مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است


خب ببینید یک قانونی وجود دارد در زندگی مامان‌ها و آن این است که هر آینه آن‌گاه که تصمیم کبری بگیرند که مهمانی‌ای برگزار کنند یا برنامه‌ی خاصی دارند مثلا بعد از هزار سال دوست بسیار عزیزشان از آلمان آمده باشد و فقط دو روز فرصت دیدنش را داشته باشند و شرایط مشابه دیگر، بچه بی‌برو برگرد یا سرما می‌خورد یا گلودرد و گوش‌درد می‌شود یا دندانش شروع می‌کند به درآمدن یا ویروس وارد دل و روده‌اش می‌شود و غیره. یعنی اگر شما مامانی را پیدا کردید که با این شرایط مواجه نشد در روزهای خاص زندگیش من اسمم را لابد باید عوض کنم

با این مقدمه کاملا پیداست که تا دو روز قبل از مهمانی ما درگیر چرک گلو و گوش آیه بودیم و همه‌ی تعالیممان در باب دو روز در هفته پیش پرستار ماندن از دست رفته بود. یعنی من روز پنج شنبه و جمعه می‌خواستم بگذارمش پیش مینو که به کارهای خانه و مهمانی برسم که هر دو روز ظهر نشده مینو زنگ زد گفت آیه شیون به پا کرده و بروم دنبالش

حالا طرز تهیه‌ی کیک:

مزه‌ی این کیک اصلا یک چیزی می‌گویم یک چیزی می‌شنوید است. کیک سبک و خوب‌برش‌خورنده‌ایست که برای مهمانی‌ها آبرو داری می‌کند و طعمش با خامه عالی‌است و برای پایه‌ی کیک‌ تولد فوق‌العاده‌است. دستور اصلی روی سایت طیبه‌ است. دستور من حواشی دارد کمی

قبلش هم توضیح بدهم که کتاب «هزارپای خیلی گرسنه» را خوانده‌اید؟ من از تصویر‌سازی این کتاب به شدت خوشم می‌آید. یک‌بار هم در سایت کیک پزی یکی از آشپز‌های ونکووری دیده‌بودم که کیک تولد را ترکیبی از کاپ‌کیک و کیک گرد درست می‌کند. خلاصه این شد که تصمیم گرفته بودم تم تولد را شبیه آن هزارپای خیلی گرسنه بسازم؛ البته چون ترکیب رنگ سبز و قرمز به نظرم ترکیب تکراری‌ای آمد، رنگ‌های بنفش و سبز را انتخاب کردم. دو تا هزارپای غول‌پیکر ساختم برای این‌که از سقف آویزان کنم و یک‌سری هزارپای فسقلی روی چوب برای تزئین روی میز. به همین منظور من باید دوبار مایه‌ی کیک درست می‌کردم که یکی برای کله‌ی هزارپا باشد و یکی برای کاپ‌کیک‌ها.

حالا دیگر واقعا طرز تهیه‌ی کیک

لابد اگر تا حالا بچه داشته‌اید می‌دانید که باید برای مهمانی از خیلی روز پیش برنامه بریزید. و البته واضح است که طبق مقدمه‌ی اول متن برنامه‌ی شما هیچ‌وقت عملی نخواهد شد؛ حتی یک‌سر سوزنش. ولی شما نا امید نشوید و تا لحظه‌ی اخر سعی کنید از روی برنامه پیش بروید. مثلا برای مهمانی شنبه باید جمعه کیک را درست کنید. پس پنج‌شنبه شب باید درحالی که آش‌پزخانه‌ای مرتب و منظم و تمیز دارید به خواب بروید که صبح علی‌الطوع جمعه کیک را بپزید. صبح جمعه به بچه‌تان صبحانه بدهید و ببریدش پیش پرستارش و سریع برگردید تا دیر نشده و کارها روی زمین نمانده.

