از حسرتها
ولی واقعیت این است که امسال، فردای عاشورا که با هم خداحافظی کردیم بغض عمیقی در گلوی من جاماند. علتش را هم باید خیلی کنکاش کنم تا بفهمم. شاید یکیش این باشد که فکر میکنم ممکن است از این هم دورتر شویم از هم. یا شاید هم به خاطر مرضیه است که کلا راحت باهاش میشود ارتباط گرفت و همنشین و همصحبت و همفکر خوبیاست. حساسیتهای آدمها را مراقبت میکند و خیلی شفاف و آینهوار است. یا شاید هم به خاطر مریم است. دخترشان. یک شرینی ویژهای دارد این بچه برای من. سال پیش که آیه به دنیا آمد، خیلی از دوستان دور و بر من هم بچهدار شدند، کمی زودتر یا دیرتر از ما. من نسبت به همهی این بچهها حس نزدیکی خاصی دارم. انگار همهشان بچههای خودم هستند ولی مریم گمانم جایگاه خاصی دارد با اینکه کلا چند بار بیشتر ندیدمش. مدام پیش خودم فکر میکنم اگر پیش هم بودیم چقدر بچههایمان خوب باهم بزرگ میشدند. چقدر خیال آدم راحت است وقتی یک خانوادهی دیگری هستند که شیوههای تربیتیشان کمابیش شباهت دارد به محیط خانوادگی ما. حالا امیدم به مهرناز است و دخترش. هرچند مانا یک سال و خردهای کوچکتر از آیه خواهد بود ولی یک کم که بزرگتر شوند احتمالا این فاصلهی سنی دیگر به چشم نمیآید. (حالا هیچ معلوم نیست تا سال بعد ما کجاییم و آنها کجا، ولی به هر حال آدم به امید زندهاست دیگر).
از همان روز بعد از عاشورا این بغضِ نشسته در گلویم را نمیتوانم قورت دهم، نمیتوانم هم نادیدهاش بگیرم. احساس خسران میکنم.
مریم توپ کوچک بنفشرنگی داشت که خانهی ما جامانده. هر روز صبح آیه توپ را برمیدارد و دور خانه بلند بلند مریم را صدا میکند (یَیَم) و صداهای دیگر از خودش در میآورد که یعنی بیا با هم بازی کنیم و اینها. چون از روزی که مریم رفت من توپ را به آیه نشان دادم و گفتم مال مریم است و باید یکبار که دیدیمش بهش پس بدهیم. همین حرکت آیه هم باعث میشود من اصلا یادم نرود بغضم را.
نمیدونم چرا هرکاری میکنم نمیتونم درکتون کنم : (
اگه ایران بودید دیگه این بغضه نبود؟