مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


چهارشنبه بعد از ناهار که آیه خوابید خودم را راضی کردم که وقتی بیدار شد برویم بیرون. خودم خسته بودم از خانه نشستن. هوای سرد منفی 30 انرژی آدم را تخلیه می‌کند. مخصوصا که ساعت 8 صبح خورشید طلوع می‌کند، قبل از 5 عصر هم غروب. یعنی تا به خودت بجنبی هوا تاریک است. خلاصه بیدار که شد گفتم بیا برویم کتاب‌خانه با هم، سر راهمان هم می‌رویم تیم‌هورتونز چای و دونات می‌خوریم. ذوق کرد. البته باز پروسه‌ی 8 لایه لباس پوشیدن یک ساعت طول کشید. من هم بودم کلافه می‌شدم. یاد تابستان می‌افتم که با یک‌لا لباس سریع می‌گذاشتمش توی کالسکه و روزی دوبار می‌رفتیم پارک، اعصابم خرد می‌شود از سرما. مگر چقدر آدم در زمستان می‌تواند بیرون برود از خانه؟ چقدر می‌شود کاردستی و بازی ساخت در خانه. بالاخره تسلیم روزی یک ساعت تلویزیون و کارتون شده‌ام. نیم ساعت قبل از ناهار، نیم ساعت هم عصر.

آیه هنوز با کارتون‌های داستان‌دار طولانی ارتباط نمی‌گیرد. مثلا برایش lion king گذاشتم که عکس‌العملش را ببینم. از همان اولش شروع کرد به ثانیه‌ای هزار و پانصد سوال پرسیدن؛ سرگیجه گرفتم از بس یک‌نفس جواب دادم. فهمیدم هنوز درک نمی‌کند داستان را. برایش از همین کارتون‌ها یا برنامه‌های عروسکی می‌گذارم که شعر می‌خوانند یا داستان‌های خیلی کوتاه دارند. چندبار هم برایش کلاه قرمزی گذاشتم؛ از همین برنامه‌ی‌های نوروزیش. خوشش نیامد ولی یکی از دوستانم از ایران برایش فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله آورد و من یک‌‌بار با اصرار خودش برایش گذاشتم. به طرز عجیبی باهاش ارتباط برقرار کرده. یک عروسک کلاه قرمزی هم دارد که مدام بغش است و دارد باهاش بازی می‌کند. البته شخصیت محبوبش پسرخاله‌ است.

به سنی رسیده که نقش دیگران را بازی می‌کند و برای خودش خیال‌بافی می‌کند از چیزهایی که وجود ندارد. مثلا می‌رود در نقش پسرخاله و اگر بخواهد بخوابد کلاه روی سرش را باید بردارد (طبعا کلاهی روی سرش نیست) و کلاه را می‌دهد دست من و من اگر درست نگیرم خیلی جدی تذکر می‌دهد که افتاد کلاه؛ زود برش دارد لطفا. یا می‌رود در نقش نگار - خواهر من - که دندان‌هایش را تازه ارتدنسی کرده و آیه سیم‌ها را دیده و ادای خاله نگار را با سیم‌های دندانش درمی‌آورد و مدرسه می‌رود و راجع به دوستانش حرف می‌زند. 

خلاصه پریروز برای این‌‌که باز نخواهد کارتون ببیند بردمش بیرون. برای اولین‌بار بهش اجازه دادم دونات انتخاب کند. یک دونات وانیلی که رویش پر از تزئینات رنگی بود انتخاب کرد و از دم ویترین شیرینی‌ها تکان نخورد تا خانمه دونات را بدهد دستش (مثلا انگار دونات‌ها فرار می‌کنند). برایش شیرکاکائو هم گرفتم. برای خودم هم چای و دونات شکلاتی. یک کم نشستیم آن‌جا، آیه خیلی خوش‌حال بود. بعدش با هم رفتیم کتاب‌خانه. 

مدتی بود کتاب‌خانه نبرده بودمش چون واقعا سختم است دنبالش بدوم در جاهای عمومی. آیه اصلا از این‌که بدود و از ما دور شود یا این‌که ما را در جدید گم کند نمی‌ترسد؛ فکر می‌کند بازی است مثلا. چندین‌بار توی فروشگاه‌های بزرگ دویده و من گمش کرده‌ام و اتفاقی دوباره پیدایش کرده‌ام. یک‌بار هم در فرودگاه همین بلا را سر وحید آورد و وحید از ترس رنگش شده بود رنگ گچ دیوار. برای همین بیرون که می‌رویم فقط روی چرخ‌های خرید می‌نشانیمش یا مدت خیلی کوتاهی اجازه دارد دستش را به چرخ بگیرد و کنار ما راه برود چون بعد از چند دقیقه با سرعت برق و باد شروع به دویدن می‌کند. خلاصه کتاب‌خانه هم همین است. خودم می‌روم برایش کتاب می‌گیرم. ولی نمی‌برمش زیاد. آن‌روز هم این‌قدر دنبالش دویدم و تذکر و توضیح دادم که از نفس افتادم. گیر داده بود که یک پسر 7 8 ساله و دنبالش راه افتاده بود هرجا می‌رفت. من به مامان پسر گفتم آیه خیلی دوست دارد با بچه‌های بزرگ‌تر از خودش بازی کند. مامانه کلی عذر‌حواهی کرد که پسرش بلد نیست با بچه‌های کوچک ارتباط بگیرد چون هیچ بچه‌ی‌ کوچکی دور و برشان نیست. 

