مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است


دیشب قرار گذاشته بودم برای فردا که می‌روم کتاب‌خانه‌ی شهر، بعد از جلسه با فریبا بنشینم همان‌جا سر و ته این مقاله را هم بیاورم. فردا قرار است یک برنامه‌ی داستان‌خوانی‌ برای بچه‌های دوزبانه در کتاب‌خانه اجرا شود به فارسی و انگلیسی و یکی از داستان‌خوان‌ها منم. فریبا مسئول جلسه‌ است باید باهاش هماهنگ می‌کردم. صبح که از خواب بیدار شدم ولی بوی اردیبهشت می‌آمد. این‌جا هم اردیبهشتش، بهشت است. شکوفه‌ها و گل‌ها درمی‌آیند و سرشاخه‌ها سبز کم‌رنگ می‌شوند و هوا ملس است و ابرها پنبه‌ای‌ند و نسیم می‌وزد و اصلا یک وضعی. از آن خوش‌تر این بود که راه و بی‌راه در این دنیای مجازی دوست و آشنا شعری بیتی چیزی از سعدی شر کرده بودند. اصلا راه نداشت. عمراً من می‌توانستم مقاله بنویسم. باید آن کلیات سبزرنگی که بابا اولش امضا کرده برای من و حسین را بر می‌داشتم و می‌بردم پارکی دشتی دمنی یا حداقل روی همین ایوان خانه و هی سعدی و هی اردیبهشت و سر ریز شوم (جای مهرناز هم خالی). 

به صبحانه نرسیدم دیر شده‌ بود، ماشینم هم بنزین نداشت، دیر رسیدم کتاب‌خانه ولی فریبا بعد از من رسید. در قسمت کودکان نشستیم و کتاب را داد به من از این کتاب‌های بی‌ویرایش که شعر‌های سرهم‌بندی و تصویر‌سازی غیرحرفه‌ای دارند بود که دکه‌های روزنامه فروشی‌ می‌فروشندشان. نتیجه‌گیری اخلاقی‌اش هم این بود که تنبلی نکنیم و شب زود بخوابیم و صبح زود برویم مدرسه و این‌ها. چاره‌ی دیگری نبود البته من دیر خبر دار شده بودم و آن‌ها کتاب را انتخاب کرده بودند. 

سال‌هاست ذهنم درگیر راه‌انداختن یک کتاب‌خانه‌ی فارسی است برای جمعیت ایرانی این‌جا. حالا که وقتم بیش‌تر است باید جدی‌تر پی‌گیری کنم. شاید باید از همین کتاب‌های کودکان شروع کنم که معمولا کم‌تر در دست‌رس است و دغدغه‌ی خیلی از پدر و مادرها هم این است که بچه‌هایشان بتوانند فارسی بخوانند. کتاب‌های شیوه‌های تربیتی و روان‌شناسی کودک و این چیز‌ها هم خیلی لازم است. داستان کوتاه و بلند بزرگ‌سالان هم که همیشه مخاطبان زیادی دارد. باید شروع کنم لیست بنویسم. مشکلم این است که از بازار نشر ایران خیلی وقت است دورم. البته بعضی از انتشارات‌ وبسایت دارند که کمک خوبی است یا بعضا این سایت‌های فرهنگی که سعی در ترویج کتاب‌خوانی دارند هم ایده‌های خوبی به آدم می‌دهند ولی کافی نیست. کسی این‌جا هست که اطلاعتش در حوزه‌ی کتاب‌های کودک خوب باشد؟ و همین‌طور کتاب‌های تربیتی و موضوعات مربوط؟