حالا با دلی آرام و قلبی مطمئن پنج عدد سفیده‌ی تخم مرغ را آن‌قدر می‌زنیم که از کاسه نریزد و کاملا سفت شود. آرد و نمک و بیکینگ پودر و شکر را در ظرفی جدا ویسک می‌کنیم تا مخلوط شوند و بعد کره و شیر نارگیل را اضافه می‌کنیم و هم می‌زنیم. بعد شیر و وانیل را اضافه می‌کنیم و هم می‌زنیم. بعد هم‌زن را می‌گذازیم کنار و در دو سه مرحله سفیده را اضافه می‌کنیم و فولد می‌کنیم (هم نمی‌زنیم ها). می‌ریزیم در دو قالب 23 سانتی و می‌گذاریم بپزد؛ با سلام و صلوات البته. حاضر که شد می‌گذاریم کاملا خنک شود بعد لای نایلون محافظ می‌پیچیمش و می‌گذاریم در فریزر. اصولا کیک‌هایی که درشان کره دارد را اگر بگذارید در فریزر مزه‌شان به‌تر می‌شود؛ مخصوصا اگر بخواهید خامه بمالید بهش

حالا می‌رویم سراغ یک‌بار دیگر مایه درست کردن. قصه‌ی ما از همین‌جا شروع شد که کیک قبلی را نایلون پیچ‌کرده بودم که بگذارمش در فریزر و مایه‌ی جدید را داشتم می‌ریختم در قالب‌های مافین که مینو زنگ زد که آیه اصلا بند نمی‌شود و یک‌بند دارد گریه می‌کند. من همان‌طور ملاقه‌ را وسط زمین و آسمان رها کردم، کیک قبلی را جپاندم در فریزر و کاپ‌کیک‌ها را گذاشتم در فر که بپزند تا من بر می‌گردم. خوبی‌ش این است که خانه‌ی مینو 5 دقیقه فاصله دارد تا خانه‌ی ما

مینو هم که حرف‌بزن، کلی قصه و خاطره تعریف کرده تا گفتم جان من ول کن کاپ‌کیک‌هام سوخت و پریدم سمت خانه. خب بچه که می‌آید خانه باید غذا بخورد باهاش بازی کنی تا خوابش بگیر و بخوابد. اصل قصه حضور اوست وگرنه مهمانی گرفتن نداشتیم که. بنابر این کارها را پاز کردم و رفتم با آیه غذا خوردیم و بازی و خنده تا خوابید.  

عصر که کیک اولی را از فریزر درآوردم چشم‌هام سیاهی رفت. در آن هول و ولایی که می‌خواستم بروم دنبال آیه، کیک را در یک جای ناهم‌وار فریزر گذاشته بودم و همان‌طوری کج و کوله شکل گرفته بود. یک کم نگاهش کردم و فکر کردم درست می‌شود لابد، بی‌خیال. مراحل بعدیش این است که باید خامه را بزنیم تا خوب شکل بگیرد. بعد روی یک‌لایه از کیک را خامه‌ی زیاد بمالیم بعدش مارمالاد پرتقال و لایه دوم را رویش سوار کنیم. یک لایه خامه روی کل کیک می‌مالیم و سعی می‌کنیم پستی‌بلندی‌ها را هم صاف و صوف کنیم. و می‌گذاریمش در یخچال تا خودش را بگیرد

خمیر مارزیپان را من قصد کرده بودم خودم درست کنم ولی اتفاقی در آی‌کیا پیدایش کردم به ثمن بخس و خریدم. این‌که چقدر ورز دادم خمیر را تا به رنگ و نرمی دل‌خواه برسد از حوصله‌ی خواننده‌ی متن خارج است پس می‌گذریم از رویش. ولی در همه‌ی این احوالات آیه به شدت هم‌کاری کرد و مدام دنبال بازی خودش بود. وحید هم زود آمد خانه که کمک کند

نتیجه‌ی نهایی کیک این شد. البته نمی‌دانم چرا از آن‌همه دوربین‌به‌دست، کسی پیدا نشد که از بالا از کیک عکس بگیرد که خوب سطح کار پیدا باشد. هرچند مهم هم نیست. همین که بهمان خوش گذشت و مزه‌ی کیکه خوب بود کافی بود به نظرم.

