وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
(بقره:١٨٦)
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
(بقره:١٨٦)
باز من یک عکس* دیدم و یادم افتاد چیزی میخواستهام دربارهی بروژ بنویسم. یادم نمیآید کی دوستی پیشنهاد داد بنشینیم در بروژ را ببینیم. نمیشد که با هم دید؛ همآن شب دیدمش و دست بر قضا خوشم هم آمد. از این فیلمهایی نبود که میبینی و میروی پی کار و بارت، میخواستی هم نمی توانستی. توی سرت را پر از فکرهای جور واجور میکرد. ولی به هرحال هر فکری هم که میکردی، گمان نمیکردی که یک روز بهاری توی کافهای جلوی Belfort بنشینی و چای و شکلات محلی بخوری (27 خرداد 89).
دیدهای گاهی، به اسمی میرسی، چیزی میخوانی یا میبینی، آن لحظه یک طور مرموزی در ذهنت حک میشود تا وقتی دوباره بهش برسی؟ بروژ یکی از همین لحظهها بود برای من؛ اتفاقی. آن بیش از شش ساعت پیادهروی در کوچهپسکوچههای سنگفرشش، کانالهای آب و شمعدانیهای پر گل آویزان از پنجرهی ساختمانهایش، کلیساهای سبک گوتیک و آدمهای نهخیلیخوشاخلاقش همه، شهر را خوب و دوستداشتنی میکرد گرچه هجوم توریستها و چیلیکچلیک عکس انداختنشان روان آدم را به صورت ممتد خراش میداد -- یعنی تا این حد که من اصلاً لج کردم و دوربینم را در نیاوردم مگر به التماس هیئت همراه، بس که همه داشتند در عکاسی از در و دیوار از هم سبقت میگرفتند.
یعنی تجسم کامل -- کامل که نه؛ چون قضیهی پاریس و مونالیزا از این هم فجیعتر بود -- نظریهی فرار به تاریخ مککنل بود که میگفت توریستها یکبند دنبال جاهای تاریخی میگردند و از حال به قدیم میگریزند و اینها.
پ.ن: توریست با مسافر فرق دارد؛ در یک پست جداگانهای که از پاریس بخواهم بگویم، دربارهاش مینویسم.
* البته این عکس هلند است نه بلژیک
و میگذرد
ماه شعبان که می رسد انگار خطابهایت تمام شده رسیدهای به جایی که میخواهی نگاهت کند، صدایت را بشنود، گوش کند آنچه برایش میخوانی را «وَ اسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ وَاْسمَعْ نِدائى اِذا نادَیْتُکَ وَاَقْبِلْ عَلىَّ اِذا ناجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیکَ مُسْتَکیناً لَکَ مُتَضرِّعاً اِلَیْکَ ...» رو در رو چشم در چشمش دوختهای و میپرسی «کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ؟» بعد نگاهش میکنی و زیر لب میگویی «وَاِنْ اَدْخَلْتَنىِ النّارَ اَعْلَمْتُ اَهْلَها اَنّى اُحِبُّکَ...» حرفهایت دیگر تمام است، نیاز و حاجتی نمانده غیر از آن «هَبْ لى کَمالَ الاِنْقِطاعِ اِلَیْکَ». اعیاد شعبانیه میرسند، میگذری. روزهای آخرش دیگر راهی نداری جز آنکه باز سرت را پایین بندازی که «اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ».
و میگذرد
ماه رمضان میرسد با همهی رحمتی که جاریست در لحظههایش. ماه را دیده و ندیده دعاهایت اوج میگیرند «اَللّهُمَّ اِنّى اَفْتَتِحُ الثَّنآءَ بِحَمْدِکَ وَ اَنْتَ مُسَدِّدٌ لِلصَّوابِ بِمَّنِکَ وَ اَیْقَنْتُ اَنَّکَ اَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ فى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَالرَّحْمَةِ...»
اصلاً راستش را بخواهی بقیهی حرفهایم بهانه بود که به همین دعا برسم و بگویم برایت که خواندن او اینچنین حالت را خوش میکند یا شاید هم میخواستم بگویم رسم عاشقیاش را میبینی؟
* وحشی بافقی
قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّـهِ ۚ إِنَّ اللَّـهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا ۚ
إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ
... از رحمتش ناامید نشویم ...
(زمر:۵۳)
یکی از هماین روزهاست که در یخچال را باز میکنی و یادت میافتد دیروز از شنبهبازار چه چیزها که راهی یخچالت نشده. کیسهکیسه کرفس و لوبیا و بادمجان و کدو توانایی این را دارند که ساعتها سر کارت بگذارند. که بشوریشان بگذاری آبشان برود، پوست بکنی، خرد کنی، نمک بپاشی، سرخ کنی، بخار پز کنی، بگذاری خنک شوند، بستهبندی کنی، مثل یک آدم مرتب روی بستهها را بنویسی، منظم بچینیشان طبقهی اول فریزر -- حتی اگر بار اولت باشد که تن به همچین کاری داده باشی. آن لابهلا هم باید دستههای قدبلند ریحان و جعفری و گشنیز و نعنا را پاک میکردی، خیس میکردی، میشستی و میگذاشتی آبشان برود که بپیچیشان لای این دستمالهای فلان که چند روزی زنده بمانند. عملیات جانگولرت که تمام شد کف آشپزخانه و سطح گاز و روی کابینتها هم چپچپ نگاهت میکنند؛ همه چیز را تمیز میکنی و همینطور که از برق زدن در و دیوار کجکج لبخند میزنی، از پیلهی یکروزهای که دور خودت بسته بودی میآیی بیرون. اگر چه میان همهی اینها یک تازهوارد هم ساعتی تلفنی درد دل کرده باشد و سفارش تاج گلهای مراسم ختم فردا را از این و آن گرفته باشی و با 20 30 نفر دائم در شور و مشورت چه کنیم و چه نکنیم بوده باشی ...
