنویس و از یکی از اعضای کمیته نظر مثبت بگیر که راهت برای دفاع باز شود و همین.  

- صبحی نشسته‌ام ایمیل‌های فیس‌بوکم را چک می‌کنم می‌بینم این رفیقم (همان که رگ و ریشه‌اش لهستانی است) که آخر هفته‌ی دیگر باهم قرار است برویم کنگره‌ی علوم انسانی و اجتماعی کانادا و در نشست سالانه‌ی انجمن جامعه‌شناسی مقاله‌هایمان را ارائه کنیم ایمیل زده که من دوست‌پسرم را هم با خودم می‌آورم. عصبانی شدم. چون تا این‌ شهری که می‌خواهیم برویم 18 ساعت رانندگی است. من یک بلیت ارزان هوایی پیدا کرده بودم ولی دیدم این دوستم راهی و کسی را پیدا نکرده که باهاش برود و پول هواپیما هم ندارد. بهش پیشنهاد کردم که من ماشین ببرم و دنده‌ام نرم همه‌ی راه را رانندگی ‌کنم و خوش‌خوش برویم و یک شب هم وسط راه بخوابیم و غیره.

یک هفته‌ی بعدش گفت که مامانش نمی‌تواند 2 تا دختربچه‌اش را نگه‌داری کند چون نمی‌تواند مرخصی بگیرد و باید بچه‌ها را با خودش بیاورد (single mother است). گفتم ok. ولی سعی کردم فکر نکنم به این‌که من اعصاب این‌همه ساعت رانندگی با دو تا بچه را ندارم. چند روز بعد که داشتیم دنبال جایی برای ماندن می‌گشتیم دیدیم که اتاق‌های رزیدنت دانش‌گاه دارد به سرعت پر می‌شود و باید عجله کنیم. دوستم گفت که کردیت کارت ندارد و من آن‌لاین 2 تا اتاق رزرو کردم برای خودم و او و بچه‌هایش. بماند که چقدر طول کشید که توانست تصمیم بگیرد که اتاق چند تخته نیاز دارد و من همین‌طور یک‌لنگه‌پا مانده بودم پای تلفن که بالاخره بگیرم نگیرم یا چی.

در این حیص و بیص (اینطوری می‌نویسنش؟) هم مدام برای من تعریف کرده بود که واقعا نیاز به این سفر یک هفته‌ای دارد چون از چند ماه پیش که با دوست‌پسرش به هم زده تا همین حالا درگیر درس بوده و نتوانسته اعصابش را ترمیم کند. و چون طرف اصلا اخلاق و رفتار اجتماعی بلد نبوده و اضطراب بیمار‌گونه دارد و بی‌کار و علاف است و هزار بدبختی دیگرش اعصاب او را به هم ریخته. حالا که می‌گوید دوست‌پسرم برگشته و می‌خواهم بیاورمش حس راننده تاکسی شدن بهم دست داد و عصبانی شدم (نه این‌که راننده تاکسی بودن بد است ها؛ کار من نیست فقط). گفتم عمراً. باید از قبل به من می‌گفتی چون من راحت نیستم با دوست‌پسرت. گفتم اگر برایت مهم است برو یک راه دیگر پیدا کن و من می‌روم بلیت هواپیما می‌خرم. بهتر؛ این همه ‌ساعت رانندگی نمی‌کنم. بچه‌ها هم روی اعصابم خط نمی‌کشند. (فکر نکن من از این جنبش‌های ضد بچه‌ هستم‌ ها. فقط ضعف اعصاب حاصله از این دو سه ماه آوار کارهای عقب مانده و  فشار کنار آمدن با استاد است که حال سر و کله زدن با اتفاقات حاشیه‌ای را ازم گرفته). از آن طرف هم می‌دانم دوستم راهی ندارد جز این‌که با من بیاید. الان درگیر شده‌ام با خودم که عجب غلطی کردم. پوووف.

پ.ن. حالا میگی من چه آدم غیر اجتماعی و متوسط و فلانی هستم؟ خب بگو. حوصله‌ی معاشرت با آدم‌های جدید را ندارم تا اطلاع ثانوی. همین‌ه که هست.

۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۰۷ ۴ نظر

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٥

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٦

(شرح)

۲۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۰:۳۷ ۱ نظر
می‌خواستم بلک‌بری‌ام را بفروشم. محض‌ِ امتحان این‌که سیم کارتم در دست‌گاه مبایل ایرانم کار می‌کند، شارژش کردم؛ سیم کارته کار نکرد ولی خط ایران آنتن می‌داد. از سال اولی که آمدم این‌جا یک‌جور بازی مسخره‌ای ترتیب داده‌ مخابرات ایران. گاهی آبش با سرویس راجرز توی یک جوب است و ما آنتن داریم، گاهی کلاهشان توی هم می‌رود و سرویس قطع می‌شود. به لحاظ شخصی که کلا مهم نیست؛ مگر من چقدر کار دارم با خط مبایل ایرانم این سر دنیا؟ همین‌طوری محض رفع دل‌تنگی و این‌ها به کار می‌آید.

خلاصه که الان مدتی است آنتن داریم. اس‌ام‌اس زدم به مامان براش بوس فرستادم. جوابم را داد. خیال بافتم که مثلا چند خانه آن‌طرف‌تر است. حالم خوش نبود از جلسه‌ی فردا. گفتم جک بفرست یک کم بخندیم. چند دقیقه بعد سیل جک‌ها سرازیر شد. تا شب فکّم درد گرفته بود از بس خندیده‌ بودم. کاش قطع نشود باز؛ یک حس خوب "همین دور و بر بودن" به آدم می‌دهد. حسی که در چت و تلفن و ای‌میل نیست. همه‌ی این‌ها دوری را به رخ آدم می‌کشند. اس‌ام‌اس مال وقتی است که نزدیکی. قرار نیست وقت زیادی صرف کنی سر این ارتباط. چیزی می‌پرسی، جواب می‌دهی، اطلاعاتی رد و بدل می‌شود و یا احساساتی سر ریز می‌کند (جنبه‌های تجاری و تبلیغاتیش هم حتی همین‌طور است). در دست‌رس بودن عنصر اصلیش است.

۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۲:۴۲ ۴ نظر

حد و اندازه‌ی علم من به قدر نوشتن از فاطمه (سلام خدا بر او) نیست؛ از آن‌چه در تاریخ درباره‌ی پیام‌بر و خاندانش خوانده‌ام حال خوشی برایم مانده است، ذخیره‌ی این دنیا و آن یکی. این میان ولی آیه‌ای است از آیه‌های قرآن که حس چندگانه‌ی ترس، احترام، و شگفتی را در من بر می‌انگیزد. جایی است که تعصب دینی گروه روبه‌روی پیام‌بر، دیواری کشیده بر روی علم و شواهد عقلی و نقلی. علم هم نه آن علمی است که بازی‌چه‌ی دست آدمیان باشد. علم پیام‌بر خداست. آغاز جریان از آن‌جاست که گفت:

إِنَّ مَثَلَ عِیسَىٰ عِندَ اللَّـهِ کَمَثَلِ آدَمَ ۖ خَلَقَهُ مِن تُرَابٍ ثُمَّ قَالَ لَهُ کُن فَیَکُونُ ﴿٥٩ الْحَقُّ مِن رَّبِّکَ فَلَا تَکُن مِّنَ الْمُمْتَرِینَ ﴿٦٠

ولی نپذیرفتند. پس گفت:

فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکُمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ اللَّـهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ (٦١)

بیایید پسرانمان و پسرانتان، و زنانمان و زنانتان، و ما جان‌هایمان و شما جان‌های خود را فرا خوانیم؛ مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغ‌گویان قرار دهیم.

زمخشری در کشّاف می‌گوید:

فأتی رسول اللهص و قد غدا محتضنا الحسین آخذا بید الحسن و فاطمة تمشی خلفه و علی خلفها و هو یقول: "إذا أنا دعوت فأمنوا" فقال أسقف نجران: یا معشر النصاری، إنی لأری وجوها لو شاء الله أن یزیل جبلا من مکانه لأزاله بها، فلا تباهلوا فتهلکوا و لا یبقی علی وجه الأرض نصرانی إلی یوم القیامة.

اهمیت آن‌چه اسقف نجران گفته بحثی است جداگانه؛ چیزی که من را جذب این آیه می‌کند روابط این قصه است: پیام‌بر، حسین، حسن، فاطمه و علی. پسرها، و جان‌۱ پیام‌بر، خط ربطشان به یک‌دیگر، فاطمه است؛ تنها زن هم‌راه. این‌که پیام‌بر درحالی که در آن سال‌ها هم‌سرانی داشته، با فاطمه آمده است چیز عجیبی نیست. فاطمه نه تنها مقام "فداها ابوها" داشته، بلکه "تطهیر" او از جانب خدا امری بوده محرز و قطعی.

