مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


رفته بودیم مسجد. شب جمعه‌ی دوم ماه رجب. خلوت بود بر عکس همیشه. آخرین روزهای تعطیلات بهاره‌ی مدارس این‌جاست و خیلی‌ها سفر‌ اند. ما هفته‌ی گذشته رفته بودیم سن‌دیه‌گو، عید دیدنی عموجون و خاله‌جون و بقیه. هشت ساعت رانندگی با آیه زیاد بود؛ با هم کلمه‌بازی کردیم و برایش کتاب‌ خواندم و نقاشی کشیدیم و استیکر چسباندیم و با مهره‌ها دست‌بند و گردن‌بند درست کردیم. آخرش تن دادیم به کارتون دیدن. حرف‌های خودمان هم که ته کشید من Goldfinch گوش کردم. بعد هی جایمان را برای رانندگی عوض کردیم که حوصله‌مان کم‌تر سر برود و من باز هم Goldfinch گوش کردم (کمی هم پالت و بمرانی و زند وکیل) و توی دلم گفتم کاش قصه‌ی تئو به این زودی‌ها تمام نشود. ولی شد. خسته هم بودم از حرف زدن و برنامه‌ریزی کردن و ندانستن این‌که تبعات تصمیم‌های این روزها چه می‌تواند باشد در آینده‌ی دور یا نزدیک. موراکامی در کتاب What I talk about when I talk about running مدام درباره‌ی تناسب سن و تصمیم، محدودیت‌های فیزیکی و اجتماعی، و کاهش اختیار بعد از دهه‌ی چهارم زندگی حرف می‌زد و گاهی اینقدر دقیق تیرش را به هدف می‌زد که من فوری پاز می‌کردم کتاب را چون اضطراب «پس چه غلطی در زندگی می‌کنی» می‌گرفتم. یادم باشد درباره‌ی کتاب‌های این مدت بنویسم. 

مسجد را می‌گفتم. از خوبی‌های این شهر، مساجد درست و درمانش است. البته اهل تسنن که همیشه مسجد دارند. ولی جماعت شیعه معمولا مسجدی که واقعا مسجد باشد ندارند مگر در شهرهای بزرگ. خانه‌ها را یا کلاس‌های دانشگاه و سالن‌های اجتماعات ساختمان‌های مسکونی یا اداری را برای چند ساعت، استفاده‌ی مسجدی می‌کنند مثلا. حالا که این‌جاییم، خیلی از روزها نماز ظهر و عصرم را به تعویق می‌اندازم که وقتی آیه را از مهد بر می‌دارم (مدرسه، بخشی از ساختمان بزرگ مجموعه‌ فرهنگی مسجد است)، باهم برویم سالن اصلی و من نزدیک یکی از پنجره‌هایی که نور از درز کرکره‌هایش افتاده روی فرش‌های لاکی، نماز بخوانم. آن ساعت البته هیچ‌کس نیست. گاهی صدای تکبیر و بسم‌الله از سمت مردانه می‌آید. گاهی هم بچه‌های مدرسه سالن را کرده‌اند میدان تاخت و تاز. من که نماز می‌خوانم آیه برای خودش بازی اختراع می‌کند. مهرها را می‌چیند روی هم یا دور هم، پل می‌سازد، طرح می‌کشد با چیدنشان کنار هم. یا از خلوتی و وسعت فضا استفاده می‌کند و می‌دود. یا از منبر بالا می‌رود و پله‌ها را یکی یکی و چندتا چند تا می‌پرد پایین. من نمازم را طول می‌دهم. می‌نشینم. سال‌هاست این فضا را کم داشته‌ام. به آیه‌های نقاشی شده‌ی حاشیه‌ی دیوارها نگاه می‌کنم. سن کنار محراب، رنگ و تزییناتش به تناسب ایام و مناسب‌ها فرق می‌کند. اینقدر می‌نشینم تا آیه خسته شود و برویم سانس بعدی بپربپر را در پارک برگزار کنیم. 