بعد از کتاب‌خانه رفتم پارک نزدیک دانش‌گاه. طبعا آن‌موقع روز خلوت بود و جز چند گروه دو سه نفری خانوم‌ها که می‌دویدند و دور می‌شدند و آن دو آقایی که روی نیم‌کت آن‌طرفی نشسته بودند کسی نبود. درخت‌های سیب شکوفه‌های سرخابی داده‌اند و یک‌سری هم شکوفه‌ی سفید بود که یادم نمی‌آمد چه بود. راس ساعت دوازده صدای زنگ ناقوس‌واری را باد می‌برد و می‌آورد. سعدی می‌گفت «خاک را زنده کند تربیت باد بهار». جایی که نشسته بودم با چند درخت پر برگ محصور بود. کسی که از پشت سر می‌آمد را نمی‌دیدم. خب زن بودن همین دردها را هم دارد که مدام حواست به دور و برت باشد در جای خلوت (و هم شلوغ). کسی که می‌آمد پسر بی‌کار علافی به نظر می‌رسید از هم‌سایگان خاورمیانه‌ای‌مان. نگاه‌های زیر چشمی تهوع‌آورش را با زل‌ زدن بهش جواب دادم ولی دیگر اعصابم نمی‌کشید سعدی داشت می‌گفت «بوی پیراهن گم‌کرده‌ی خود می‌شنوم». سعی کردم بهش فکر نکنم و بروم خرید. یک سری هم پیش شیوا رفتم. دختر خوش‌اخلاقی که با پسر و دختر 10 11 ساله‌اش و کارامل - سگش - زندگی می‌کند و آرایش‌گر‌ است. از در آمدنه بیرون بهم یک کیسه چاقاله بادام داد که از فروش‌گاه عرب‌ها خریده‌ بود. 

آن مقاله و اسلاید‌های کنفرانس هم ماند برای هفته‌ی بعد. 

۳۱ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۰ ۲ نظر
بعد خب مثل همیشه باید بنویسم که این فیس‌بوک چیز مزخرفی‌ست از بُن. من نمی‌دانم ولی چه مرضی‌ست که نمی‌بندمش بروم سر زندگیم و این‌همه هم حرص نخورم بابت متن‌های چرندی که دوست و آشنا به اشتراک می‌گذارند که بیش‌ترش حرف‌های قلابی‌‌ای‌ست منتسب به شریعتی یا ترجمه‌ی سخیفی‌ست از سخنان گهربار فلاسفه و رهبران فلان. از آن بدتر عکس‌های زجرآور سیاه‌پوستان گرسنه‌ی استخوانی‌ست که در پس اشتراکشان هیچ مفهمومی‌ نیست (یعنی شما مثلا در به‌ترین حالت، همان دم می‌گویید آخی و رد می‌شوید). بعد بی‌معنی‌تر از آن، عکس‌های ابر و باد و مه و خورشید و عاشقان دست در گردن هم انداخته و این چیزهاست که چرند محض است معمولا. حالا چه بشود که پیش بیاید دو نفر هم حرف حساب بزنند و عکس‌های خوب شر کنند. از همه‌ی این‌ها هم که بگذریم، خیل عظیمی از آدم‌ها یاد نگرفته‌اند که زندگی آن‌لاین قواعد خودش را دارد. مثلا نباید روی دیوار فیس‌بوک طرف بیایی تبریک خصوصی‌ترین اتفاق زندگیش را بگویی که همه‌ی 500 نفر دوست دیده‌ و نادیده‌اش بفهمند که در کنه زندگی طرف چی می‌گذرد. یا هر کسی که از دستت آمد را روی عکس و ویدئوی بی‌ربط و باربطی تگ کنی. حالا بماند که این میان عده‌ای هم دارند نان همین فضولی در کار و زندگی و عقیده‌ی مردم را می‌خوردند. 