برای من اصل و ریشه‌ی شیعه‌گی فاطمه است؛ محور ادامه‌ی خاندان و مکتب پیام‌بر. این‌که به مدد خلفا از آن دین و آیین ناب چیزی نمانده بود الّا پوسته‌ای و فرزندان فاطمه قَادَةَ الْأُمَمِ شدند، این‌که ثارالله، حسینع فاطمه است، این‌که حسن‌بن‌علیع، در آغاز نامه‌هایش می‌نوشت: "عن حسن‌بن‌فاطمه..."، این‌که حتی فخر رازی در تفسیر "کوثر" می‌گوید دودمان پیام‌بر از فاطمه است و چه خاندانی غیر از این‌ها کسانی را دارد "کالباقر و الصّادق و الکاظم و الرّضا"، برای من سند پایه و اساس اسلام شیعی است که سر منشأش فاطمه است۲.

فاطمه شخصیت بزرگی است در دنیای سنت‌زده‌ی اعراب. خطبه‌های (+) کوبنده‌اش را که می‌خوانم جسارت شالوده‌شکنانه‌اش حیرانم می‌کند. هر سال به این روزها که می‌رسیم فکر می‌کنم فاطمه چه چیز را خانه به خانه بعد از رفتن پدرش برای مردم بازگو کرد؟ (+، +) آن‌چه گفت غیر از تکرار ذات دین و مرور تاریخ و یادآوری حرف‌ها و عهدها نبود. انگار می‌خواست تصویر خود گذشته‌ی این مردم را جلوی چشم‌شان بیاورد. متن گفته‌هایش در مناظره‌ با سران فتنه‌ی آن روزگار که در حال محکم کردن پای‌گاه سیاسی و مذهبی خودشان بین عوام الناس بودند و هم دادخواهیش در حمایت از مقام هم‌سر و ارث پدرش همه تکرار یک چیز است:‌ به یاد بیاورید آن‌چه در زمان رسول خدا امر به انجامش شده بودید.(+)

فراموشی اجتماعی درد مهلکی است.


[۱] شیخ صدوق در عیون به سند خود از ریان‌بن‌صلت روایت کرده که مأمون و علما از حضرت رضاع در گفتگویی درباره‌ی فرق بین عترت و امت و فضیلت عترت بر امت پرسیدند. فرمود: ... که خدا طاهرین از خلق خود را از دیگران متمایز ساخته و رسول خود را دستور می‌دهد که با عترتش به درگاه خدا ابتهال نموده، با نصارا مباهله کند و فرموده:" فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَکُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَکُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَکُمْ"، علماى حاضر گفتند منظور از کلمه" انفسنا" خود آن جناب است، فرمود، اشتباه کرده‏اید، منظورش على‌بن‌ابى‌طالب است.

[۲] سر منشأ اعتقادی چیزی است فراتر از مبدأ تشکیل سازمان‌مند یک فرقه و اِسناد قدرت. Liyakat Takim کتابی دارد به نام The Heirs of the Prophet که بر عکس کتاب‌هایی که علت ایجاد و بنیان شیعه‌گری را شرایط سیاسی- اجتماعی دوران صفویه می‌دانند،‌ در مورد شکل‌گیری فرقه‌ی امامّیه و نقش مفهوم شخصیت کاریزماتیک در حوزه تشیّع و چگونگی مدیریت و سامان‌دهی عقیدتی و اجتماعی مردم از طرف امامان شیعه در دوران امامتشان بحث می‌کند و بسیار خواندنی است.

پ.ن. حرف جدیدی نبود ولی نوشتنش بر من فرض بود.

پ.ن ۲. این نوشته بخش کوچکی است از آن‌چه این مدت جمع کرده‌ام و تا حدی نوشته‌ام. شاید باقیش را هم گذاشتم همین‌جا.

* آل عمران: ۱۰۳

۱۷ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۴۷ ۳ نظر

خوش‌خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی     شرق تا غرب جهان از زلف مشک‌افشان او

     (+)

۱۳ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۸:۱۵ ۱ نظر
در طول این هفته صد و هشتاد هزار بار از طرف حزب لیبرال کانادا تماس گرفته‌اند با خانه‌ی ما که تشریف بیاورید و رأی بدهید که مثل بار پیش نشود که محافظه‌کارها با اختلاف چند رأی، مسند را گرفتند دستشان و کردند آن‌چه کردند. گمانم محله‌ی‌ ما محافظه‌کار نشین است؛ بس که حزب لیبرال رویش سرمایه‌گذاری کرد. خانه به خانه تبلیغ کرد و نامه فرستاد و پوستر آورد و کارت پخش کرد و غیره. 