شب‌های جمعه‌، همیشه دعای کمیل برقرار است. این‌بار فلاسک‌های چای و ظرف‌های خرما هم بود برای روزه‌داران. از این‌که جمعیت عرب مسجد زیاد است خوشحالم. دعاها را خوب می‌خوانند. سال‌هاست با دعا خواندن به لحن فارسی ارتباط نمی‌گیرم. امام جماعت مسجد هندی‌ست. قم درس خوانده و سید شوخ و خوش‌خلقی‌ست. بعد از دعا و نماز مغرب و عشاء، کمی حرف می‌زند و بعد شام می‌دهند. مسجد آشپزخانه‌ی بزرگی دارد با چند آشپز ایرانی و پاکستانی. سبک غذاها اغلب هندی و پاکستانی، گاهی هم ایرانی و عربی‌ست. شب‌های جمعه مثل برنامه‌های ویژه، یکی از کلاس‌های مهدکودک را باز می‌کنند برای بچه‌ها و یکی دو تا مربی باهاشان کاردستی می‌سازند و بازی می‌کنند تا وقت شام. 

وقت غذا، ظرف‌های بزرگ برنج و خورش و نان و یک‌نوع میوه را روی میزهای دو سالن غذاخوری مردانه و زنانه می‌گذارند و سه چهار نفر داوطلب، غذا را سرو می‌کنند. در سالن خانم‌ها همیشه یک‌ میز هست مخصوص فروش روسری و شال و وسایل حجاب. خانم عربی مسئولش است. مادرهای دختردار مخصوصا، مشتری‌های پر و پا قرصش هستند. اگر میزهای سالن‌ها پر شود، در سالن اصلی مسجد سفره‌های موازی پهن می‌کنند. چای پاکستانی (Khoja Tea) همیشه بعد از غذا، جلوی در ورودی آماده است. 

آدم‌هایی که همیشه این‌جا ساکن بوده‌اند، مسجد آمدن و برنامه‌ها و فضایش برایشان عادی‌ست. به چشم‌شان نمی‌آید بود و نبود مسجد چه تاثیری می‌گذارد در تجربه‌ی دین‌داری‌ خودشان و نسل جدیدشان. عده‌ای هم البته هستند که به خاطر همین مسجد و موسسه‌ی فرهنگی و مدرسه‌اش از شهرهای و حتی ایالت‌های دیگر کوچ کرده‌اند به این‌ شهر. ما هر هفته فرصت نمی‌کنیم برنامه‌ی شب‌های جمعه را برویم چون معمولا آیه خسته است و خواب‌آلود ولی برنامه‌های ایام خاص را شرکت کرده‌ایم در این یک سال. برای جبرانش صبح‌های یک‌شنبه، جلسه قرآن کوچکی راه انداخته‌ایم که فعلا در خانه‌هایمان برگزار می‌شود ولی کم‌کم که گسترش پیدا کند باید از فضای یکی از مساجد استفاده کنیم (مسجد کوچک دیگری هم هست که خلوت‌تر است و دورتر). علاوه بر این‌ها، برای من مسجد مامن است. خانه‌ی خداست وقتی دستم از زیارتگاه‌ها کوتاه است. هربار خیلی دلم گرفته باشد، اولین جا مسجد است. چه برنامه‌ای داشته باشند، چه نداشته نباشند. گاهی زودتر می‌روم دنبال آیه و قبل از این‌که تحویلش بگیرم، کمی توی آن فضا می‌نشینم و فکر می‌کنم از دلایل این مهاجرت دوباره، همین مسجد مرا بس. 


* «آن‌که» بود البته.

۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۸ ۳ نظر

شبی که می‌خواستم فردا صبحش بروم کانادا، این تقویم را آویزان کردم دم در اتاق آیه. بهش گفتم من روی عدد ۸ می‌روم و روی عدد ۱۸ بر می‌گردم؛ هر شب که خواستی بخوابی یک استیکر بچسبان به شماره‌ی روزی که تمام شده. یک‌طوری تصویری و معین کردم برایش رفت و برگشتم را. تا به حال نشده بود این‌همه مدت پیش هم نباشیم. یک‌بار حدود دو سالگی‌ش دو شب رفتم کنفرانس و تابستان گذشته هم که ایران بودم، یک‌شب رفتم مشهد. این‌بار قرار بود ده روز نباشم. آیه که البته خم به ابرو نیاورد از این خبر بس‌که با وحید بهش خوش می‌گذرد. من گمانم بیشتر نگران خودم بودم. با مدرسه هماهنگ کرده بودم تا ساعت ۶ بماند و ناهارهایش را هم از آشپزخانه‌ی مدرسه بگیرد. باقیش خیلی سخت نبود. فقط من کم شده بودم از خانه. 