خلاف آن‌ برنامه‌ریزی‌ای که اصلا بهش عمل نشد، جمعه شب تا ساعت 3 صبح من و وحید داشتیم در و دیوار تزئین می‌کردیم و غذا می‌پختیم. دیگر از این نمی‌گویم که تا نیم ساعت به آمدن مهمان‌ها هنوز خانه‌مان جارو هم نشده بود؛ بس‌که آیه بدو ما بدو. ولی خندیدیم کلی

روز مهمانی وقتی لباس‌های آیه را تنش کردم، فکر کرد که می‌خواهیم برویم بیرون و کلی ذوق کرد. وقتی دید مهمان‌ها آمدند، بهش برخورد که چرا بیرون نبردیمش. نیم‌ساعت بداخلاقی کرد ولی بعدش دید جریان بامزه‌است و خوش‌حال شد.



پ.ن. البته این متن بنا بود حدود 5 آبان نوشته شود. همان روزی که مهمانی تمام شد. ولی ما صبح فردای مهمانی رفتیم سفر؛ یک‌هفته. بعد محرم شد و دلم به نوشتنش نبود.
۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۸ ۱۱ نظر
حرف که زیاد می‌شود آدم گیج می‌شود که کدامش را بنویسد. جریان تولد آیه و سفر بعدش و این‌روزهای دهه‌ی محرم را قرار بوده که بنویسم ولی حالم سنگین است. من از آن آدم‌هایی هستم که مدام دارم لابه‌لای کار‌هایی که کرده‌ام و برخوردها و رفتارهایم را جستجو می‌کنم که ببینم کجایش ایراد داشته که تبعاتش حال این روزهایم است؛ خوب و ناخوب. همین چیزها حس نوشتن را ازم می‌گیرد. جریان مهمانی تولد را ولی به خودم قول داده‌ام که بنویسم؛ بس‌که خوب بود. 

اما این روزها؛

شب اول که رفتیم هیئت، آیه از شعاع پنج متری من تکان نخورد. می‌رفت تا وسط سالن، از دست آن چند نفری که باهاش حرف می‌زدند و شکلک درمی‌آوردند، بازیگوشانه فرار می‌کرد و می‌خندید و می‌دوید طرف من و خودش را مثل بچه‌گربه لوس می‌کرد و باز از اول تکرار همین ماجرا. همان شب هم فهمید که در ورودی کجاست و چندباری رفت سرک کشید ببیند چه خبر است آن بیرون ولی چون آشنایی ندید برگشت طرف من. ساعت 9 هم طبق عادت ساعت خوابش آمد کنار من روی ژاکتی که برایش پهن کردم روی زمین خوابید.

از شب دوم تعداد بچه‌ها بیش‌تر شد و فضای راه‌رو تبدیل شد به محل دویدن و بازی‌شان و آیه فهمید که میدان تاخت و تاز برایش آماده‌ست. فضا را هم شناخت و فهمید من همان دور و بر هستم و دیگر پیش من بند نشد. هر شب می‌رود آن‌جا بین بچه‌ها بدو بدو و کرکر خنده. من و وحید هم باید جلسه را تقسیم کنیم یک‌سری من مراقب آیه باشم یک‌سری او. بدیش این است که کفش‌ها و پله‌ها برایش جذابیت دارند و هنوز عادت دارد دستش را مدام توی دهانش بکند؛ طبعا ترکیب حرص‌دربیاری‌ست. 

یک‌شب که آیه عصرش درست نخوابیده بود و کلی بداخلاقی و جیغ و داد راه انداخت در مراسم، به وحید گفتم باید یک شب در میان بیاییم هیئت؛ یک شب من یک شب تو که آیه را خانه نگه داریم. ولی عملا دلم نیامد. دیشب هم رفتیم هیئت عراقی‌ها وسطش مجبورشدیم برگردیم خانه چون آیه به هیچ طریقی حاضر نبود کنار من بنشیند نه با خوراکی‌های جذاب نه با وسایل بازی‌ش نه حتی با مبایل من که هیچ‌وقت نمی‌دهم دستش ولی دیشب ناچار شدم. فقط می‌خواست بدود بین جمعیت و آن‌جا اصلا نمی‌شد این کار را کرد. چند بار هم دعوایش کردند ولی اصلا با مفهوم دعوا و بشین بچه آشنا نیست. نه که من نخواستم آشنا بشود؛ الان شوق دویدنش زیاد است و هنوز درکی از محدود شدن ندارد. 

۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲ ۴ نظر
این یک جمله‌ی خشک و خالی و کلیشه‌ای نیست. حداقل برای من که به دنیا آوردمت اصلا کلیشه‌ای نیست. برای من که از همان روزهای اول درگیر شگفت‌انگیزترین اتفاق عالم در درون خودم بودم و هر روز هزار خط مطلب می‌خواندم درباره‌ی شکل‌گیری سلول‌هایت و رشد یک به یک اعضایت و هر روز هزار خیال می‌بافتم برای آمدنت، تولدت اصلا چیز معمولی و عادی‌ای به حساب نمی‌آمد و نمی‌آید. شاید برای همه‌ی مادرهای منتظر فرزند قصه همین باشد. 

دخترجان! من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین بار که بغلت کردم از چشم‌های سیاه درشتت ترسیدم. انگار خودم به خودم خیره شده بودم ولی تو غریبه بودی برایم. نمی‌شناختمت. در عین حال دوست داشتنت در رگ و خونم بود. حس مادری اصلا این‌طوری‌ست. انگار چیزی شناور می‌شود توی سلول‌های بدن مادر که دیگر جزو بدنش است و حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. 

من دلم می‌خواست این روزها که تو مدام از دست من فرار می‌کنی و می‌خواهی من بدوم دنبالت که بازی کنی، یک جا، یک گوشه‌ای گیرت بیندازم و توی چشم‌هات نگاه کنم و بگویم آیه! من همه‌ی تلاشم را خواهم کرد که تو خوب آدمی بشوی و خوب زندگی کنی ولی ما آدم‌ها موجودات ناتوانی هستیم و این دنیا جای لعنتی‌ایست. خوب زندگی کن بچه. 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم هورهور گریه می‌کنم چون واقعا چیزی که می‌خواهم بگویم کلمه نمی‌شود، اشک می‌شود می‌چکد. مادری واقعا حس داغان کننده‌ای‌ست. بند‌های دل آدم می‌پاشد از شدت محبتی که به بچه‌ش دارد. 

پ.ن. تمام هفته‌ی پیش و این هفته را درگیر مریضی آیه بودم. اولین مریضی جدیش بود. گوش و گلویش چرک کرده بود و غذا هم نمی‌خورد و فقط گریه می‌کرد و داد می‌زد. شب‌ها هم تب داشت و ناله می‌کرد. بعد از یک هفته دکتر راضی شد برایش آنتی‌بیوتیک بنویسد. حالا کمی‌ بهتر شده. مریضی بچه‌ها سخت است. چون نمی‌توانند حالیت کنند که کجایشان درد می‌کند و دقیقا چه می‌خواهند. همه‌ی این‌ها به کنار یک چیز خوشایند داشت این دوران مریضیش برای من. آیه که کلا بچه‌ی توی بغل بمانی نیست و مدام دارد از بغلت می‌جهد بیرون و اصلا خودش را نمی‌چسباند به من که غریزه‌ی مادری آدم یک‌دم آرام بگیرد، این ده روز یک‌بند سنجاق سینه‌ی من شده بود. و سرش روی شانه‌ی من بود و وقتی ایستاده بود هم مدام دستش به دامن من بود. از امروز البته باز شروع به جهش و پرش کرده و دوباره اسباب‌بازی‌هایش برایش جذاب‌تر از من شده‌اند. شنبه هم برایش مهمانی تولدش را گرفته‌ام؛ اگر خوب نمی‌شد باید کنسل می‌کردم مهمانی را و آن‌وقت خیلی غم‌گین می‌شدم. 

۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۱ ۱۵ نظر