مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است


روزهای اولی که آهنگ I believe را که برای المپیک ونکوور (+) خوانده اند می شنیدم، خوشم نمی آمد ازش. حس عرضه و معرفی المپیک (یکی از نمادهای خوشگل نمای نظام سرمایه داری) به عنوان یکی از داستان های میوزیکال fairytale دیزنی (اون از این بدتر این از اون) لجم را در می آورد -- اگر به موسیقی پس زمینه ی صدای خواننده و گروه کر گوش کنید گمانم شباهت را دریابید. مخصوصاً که Nikki Yanofsky، خواننده اش، با آن صدای خوب کم سن و سالش، مدام شاخ و برگ می داد به افکار پریشان من درباره ی المپیک و حواشی abuse کننده اش.

ولی دیروز یک لحظه چشم هایم را بستم وقتی نیکی می خواند I believe in the power that comes ... یا وقتی با مکث می گفت We'll stand tall for what is right تمام عکس و کلیپ های این 8 ماه ایران جلوی چشمم رژه رفتند... خوب هماهنگ است این آهنگ و متنش با آن صحنه ها برای تزریق حس امید و دلگرمی. 

پ.ن: مریض شده ام فکر می کنید؟

۲۶ بهمن ۸۸ ، ۰۱:۵۶ ۶ نظر
حتی اگر فقط 4 نفر باشند، حتی اگر هیچ تلاش قابل ملاحظه ای در طراحی لباسها و نظم تیمی شان نشده باشد و بدانی با چه زحمت و مشقتی از مسیرها و امکاناتی غیر حرفه ای وارد میدانی کاملاً حرفه ای شده اند، حتی اگر سرسوزنی نشانه های فرهنگی و ملی و تاریخی در رفتار و سکنات و پوشش شان نباشد، حتی اگر تمام مدت حرص خورده باشی که با این همه ظرفیت و نیروی جوان چرا پس اینطور؟ حتی اگر در طول مراسم افتتاحیه یک بند غر زده باشی که این ملیت گرایی و میهن پرستی ای که در طول این سبک مراسم به نمایش گذاشته می شود در لایه های زیرینش نتیجه ای جز ظهور و بروز خود برتر بینی و بالا رفتن انگیزه های ضد صلح نخواهد داشت... باز هم تا نام ایران را می خوانند و مرجان کلهر با پرچم وارد می شود ته دلت ضعف می رود برایشان و آن پرچم.
۲۴ بهمن ۸۸ ، ۰۰:۵۵ ۲ نظر
چندبار آمده ام از عمق شفافیت روند تصمیم گیری در نهادهای آموزشی* اینجا بنویسم و نشده. الان از جلسه ی شورای دانشکده ی جامعه شناسی می آیم -- فوری و ضروری بود موضوع که ساعت 4:30 عصر بعد از ساعت اداری ما را کشاندند به جلسه وگرنه خودشان هم معمولاً تا این ساعت نمی مانند.

از اول این سال تحصیلی که من انتخاب شدم به عنوان نماینده ی دانشجویان فوق لیسانس در شورای دانشکده، ماهی یک بار جلسه داشته ایم درباره ی ریز و درشت تصمیم گیری ها. اول سال بحث ها بیشتر حول و حوش مشکلات اقتصادی دانشگاه و به تبع دانشکده بود -- چون در دوران بحران اقتصادی بودیم. ما در جریان تمام جزئیات بودجه ها و حیطه هایی که قرار است این پول در آن ها هزینه شود قرار گرفتیم و نظر دادیم و کم و زیاد کردیم. بعد از آن موضوع عوض شد به اضافه شدن بخش legal studies به دانشکده ی جامعه شناسی و تغییر اسم آن به Sociology and Legal Studies و نتایج بار شدن یک همچین بخشی به دانشکده.  اساتید جدیدی که استخدام خواهند شد، مواد و واحد های درسی تازه، دانشجویانی متفاوت (با زمینه هایی مثل حقوق یا آسیب شناسی) که بهمان اضافه خواهند شد و غیره چیزهایی بود که بند به بند بر سرش حرف زدیم، نظر دادیم، مخالفت و موافقت خودمان را صریح و بی پرده اعلام کردیم.