دو کنفرانس و سه جلسه‌ی مهم داشتم که باید در آن ده روز جا می‌شدند. شب اول که پرواز به خاطر برف و بوران زمستانی با تاخیر نشست در فرودگاه اتاوا، تا برسم خانه ساعت ۳ شد. حساب ترافیک سر صبح را هم که می‌کردم باید ۷ از در خانه می‌زدم بیرون. درجه‌ی سیستم گرمایی را گذاشته بودیم روی ۱۵. کمی طول کشید تا خانه گرم شد. همه‌ی اتاق‌ها و طبقه‌ها را سر کشیدم، به غیر از موشی که ظاهرا از چکمه‌های زمستانی من خوشش آمده بود و همه‌اش را جویده بود بقیه‌ی خانه به نظر امن و امان می‌آمد. 


کنفرانس اول، از طرف مرکز مطالعات اسلامی دانشگاه برگزار می‌شد. این مرکز را استاد من و یکی از اساتید ایرانی دانشکده‌ی علوم سیاسی راه انداخته‌اند. نشست امسال بر مطالعات اسماعیلی متمرکز بود. من البته فقط شرکت‌کننده بودم. برنامه‌ی کنفرانس شامل ۱۷ پنل در دو روز بود شامل: فاطمیان - اسماعیلیان و دیگران - فضاهای مقدس و سکولار - اسماعیلیان در ایران - خوجه‌ها و باقی مطالعات شیعه‌شناسی - دیجیتال کردن منابع - اخوان‌الصفا - مهاجرت، مرزها، سیاست - گینان‌ها - ناصر خسرو - تبعید اوگاندایی‌های آسیایی‌ - بازسازی تاویل در اسماعیلیه - تاریخ قرن ۱۹ و ۲۰ اسماعیلیان در افریقا - هویت، مناسک و شرکت در مراسم مذهبی در کانادا - اسماعیلیان بدخشان - هنر و موسیقی - اقاخان چهارم: ایده‌ها و نهادها - تعلیم و تربیت مذهبی. هر پنل سه یا چهار سخنران داشت و یک مدیر. هر کدام ۱۵ دقیقه فرصت ارائه‌ داشتند و ۱۵ دقیقه هم پرسش و پاسخ نهایی. 

سخنران اصلی کنفرانس هومی بابا بود که درباره‌ی Diasporic Cosmopolitanism صحبت کرد. پانصد نفر برای این بخش ثبت نام کرده بودند. درباره‌ی فهم ما از مهاجرت حرف زد و لزوم پرداختن بیشتر به علوم انسانی برای بازتعریف اخلاق و فرهنگ‌ها. حرفش این بود که freedom of expression، مفهوم غیرقابل تعریف و دست‌خورده‌ای‌ست که شخص ممکن است ابزار و استعداد بروزش را داشته باشد یا نداشته باشد. در عوض، بر اصطلاح freedom of interpretation تاکید کرد؛ «آزادی تفسیر«. برایمان کلاژهای عکس ایلان کوردی را آورده بود؛ ایلان که کنار دریا افتاده بود و عکسش دست به دست می‌چرخید. عده‌ای عکس او را مونتاژ کردند وسط میز شورای امنیت و عده‌ای وسط میز تولد خانواده‌ی اسد و عده‌ی میان جمعی از سران قبایل اعراب خلیج. وقتی موضوعی قابلیت تاویل و تفسیر پیدا کند، تازه رسیده‌ایم به نقطه‌ی صفر درک مسئله. 