دارم پرت می‌شوم از موضوع. اصلا نمی‌خواستم راجع به فیس‌بوک حرف بزنم. ولی فیس‌بوک شروع یک سری فلش‌بک است معمولا. مثلا پیدا کردن دوستان دبستانی و ذوق کردن و مرور خاطرات بچه‌گی. یا این‌که مثلا من در عکس‌های یکی از دوستانم - که پناه‌جوی کشور‌ی اروپایی‌ست - چهره‌ای آشنا دیدم. بعد یاد آن‌ روز چهارراه پارک‌وی افتادم. گمانم عصر بود. 11 سال پیش. از دانش‌کده سوار تاکسی شده بودم تا زیر پل و از آن‌جا می‌خواستم بروم جردن. آن‌موقع خانه‌ی ما الهیه‌ی بالا بود. الهیه‌ی بالا یک منطقه‌‌ی گیج‌کننده‌ایست بین مدرس و فرشته. همان‌ تپه‌هایی که اولین برج تهران تویش رفت به آسمان. یک پل عابر پیاده‌ روی بزرگ‌راه مدرس هست که جردن را به آن الهیه وصل می‌کند. برایم راحت‌تر بود که بروم جردن و از آن کوچه‌ای که تهش پل بود، از جلوی خانه‌ی دکتر حبیبی - که همیشه‌ سرباز داخل کیوسک دم درش بی‌حوصله بود - بروم سمت خانه. تا این‌که همه‌ی سربالایی‌های 90 درجه‌ی فرشته‌ و الهیه را گز کنم تا نفسم ببرد، راهش هم کم‌تر بود شاید.

خلاصه آن‌روز هم داشتم تاکسی می‌گرفتم برای جردن که پسره‌ی کنار دستی‌ام که تا همان لحظه متوجهش نبودم گفت:‌ اِ بچه جردنی؟ من برگشتم ببینم کی بود این که این‌همه پسرخاله درآمد یهو. آها. همین پسره بود که حالا توی عکس‌های فیس‌بوک رفیقم است. هم‌دانش‌کده‌ای بودیم. هم‌ورودی. سر یک سری مباحث مجله‌ای و سیاسی و نمی‌دانم چی، یکی دوبار هم‌صحبت شده‌بودیم ولی همه‌ی این‌ها برای من دلیل نمی‌شد که طرف وسط خیابان فکر کند من بچه‌ی جردنم. بچه‌ی جردن بودن یک چمدان مفهوم و برچسب هم‌راهش بود و من نمی‌خواستم آن‌ها را بار خودم کنم. آن‌جایی هم که ما ایستاده بودیم مسیر تاکسی خیلی جاها بود - مثلا هفت‌تیر گمانم - و من دقت نکرده‌ بودم که طرف دارد به کدام مسیر می‌رود. فرقی هم نمی‌کرد البته چون من خیال نداشتم اطلاعات اضافی به کسی بدهم. برگشتم با نگاه تلخ و بیش از حد جدی گفتم: نه (یعنی این فضولی‌ها به تو نیامده). چهار سال با هم هم‌دانش‌کده ماندیم ولی گمانم هیچ وقت دیگر پیش نیامد سلام و علیکی داشته باشیم. حالا من یک‌هو وسط عکس‌های «ش» یادم می‌آید او را و این‌که دلم نمی‌خواست بچه‌ی جردن باشم. ولی چرا آن‌قدر تلخ جواب دادم؟ 

۲۹ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۸ ۴ نظر
همین‌طوری نیست که سرت را بندازی پایین و ماستت را بخوری. خدا هر روز برایت برنامه‌ای دارد. اصلا غافل‌گیری کار دائمش است. یک‌روزهایی می‌رسد در زندگی آدم که دانه‌دانه‌ی دعاهایش درست روبه‌روی چشم‌هاش مستجاب می‌شوند.   