گاهی شب‌ها نشستیم مناظره‌های دو تایی و چهار تایی کاندیدهای نخست‌وزیری را دیدیم که چطور یقه‌ی هم را گرفتند و تاختند بر سر و روی هم. گاهی هم به تیزرها و تبلیغاتشان خندیدیم و تعجب کردیم از این‌که از هر راهی برای لگد کردن رقیب استفاده کردند. اخبار رالی‌ها و گردهم‌آیی‌هایشان را هم خواندیم و دیدیم همه‌جای دنیا یک سری آدم تخریب‌چی وجود دارد. ولی واقعیتش این است که من هنوز خودم را عضو این سرزمین سرد نمی‌دانم که بروم رأی بدهم. دغدغه‌‌هایشان برایم مهم نیست. دردهایشان به نظرم چیزهای فانتزی ایده‌آل‌گرایانه ایست که من را غمگین نمی‌کند. آگاهی عمیق و همه‌جانبه‌ای از سیستم سیاسی‌شان ندارم. اطلاعاتم درباره‌ی تاریخ سیاسی‌شان سطحی است. خبرهایشان را می‌‌خوانم ولی بهشان فکر نمی‌کنم. ذهنم درگیرشان نیست. آنقدر که تا خرخره در جزئیات اتفاقات مربوط به ایران فرو رفته‌ام، جایی برای تحلیل خبرهای کانادا برایم نمانده. در نتیجه خیلی عاقلانه و مصمم نمی‌توانم نظر بدهم درباره‌ی افتضاحاتی که دولت هارپر بار آورده یا ایده‌های درخشانی که لیبرال‌ها ممکن است داشته باشند یا اینکه حزب نئو-دموکرات چه طرحی برای آینده مملکت می‌تواند داشته باشد. بگذریم از اینکه از خلال همین چند مصاحبه و مناظره بسی خوشمان آمد از رهبر حزب جدایی‌طلب کبک (حیف که من نمی‌توانم بهش رأی بدهم چون آن‌طرف مملکت ساکن نیستم).

ولی از آنجایی که سندرم احساس وظیفه بیش از حد دارم و هورمون مسئولیت‌پذیری از طرف کل جامعه‌ی بشری همیشه به مقدار زیادی در خونم موجود است،‌ مدام یاد این افتادم که دولت هارپر (حزب محافظه‌کار کانادا) نه تنها رأی ممتنع داد به تحریم جنایتی که در غزه اتفاق ‌افتاد، بلکه یک‌تنه هم حمایت جدی کرد از اسرائیل در سازمان ملل. بگذریم از اینکه این حزب هزار جور دلقک‌بازی دیگر هم درآورده سر مسائل داخلی کانادا، و هم‌چنین بر سر مسائل مهاجرتی و پناه‌جویی. همین یک فقره‌ی غزه برای من کافی بود که تصمیم بگیرم در راه برگشت به خانه راهم را کج کنم و بروم رأی بدهم؛ به امید این‌که اقلاً چند صندلی مجلس کم‌تر به آدم‌هایی با این طرز فکر برسد. شاید روزی دنیا به جایی رسید که لازم نبود بجنگد و بعد توجیه کند، آدم بکشد و بعد دلیل بیاورد و حامی بطلبد. شاید روزگار دیگری رسید.

رفتم به آدرسی که روی برگه‌ای به نام خودم یک ماه پیش پست کرده بودند نوشته شده بود؛ مدرسه‌ی کاتولیک سر کوچه‌مان. سالن ورزشش را گذاشته بودند برای رأی‌گیری. گمانم حدود 10 12 میز جدا از هم بود که بر طبق نام فامیل باید می‌رفتی سراغ صندوق‌داری که نام تو در لیستش بود. مثل ایران نبود که روز رأی‌گیری هر مسجد و مدرسه‌ای بشود رأی داد. باید می‌رفتی هما‌ن‌جا که باید. اگر هم این تاریخ نمی‌توانستی رأی بدهی باید یک فرمی را پر می‌کردی و رأیت را زودتر برایشان پست می‌کردی و یا این‌که یک هفته جلوتر (هفته‌ی پیش) می‌رفتی حضوری رأی می‌دادی. خلاصه که آن‌جا پشت هر میز دو نفر نشسته بودند که یکی‌شان اسمم را در لیست پیدا ‌کرد و دیگری کارت شناسایی‌ام را نگاه ‌کرد و برگه رأی را ‌داد دستم. بعد رفتم پشت یک میز دیگر که جلویش حائل داشت و برگه را علامت ‌زدم و ‌انداختم در صندوق و بشریت نفس راحتی کشید که من مسئولیتم را انجام دادم.

پ.ن. و در این مدت مدام چیزی در دل من فرو می‌ریخت... 

۱۲ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۳:۱۰ ۵ نظر