رفته بودیم مسجد. شب جمعهی دوم ماه رجب. خلوت بود بر عکس همیشه. آخرین روزهای تعطیلات بهارهی مدارس اینجاست و خیلیها سفر اند. ما هفتهی گذشته رفته بودیم سندیهگو، عید دیدنی عموجون و خالهجون و بقیه. هشت ساعت رانندگی با آیه زیاد بود؛ با هم کلمهبازی کردیم و برایش کتاب خواندم و نقاشی کشیدیم و استیکر چسباندیم و با مهرهها دستبند و گردنبند درست کردیم. آخرش تن دادیم به کارتون دیدن. حرفهای خودمان هم که ته کشید من Goldfinch گوش کردم. بعد هی جایمان را برای رانندگی عوض کردیم که حوصلهمان کمتر سر برود و من باز هم Goldfinch گوش کردم (کمی هم پالت و بمرانی و زند وکیل) و توی دلم گفتم کاش قصهی تئو به این زودیها تمام نشود. ولی شد. خسته هم بودم از حرف زدن و برنامهریزی کردن و ندانستن اینکه تبعات تصمیمهای این روزها چه میتواند باشد در آیندهی دور یا نزدیک. موراکامی در کتاب What I talk about when I talk about running مدام دربارهی تناسب سن و تصمیم، محدودیتهای فیزیکی و اجتماعی، و کاهش اختیار بعد از دههی چهارم زندگی حرف میزد و گاهی اینقدر دقیق تیرش را به هدف میزد که من فوری پاز میکردم کتاب را چون اضطراب «پس چه غلطی در زندگی میکنی» میگرفتم. یادم باشد دربارهی کتابهای این مدت بنویسم.
مسجد را میگفتم. از خوبیهای این شهر، مساجد درست و درمانش است. البته اهل تسنن که همیشه مسجد دارند. ولی جماعت شیعه معمولا مسجدی که واقعا مسجد باشد ندارند مگر در شهرهای بزرگ. خانهها را یا کلاسهای دانشگاه و سالنهای اجتماعات ساختمانهای مسکونی یا اداری را برای چند ساعت، استفادهی مسجدی میکنند مثلا. حالا که اینجاییم، خیلی از روزها نماز ظهر و عصرم را به تعویق میاندازم که وقتی آیه را از مهد بر میدارم (مدرسه، بخشی از ساختمان بزرگ مجموعه فرهنگی مسجد است)، باهم برویم سالن اصلی و من نزدیک یکی از پنجرههایی که نور از درز کرکرههایش افتاده روی فرشهای لاکی، نماز بخوانم. آن ساعت البته هیچکس نیست. گاهی صدای تکبیر و بسمالله از سمت مردانه میآید. گاهی هم بچههای مدرسه سالن را کردهاند میدان تاخت و تاز. من که نماز میخوانم آیه برای خودش بازی اختراع میکند. مهرها را میچیند روی هم یا دور هم، پل میسازد، طرح میکشد با چیدنشان کنار هم. یا از خلوتی و وسعت فضا استفاده میکند و میدود. یا از منبر بالا میرود و پلهها را یکی یکی و چندتا چند تا میپرد پایین. من نمازم را طول میدهم. مینشینم. سالهاست این فضا را کم داشتهام. به آیههای نقاشی شدهی حاشیهی دیوارها نگاه میکنم. سن کنار محراب، رنگ و تزییناتش به تناسب ایام و مناسبها فرق میکند. اینقدر مینشینم تا آیه خسته شود و برویم سانس بعدی بپربپر را در پارک برگزار کنیم.
شبهای جمعه، همیشه دعای کمیل برقرار است. اینبار فلاسکهای چای و ظرفهای خرما هم بود برای روزهداران. از اینکه جمعیت عرب مسجد زیاد است خوشحالم. دعاها را خوب میخوانند. سالهاست با دعا خواندن به لحن فارسی ارتباط نمیگیرم. امام جماعت مسجد هندیست. قم درس خوانده و سید شوخ و خوشخلقیست. بعد از دعا و نماز مغرب و عشاء، کمی حرف میزند و بعد شام میدهند. مسجد آشپزخانهی بزرگی دارد با چند آشپز ایرانی و پاکستانی. سبک غذاها اغلب هندی و پاکستانی، گاهی هم ایرانی و عربیست. شبهای جمعه مثل برنامههای ویژه، یکی از کلاسهای مهدکودک را باز میکنند برای بچهها و یکی دو تا مربی باهاشان کاردستی میسازند و بازی میکنند تا وقت شام.
وقت غذا، ظرفهای بزرگ برنج و خورش و نان و یکنوع میوه را روی میزهای دو سالن غذاخوری مردانه و زنانه میگذارند و سه چهار نفر داوطلب، غذا را سرو میکنند. در سالن خانمها همیشه یک میز هست مخصوص فروش روسری و شال و وسایل حجاب. خانم عربی مسئولش است. مادرهای دختردار مخصوصا، مشتریهای پر و پا قرصش هستند. اگر میزهای سالنها پر شود، در سالن اصلی مسجد سفرههای موازی پهن میکنند. چای پاکستانی (Khoja Tea) همیشه بعد از غذا، جلوی در ورودی آماده است.
آدمهایی که همیشه اینجا ساکن بودهاند، مسجد آمدن و برنامهها و فضایش برایشان عادیست. به چشمشان نمیآید بود و نبود مسجد چه تاثیری میگذارد در تجربهی دینداری خودشان و نسل جدیدشان. عدهای هم البته هستند که به خاطر همین مسجد و موسسهی فرهنگی و مدرسهاش از شهرهای و حتی ایالتهای دیگر کوچ کردهاند به این شهر. ما هر هفته فرصت نمیکنیم برنامهی شبهای جمعه را برویم چون معمولا آیه خسته است و خوابآلود ولی برنامههای ایام خاص را شرکت کردهایم در این یک سال. برای جبرانش صبحهای یکشنبه، جلسه قرآن کوچکی راه انداختهایم که فعلا در خانههایمان برگزار میشود ولی کمکم که گسترش پیدا کند باید از فضای یکی از مساجد استفاده کنیم (مسجد کوچک دیگری هم هست که خلوتتر است و دورتر). علاوه بر اینها، برای من مسجد مامن است. خانهی خداست وقتی دستم از زیارتگاهها کوتاه است. هربار خیلی دلم گرفته باشد، اولین جا مسجد است. چه برنامهای داشته باشند، چه نداشته نباشند. گاهی زودتر میروم دنبال آیه و قبل از اینکه تحویلش بگیرم، کمی توی آن فضا مینشینم و فکر میکنم از دلایل این مهاجرت دوباره، همین مسجد مرا بس.
* «آنکه» بود البته.