... الَّذِی أَطْعَمَهُم مِّن جُوعٍ وَ آمَنَهُم مِّنْ خَوْفٍ

۲۸ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۰۳ ۴ نظر
آفتاب بود دیروز هم، مثل امروز. هی ایمیل‌هام را چک کردم هی چرخ زدم دیدم فایده ندارد باید بروم بیرون. حس بیرون رفتن بود. ته خیابان خانه‌مان یک مرکز خرید جدید تاسیس شده. یعنی این‌طور بود که یک شب ما خوابیدیم صبح که بیدار شدیم دیدیم خرابه‌ی ته خیابان شده مرکز خریدی به وسعت یک‌ شهرک؛ از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد. شکر خدا که خانه‌ی ما در مسیر فرعی‌ست وگرنه لابد از سر و صدا و شلوغی باید فرار می‌کردیم جای دیگر. حالا شلوغی‌ای را که من می‌گویم، شما اصلا با تهران و حومه مقایسه نکنید. در شلوغ ترین حالت می‌شود ظهر جمعه‌ی خیابان‌های نه‌چندان اصلی تهران. خلاصه که من در این یک سال، فقط چند مغازه‌اش را دیده‌ام، آن هم چون کاری داشتم یا چیزی لازم داشتم، فوری. 

دیروز فکر کردم پیاده می‌روم تا همین‌جا زیر آفتاب خوش‌خوشان. در طول هفته پیش که هوا 28 درجه‌ی تابستانی بود پیاده رفته بودم بیرون و از گرما برگشته بودم خانه. دیروز یک‌لاقبا، ژاکتم را بستم دور کمر و از در رفتم بیرون. یک کم مورمورم می‌شد. گفتم عادت می‌کنی حتما، آفتاب را ببین! خجالت بکش. رفتم. باد می‌آمد، باد نه، سوز. یک چیزی هم چپاندم توی گوشم که حواسم را پرت کند از سردی هوا. ژاکته را هم پوشیدم و زیپش را تا حلقم کشیدم بالا. حالا مگر مجبور بودم؟ همین است دیگر. تصمیمی که می‌گیرم تا تهش باید بروم. ردخور ندارد مثل‌ این‌که. خلاصه که بیست دقیقه‌ای شد تا رسیدم به آن مغازه‌ای که ابزار نظم و ترتیب می‌فروشد. ابزار نظم هم از هم از ظرف و ظروف تا قفسه‌ی کمد و جعبه‌ها ریز و درشت و غیره را شامل می‌شود. قفسه‌بندی سه تا از کمدها را باید عوض کنیم، خراب شده‌اند. رفته بودم برای آن‌ها. خلاصه که چرخ زدم و یک کم گرم شدم و سه‌ تکه چیز بی‌ربط خریدم و زدم بیرون. از مغازه‌ی آن طرفی‌ هم یک کم خنزرپنزر خریدم و یک دسته لاله‌ی بنفش. لاله‌های سفره‌ی هفت‌سینمان دیگر پژمرده‌ شده بودند. سفره هنوز پهن است. لاله‌ها را برای همین خریدم. 

بعد عزا گرفته بودم که حالا این راه را چطور برگردم. یعنی می‌شود باد نیاید؟ یک کم هوا گرم شده باشد مثلا؟ ساعت 3 بعد از ظهر بود. به همان سختی و سوز که رفته بودم برگشتم. باد این‌قدر زیاد بود که مدام فکر می‌کردم الان همه‌ی لاله‌ها پرپر می‌شوند با این‌که غنچه بودند هنوز. به خانه‌ که رسیدم انگار از قطب برگشته باشم. سیستم گرامایی خانه را روشن کردم و کز کردم زیر پتو. هوا را چک کردم، با باد، منفی 12 بود. حدود 40 درجه اختلاف دما در یک هفته. دم‌دمی مزاجی‌ست هوای این‌جا. نگران آن درخت عروس‌وار سر کوچه‌ام. شکوفه‌هایش غنچه‌ بودند هنوز. جان سالم ببرند از دست این‌هوا، خیلی‌ست. صدای پرنده‌هایی هم که هفته‌ پیش می‌آمد در پیشواز بهار حالا نیست دیگر، کجا رفتند یعنی؟  