داشتم میگفتم که عکسالعمل پوست من است به دنیای پیرامونم و آن روز مدام در ذهنم یک جمله میچرخید و یادم نمیآمد از کجاست «هوای شهر آلوده است». اولش گمان کردم نوع ترکیب کلمات نزدیک است به حرفهای میرشکاک -- یکجایی بود راجع به تهران و اینها حرف میزد -- کمی بعد یادم آمد جمله حاتمیکیاست در نامهای که نوشته بود بعد از ترور سعید حجاریان و دیدن عکس سعید عسگر.
بعد همهاش که همین نیست. اصل حرف فضای دردآور و چرکای بود که آن چند روز بوی دلآزارش همهی رفت و آمدهای دوستانهام را پر کرده بود. فضای بیاعتمادی و شک. حس رنجآور ما و آنها شدگی ... و من هرچه میکردم حواسم به حال خودم باشد و به رویم نیاورم که چه بدبینی مذابی در پسزمینهی حرفهایمان است، آن زخم زیر چشمم ملتهبتر و خونینتر میشد. شهرمان آلوده و مسموم بود. نه اینکه لحظات با هم بودنمان خوشآیند نباشد -- آنهم بعد از دو سال -- که بود ولی چیزهایی به یغما رفته بود و من و شما نمی توانیم خودمان را گول بزنیم که همهاش بازی سیاسی است و این سیاست بیپدر و مادر است. ما اجازه دادهایم چیزی در دوستیهامان فرو بریزد -- نمیدانم اسمش حرمت است یا چه، نمیدانم تعریفش چیست حتی؛ ولی میدانم ما زبان گفتگو با هم را گم کردهایم و دور خودمان دیوارهای قطور و بلند کشیدهایم. انگار از همهی اشتراکاتمان گذشتهایم که افتراقاتمان را به رخ خودمان و بقیه بکشیم.
...
پ.ن. یک هفته است دارم تلاش میکنم یک متن معقول در تحلیل این فضا بنویسم که نشده بس که دردآور است.
آنروز در قطار، حوالی ایستگاههای Antwerp، او که ساخته بودت -- با آن چشمهای خندان و ریش و موهای خرماییش -- گفت که رقصنده ای. من هنوز ندیده بودمت وقتی داشت از تئاتری تعریف میکرد که نقش اولش تو بودی. گفت دخترانی باله میرقصند و تو میانشان پرواز میکنی؛ نگاه هیجانزدهی من را که دید، تو را از زیر آن پوشش طوسیرنگ درآورد -- از هماین پوششهایی که میکشند روی کت و شلوار که صاف بماند و چروک و کثیف نشود. کت و شلوار تو هم طوسی بود با پیراهنی سفید؛ کلهای بی مو و صورتی بیچشم و ابرو با برجستگی کوچکی بهجای بینی. به دست و پاهایت هم آویزههای زنگداری نصب بود که با تکانهای قطار جینگجینگ خوشیآوری به راه انداخته بود.
همآن آقای موخرماییای که ساخته بودت و با لهجهی داچ، انگلیسی حرف میزد و داشت تنهایی میفرستادت ژاپن، آن چوب ضربدریای که نخهای دست و پا و سرت بهش وصل بودند را برایمان تکان داد و گفت گروهی که قرار است بهشان ملحق شوی چندجای دنیا اجرا دارند. کاش نام گروه را پرسیده بودم یا نام نمایش را حداقل. کاش دوربینم دم دست بود؛ آدم کف دستش را بو نکرده که بداند قرار است تو را ببیند بین راه. نمایشت تمام شده حالا؟ برگشتهای پیشش یعنی؟
پ.ن. در قطار مسیر Gent به Amsterdam جای اشتباهیای پیاده شدیم که یک ایستگاه جنگلی بود و ما؛ بی هیچ بنیبشر و باجهی اطلاعاتی! چند دقیقهی بعد آقای عروسکسازی از میان جنگل پیدا شد و گفت قطار 5 دقیقهی دیگر همآن مسیر را میرود و باهامان همراه شد. (28 خرداد 89)
امضاء:
او ای که باید فصل اول پایاننامهاش قبل از سفر ایران تمام میشده ولی الان تازه اول بی بسم الله است.
پ.ن. بلاگفا را روزی حلقآویز خواهم کرد بابت اعصابی که به فنا داد این چند روزه.