به هر حال می‌خواستم بگویم بیرون هم می‌رویم خوش می‌گذرد ولی باید مدتش خیلی کوتاه باشد. در زمستان توی خانه انگار راحت‌تریم هر دو. هنوز چیزهای زیادی برای کشف و شهود داریم با هم. 


* دونات رنگی خیلی مهیج است قیافه‌اش. ولی نمی‌توانی تا ته بخوریش چون زیادی شیرین است. 

۲۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۴ ۲ نظر

خدا روی زمین برای آدم‌ها نشانه‌هایی گذاشته. نشانه‌هایی از جنس اتفاق‌ها، طبیعت، آدم‌ها و چیزهای دیگر. مثلا این‌که چند روز پیش آیه زمین خورد و صورتش کوبیده شد به لبه‌ی سنگی تیز پنجره‌ی قدی و من در آن چند صدم ثانیه که بغلش کردم فکر می‌کردم چشم‌هایش یا کل فکش به فنا رفته. ولی بالای بینیش ضربه خورده بود. روی بینیش زخم و کبود شده بود و دور چشم‌هایش. بردیمش بیمارستان بچه‌ها. تا شب نشستیم تا نوبتمان شد. دکتره سوال‌های عادی‌ش را پرسید: از دماغش خون آمد؟ نه. از هوش رفت؟ نه. تعادل حرکتی دارد؟ بله. دماغش را با یک وسیله‌ای نگاه کرد. گفت نشکسته. ولی حتی اگر شکسته باشد هم کاریش نمی‌شود کرد. این‌‌قدر استرس ناگهانی سنگینی بر من وارد شده بود که بدنم عکس‌العمل پیش‌بینی نشده‌ای نشان داد. برگشتیم خانه. آیه انگار نه انگار. بهش تایلنول دادم چون دکتره گفته بود حتما سردرد دارد. حالا که تقریبا یک هفته گذشته زخم‌هایش به‌تر است. ولی من حس می‌کنم استخوان یک سمت بینی‌اش کمی برجسته‌تر شده. شاید هم هنوز ورم دارد. شاید هم اصلا خیال می‌کنم. برایم مهم نیست. برایم این مهم است که می‌شد اتفاق خیلی بدتری برایش بیفتد اگر فائزه برای همه صدقه کنار نگذاشته بود. 

فائزه هم برای من یکی از همان نشانه‌هاست. یادم بود بارهای پیش هم که رفته بودیم آتلانتا و فائزه را دیده بودم چقدر خوش شده بود حالم ولی میزانش را یادم نبود. قبل از تعطیلات کریسمس چندبار بهش وایبر زدم که بیایید پیش ما. اولین عکس‌العملش این بود که ما لباس نداریم برای سرمای کانادا. من کلی خندیده بودم بهش ولی بالاخره راهی شده بودند. یک پسر سه ساله دارد. یعنی تولد سه سالگیش را با هم جشن گرفتیم روز اول ژانویه. آدم حظ می‌کرد از این بچه.

من مهمان‌های زیادی داشته‌ام در زندگی. مهمان‌هایی که روزهای زیاد و کمی با ما زندگی کرده‌اند. از بعد از به دنیا آمدن آیه، وقت مهمان‌داری طبعا من باید حواسم به آیه و نیازهایش هم باشد. گاهی مهمان‌هایی داشته‌ایم که اعتقادی به عدالت رفتاری و تربیتی نداشته‌اند و احساس پدری-مادری‌ بر همه‌چیزشان غلبه می‌کند و ما که میزبانیم می‌مانیم با بچه‌ای که یک‌بند دارد رفتارهای خشونت‌آمیز می‌کند با آیه و پدر مادرش معتقدند دختر ما باید آب‌بندی شود چه بر‌خوردی انجام بدهیم. از این مدل رفتارها تا بخواهید زیاد است و البته هیچ ادعایی هم ندارم که روش تربیتی ما یا نتیجه‌ای که داریم می‌بینیم در آیه و رفتارهایش چیز ایده‌آلی‌ست. ولی به هر حال وقتی مهمان بچه‌دار داریم، مدام خودمان را و تربیت خودمان را مقایسه می‌کنیم و گاهی فقط حرص می‌خوریم از نوع برخوردها. این‌ها را گفتم که بگویم چقدر محمدمهدی خوب بود و خوب تربیت شده بود و چقدر مادر و پدر مسئول و آگاهی داشت. 

اصولا تازگی‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که چقدر ارزش‌های نهادینه شده‌مان بر تربیت بچه تاثیر گذار است. نه این‌که نمی‌دانستم این را؛ به چشم ندیده بودم. الان خیلی واضح دارم می‌بینم که چقدر با دوستان دبیرستانی‌م که بچه‌هایی در رده‌ی سنی آیه -کمی بزرگ‌تر و کوچک‌تر - دارند، احساس نزدیکی می‌کنم چون روش‌های تربیتی‌مان و ارزش‌ها و اولویت‌های اخلاقی‌مان بسیار به هم شبیه است. انگار تازه دوستانم را شناخته‌ام. آن موقع که مدیر و ناظم‌های مدرسه بهمان می‌گفتند رفتارها و اخلاق‌های شما نشانه‌ی تربیت خانوادگی شماست ما بد می‌خندیدیم بهشان. الان این واقعیت مثل پتک می خورد توی صورتم؛ البته قطعا هر بچه‌ای ویژگی‌های شخصیتی خودش را و انتخاب‌های خودش را دارد ولی این‌ها در این سن آن‌قدرها هم پررنگ نیستند. پررنگ‌تر از همه‌ی این‌ها عمل‌کرد پدر مادرها و عکس‌العمل‌هاشان بر رفتار بچه‌هاست.

۱۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۲ ۴ نظر