۰۷ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۰۱ ۳ نظر
این روزها زیاد پیش می‌آید که خانه‌ باشم. باز آن سنت کانال سعودی-قرآن به راه است. این‌بار ولی با تجربه‌ای متفاوت. حالا دیگر این‌قدر لحظات آن روزهای شلوغ و مهمانی عظیم برایم پررنگ است که خاطره‌ی عمره‌هایم کم‌رنگ شده. این باعث می‌شود که مثل قبل، وقتی یاد سفر به آن سرزمین می‌افتم، مزه‌ی تلخ درگیری‌هایم با شرطه‌ها و حرص خوردن‌هایم از رفتارهای جاهلانه زیر زبانم نیاید؛ گرچه در تمتع هم کم از این اتفاقات نمی‌افتد ولی فضا چیز متفاوتی‌ست. در ماه ذی‌حجه دریافت آدم‌ از اتفاقی که دور و برش در حال افتادن است زمین تا آسمان فرق می‌کند با ماه‌های دیگر. این است که حالا خارج از متن سیاست‌های بین‌المللی و  موضع‌گیری‌های سعودی و درگیری‌های خاورمیانه، میخ‌کوب چرخش آدم‌ها می‌شوم به دور آن مکعب سیاه. و این تفاوت بزرگی‌ست. این‌که با دیدن این خانه به یاد آن پروسه‌ی پاک شدن و بازگشت بیفتی فرق می‌کند تا به یاد جر و بحثت با شرطه‌ها سر دو رکعت نماز و زیارت بیفتی. حالا انگار یک متن جدید را تجربه کرده‌ام به قدمت تاریخ بشر که بند درگیری‌های این‌روزها و این سال‌ها نیست. این خانه اصالتی‌ غـ[قـ]ـریب دارد که من را هربار مجذوب‌تر می‌کند.
۰۷ فروردين ۹۱ ، ۰۴:۰۳ ۲ نظر
دیروز داشتم این را می‌خواندم و فکر کردم بنویسم برایت. از شرح زیارت عاشورای میرخانی‌است. بعد فکر کردم یعنی کی می‌خوانی تو این‌ها را. نمی‌دانم. ولی احتمالا وقتی می‌خوانی من امیدوار خواهم بود معنی این جملات را بفهمی و زیارت جامعه و عاشورا را خوانده باشی.
«و عندکم ما تزداد الارحام و ما تغیض و علم اینکه طفل در رحم مادر سالم می‌ماند یا خیر، سالم متولد شده و یا سقط می‌شود، نزد شماست و این کنایه به علم امام بما کان و بما یکون الى یوم القیامة دارد. عیاشى از حسین بن خلف روایت می‌کند که گفت از حضرت اباالحسن علیه السلام از قول خداى تعالى سئوال کردم که میفرماید: و ما تسقط من ورقة الا یعلمھا و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فى کتاب مبین فرمود: ورقه سقط جنین است که قبل از رحم مادر می‌افتد و حبة یعنى طفلى که قبل از ولادت و بعد از دمیدن روح سقط می‌شود و بعد از دمیدن روح سقط می‌شود و رطب یعنى نطفه‌اى که خلقت او تمام نشده و یا بس یعنى طفلى که خلقت او کامل است و کتاب مبین عالم به تمام این‌ھاست.»
۰۴ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۵۹ ۰ نظر

سال 90 سال خوبی بود برای من و ما. یک‌جور نقاط عطف و اوج خوبی داشت برای زندگی‌مان، گرچه زود گذشت. ناگفته پیداست که حج‌مان مهم‌ترین اتفاق زندگی‌مان بوده تا این ساعت. باشد که تجربه‌اش یک عمر نور بپاشد به بودنمان. 

آیه‌هایی که سر تحویل سال چند ساعت پیش خواندیم فکرم را زیاد به خودش مشغول کرده. از آن خوش‌مزه‌تر فال حافظمان بود، همان که یک مصرعش در تیتر است. سالی که شروع شد برای من سال تجربه‌های متفاوت خواهد بود؛ از همین ساعت‌های اول بهش خوش‌بینم.

۰۱ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۵ ۹ نظر