کنفرانس سه بخش مجزای دیگر هم داشت. روز دوم، کارگاه موسیقی بر اساس اذکار و آواهای اسماعیلیان برگزار شد با هم‌خوانی ذکر «یا رحمن یا رحیم» و دیگر نمایشگاه کتابی بود که شامل متون تاریخی و مذهبی می‌شد و سوم نشست نتیجه‌گیری در ساعات آخر روز دوم. استاد من معمولا برای کنفرانس و کارگاه‌هایی که برگزار می‌کند مقید است حتما ساعتی نقد‌ها و حرفای‌ دیگران را بشنود هم درباره‌ی محتوا و هم کم و کیف اجرای کنفرانس و هم درباره‌ی این‌که با مقالات و نتایج این نشست‌ها چه کنیم. 


کنفرانس دوم دوازدهمین دوره‌ی نشست‌های ارتباطات بود که با همراهی انجمن مطالعات ارتباطات و رسانه‌ی کانادا با عنوان Imagined realities: past, present, future در دانشکده‌ی ما برگزار شد. آن هم کنفرانس دو روزه‌ای بود شامل ۱۵ پنل که من در بخش Representating Network Society & Theorizing Public Sphere، مقاله‌ای ارائه کردم با عنوان دوگانه‌ی دین‌داری آف‌لاین-آن‌لاین. که بخش کوچکی از پروژه‌ای بزرگ‌تر است که قسمت دیگری‌ش هم با عنوان بازسازی هویت دینی در جامعه‌ی شبکه‌ای در حال آماده شدن برای فصل کتابی‌ست. 


از مقاله‌های بسیار خوب و جالب این‌ کنفرانس که بگذریم، بخش Critical Karaoke هم امسال به این نشست اضافه شده بود. این شیوه درواقع روش جدیدی‌ست برای ارائه‌ی یافته‌های علمی و تحقیقی که با داستان زندگی و انتخاب‌های فرد آمیخته‌ است که گاهی به صورت نمایش یا همراه موسیقی یا با به‌کار بردن انواع ابزارهای دیگر اجرا می‌شود. در این بخش سه دانشجو اجرا داشتند و گروه ۴ نفره‌ای از اساتید حوزه‌ی مطالعات جنسیت که نمایشی متشکل از نتایج تحقیقاتشان را به هم‌راه اتفاق‌ها و داستان‌های فرامتنی که راهشان را به سمت این‌ موضوعات خاص باز کرده‌اند و هم سیر مطالعه و مشکلاتش را به شکل تاتر اجرا کردند. 


جلسه‌ها هم به خیر گذشت. واحد درسی‌ای که از راه دور بر رویش کار می‌کردم به سرانجام رسید. جلسه‌‌ام با دکتر لیم، سر میز ناهار کنفرانس دوم اتفاق افتاد و خوشمزه بود از هرجهت. به غیر از آن، بعد از دو ساعت زیر و رو کردن پروپوزال امتحان جامع دوم، استادم با لبخند رضایت پیشنهاد داد امتحان را شروع کنم تا عضو سوم کمیته‌ی تز مشخص شود. امتحان جامع دوم حول ادبیات و تحقیقات موضوع تز نوشته می‌شود و حدود سه‌ترم وقت می‌گیرد و در پایان هم دفاع دارد. می‌ماند یک واحد درسی دیگر که احتمالا بیفتد به پاییز که در یکی از دانشگاه‌های همین دور و بر بگیرم - قرار بود که همین ترم، در دانشکده‌ی ارتباطات استنفورد درس تاریخ رسانه‌‌های دیجیتال بگیرم که اپلای کردم و پذیرش هم دادند ولی مشکلات حاشیه‌ای منصرفم کرد. شاید سر کلاسش بروم ولی. 


وقتی بعد از ده ساعت پرواز رسیدم سن‌فرانسیسکو، شب بود. آیه و وحید از جشن روز مادر مسجد آمده بودند فرودگاه دنبالم. آیه سرودش را همان‌جا نرسیده برایم اجرا کرد. توی ماشین لیست وسایل سفره‌ی هفت‌سین را نوشتم که صبح اول وقت در شکوفه‌باران بهار این‌جا، برویم خرید. 

۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۰ ۲ نظر