در جلساتی که اینجا شرکت کرده ام اساتید ریز ریز از ما (نماینده ی دانشجویان دوره ی لیسانس، فوق لیسانس، دکتری) پرسیدند که روند ارائه ی واحدها چطور است و چطور باشد بهتر است؟ یا ددلاین طرح پایان نامه ها چه زمانی باشد معقول است، یا برای امتحان جامع و روند پیشرفت دوره ی دکتری چه چیزهایی را در نظر بگیرند و چه چیزهایی را حذف کنند و یا در باره ی اضافه شدن طرح فوق لیسانس یک ساله و تعداد واحدهای آن و مقاله ی پایانی اش نظر تک تک اعضا مطرح شد و غیره؛ که تازه اینها ففط مثال های کوچکی است از آنچه در این جلسات اتفاق می افتد. گذشته از این روند تصمیم گیری که ما را تبدیل می کند به بدنه ی واقعی و به هم پیوسته ی دانشکده که به صورت واحدی یک پارچه به سمت هدفی مشخص در حرکتیم، نحوه ی اجرا و التزام اجرایی همه ی آنچه در جلسات تصویب می شود هم قابل تقدیر است. ندیده ام در این 4 سال که چیزی در این جلسات و شوراها تصویب شود و اجرا نشود.

از همه ی اینها گذشته، نوع برخورد و تساوی ای که همه ی اعضای این جلسات در نظر دادن و حق رای از آن برخوردارند برای کسی مثل من که همیشه زیر مجموعه ی سیستمی بوده که اعضای جامعه/ نهاد/ گروه یا به علت سنشان یا به علت اعتبار مالی شان یا به علت تعداد مدارک علمی شان یا درجه ی اجتماعی شان یا حتی جنسیتشان (و خیلی چیزهای دیگرشان) همیشه بالاتر از عده ای دیگر بوده اند و نظرشان مقدم بر دیگران، تحسین برانگیز است. و در ضمن این را هم در نظر بگیرید که من در اقلیت -- نه تنها اقلیت، که تنها عضو غیر کانادایی-- جمع هستم و با این حال پیش نیامده که حس کنم نظری بر من تحمیل شده یا حرفم شنیده نشده یا هر چه از این دست. حتی طرز نشستن و چیدمان اتاق جلسه که معمولا به صورت مربع است و چه استاد باشی چه دانشجو اگر دیر برسی و جا نباشد که دور میز بنشینی باید از صندلی های ردیف دوم کنار دیوارها استفاده کنی -- حتی اگر رئیس دانشکده باشی -- و هم تقدم و تاخر در صحبت کردن در این جلسات تابع قواعدی یکسان برای همه است.

و در سرتاسر این جلسات من به پشت پرده بودن همه ی تصمیم گیری ها و انتخابهایی که در دانشکده رخ می داد در دوران دانشجویی ام در ایران فکر می کردم. به پولی که طبق بودجه ی دولت به دانشکده ی ما تعلق می گرفت و معلوم نبود غیر از حقوق اساتید و کادر اداری کجای دیگر خرج می شود و یک روز هم مدیر قسمت مالی را گرفتند و بردند و معلوم نشد چی شد آخرش. درباره ی مواد درسی هم که دانشجوها رسماً از سیستم تصمیم گیری کنار گذاشته شده بودند. به روند انتخاب ریاست دانشکده، و رئیس گروهها فکر کرده ام و نقش گروههای دانشجویی در آن-- یادم می آید چه بلبشویی برپاشد روزی که بنا بود دکتر توسلی بشود رئیس گروه جامعه شناسی یا روزی که دکتر آزاد -- ریاست دانشکده -- عوض شد و چقدر همه مان غمگین بودیم از این اتفاقی که توش سهمی نداشتیم ولی تاثیر مستقیمی بر کمیت و کیفیت زندگی دانشجویی مان داشت.

*من از این روند در بقیه ی نهادها خبر ندارم.

۲۲ بهمن ۸۸ ، ۰۷:۱۹ ۱ نظر
من را به تو سپرده. چرا مراقبم نیستی؟ مگر دعای مامان‌ها از پیش مستجاب نیست؟
۲۰ بهمن ۸۸ ، ۰۲:۱۴ ۰ نظر
به هر حال آدم هر سال به دنیا می آید؛ چه در سال خوشی چه در سال نا خوشی. چه دوستانش در بند باشند و دخترک سرزمینش با چشم خون افشان وسط خیابان توی روز روشن مرده باشد چه پسرک سرزمینش را سیاه و کبود کرده باشند و جایی دور از چشم من و تو دخلش را آورده باشند. آدم به دنیا می آید هر سال.

به دنیا آمدن آدم گاهی هم می خورد به اربعین و دهه ی آخر ماه صفر آن هم سال 88. رفتم یک نگاهی انداختم به تفال لحظه ی سال تحویل ... گریه ام گرفته لابد که نمی توانم ادامه بدهم دیگر.

۱۷ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۲۰ ۴ نظر