مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است


- چند روز بود جی‌میل مدام پیغام می‌داد بیا یک سر و سامانی به این ای‌میل‌هات بده. 97 درصد ظرفیتت پره. من آدم ای‌میل پاک کردن نیستم اصلا. یعنی یک دنیا اطلاعات مهم هست توی ایمیل‌هام که نمی‌توانم پاک کنم بیش‌ترشان را. مشکل اصلی ای‌میل‌های بود که این چند سال مامان و بابا فرستاده بودند و عکس ضمیمه داشت. من هم یادم نمی‌آید که کدام‌ها را ذخیره کرده‌ام کدام‌ها را ندارم. وقت هم ندارم بشینم دانه دانه چک کنم. یک راهی پیدا کردم که طی یک پروسه‌ی سه روزه همه‌ی ای‌میل‌ها را ریختم روی آن‌یکی اکانت جی‌میلم که خالی بود. حالا همه‌ی ایمیل‌های ضمیمه‌دار را پاک کرده‌ام یک فضای 50 درصدی برایم مانده. یک طوری احساس سبکی می‌کنم.

- دارم بدو از در می‌روم بیرون. می‌رویم کمپینگ و رفتینگ دو نفره به مناسبت هفت ساله شدن هم‌راهی‌مان. بعد از دو سال پیدا کردن چادر و کیسه خواب‌ها و چراغ قوه و خنرزپنزرهای دیگر سخت بود. این دو سال فرصتش پیش نیامده بود برویم کمپینگ؛ وسایلمان را دوستان گرفته بودند و وقتی پس داده بودند هر کدام را جایی گذاشته بودیم. توی این هزار در، هزار پستوی خانه‌ی ما هم آسان نیست پیدا کردن اقلام گم شده. خلاصه به سختی جمع و جور کرده‌ام. هوا هم به شدت ابر و باران است قرار است فردا آفتابی باشد امیدوارم باز پیش‌بینی‌شان سر کاری نبوده باشد. 

- این‌ها را نوشتم ولی هم‌چنان سی‌پاره به کف ... مجنون شده‌ام!

۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۴۲ ۱ نظر

دل‌تنگم. هزار ساعت تلفن و چت، حفره‌ی نبودنت را خالی‌تر می‌کند. همین. 
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۰۹:۳۵ ۲ نظر
- کم پیش می‌آید که من از آدم‌ها و قدرتشان بترسم ولی الان ترسیده‌ام. خیلی هم. بعد هی زیر زیرکی به خودم گفته‌ام وَ مَنْ تَوَجَّهَ بِحَاجَتِهِ إِلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِکَ أَوْ جَعَلَهُ سَبَبَ نُجْحِهَا دُونَکَ فَقَدْ تَعَرَّضَ لِلْحِرْمَانِ ... سه سال است افتاده‌ام در مخمصه‌ی آدمی که هربار دیدمش راه نفسم تنگ‌تر شد. به قول مهرناز استاد این‌طوری پیدا کردن این‌ور دنیا استعداد ویژه‌ای می‌خواست که من داشته‌ام. 

- یک تیم 5 نفره از بچه‌های دانش‌کده از زمستان پارسال در تدارک برگزار کردن کنفرانس جامعه‌شناسی‌ای هستیم که سه هفته‌ی دیگر برگزار خواهد شد. سخن‌ران اصلی برنامه مایکل اتکینسون است که چند سال پیش درس فرهنگ عامه را در دانش‌گاه مک‌مستر با او برداشتم. راستش را بخواهی انگیزه‌ی داوطلب شدن برای برگزاری کنفرانس برای من فقط اتکینسون بود و یک‌بار دیگر بهره بردن از هوش و تیزبینی‌اش از نزدیک. حالا می‌ترسم روند ویرایش و بازنگری پایان‌نامه‌ام طوری پیش برود که حتی به سخن‌رانی او هم نرسم.

- باید خودم را از این فضا بکشم بیرون برای مدتی. باز سرم گرم بازنویسی رزومه و سی‌وی و غیره است این روزها؛ و این از سخت‌ترین کارهای روزگار است برای من. باید با آدم‌های دیگری حشر و نشر داشته باشم. 

۳۰ شهریور ۹۰ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر
متن را دو بار نوشتم و پرید. حروف و کلمات الان ریخته‌اند این دور و بر. فرصت بازنویسی نیست.
۲۸ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۰۵ ۱ نظر
نیم‌ساعت زودتر از کلاس رسیده‌بودم به سالن ورزش. روی تردمیل هدفن را گذاشتم توی گوشم و سعی کردم بین 10 کانال تلویزیونی که جلوی صورتم بود حواسم را به کانال پخت و پز جمع کنم. نمی‌شد. صفحه‌ی آن‌یکی تلویزیون داشت مقر سازمان ملل را نشان می‌داد و یک خط در میان محمود عباس را. نتوانستم؛ وصل شدم به همان کانال اخبار. بحث درخواست پذیرش فلسطین به عنوان یک عضو مستقل سازمان ملل بود و خط و نشان امریکا و حق وتویش. بعد گزارش بزرگ‌داشت لیتون بود. رهبر حزب مخالف دولت کانادا که ماه پیش به علت سرطان مرد. نوع برخورد‌ دولت و احزاب دیگر در مواجهه با این اتفاق برای من که یک سیستم سیاسی مطلق‌گرا را تجربه‌ کرده‌ام پدیده‌ی جالب توجهی بود. قدردانی دولت از خدمات شخص لیتون و حزبش در کانادا در حالی بود که این حزب در انتخابات گذشته تمام تلاشش را کرده بود که حزب محافظه‌کار دوباره رای نیاورد. ما باید زیاد فکر کنیم به این چیزها. به این‌که چطور آدم‌ها و خدماتشان را به خاطر عقاید متفاوت با خاک یک‌سان نکنیم. 

عصر نشستم سر کتابی که چند روز است گرفته‌ام دستم و دوست ندارم تمام شود؛ سر هر چند صفحه‌اش هم یک سری لباس‌ ریختم توی ماشین،‌ غذای امشب و فردا را درست کردم، آش‌پزخانه‌ را سامان دادم، گل‌دان‌ها را آب دادم، اتاق‌ها را مرتب کردم،‌ چندتا ایمیل زدم تا وحید رسید.  

۲۷ شهریور ۹۰ ، ۲۰:۰۰ ۲ نظر

تهران من حراج: خاطرات هم‌نسلان ناشناخته

سال دوم یا سوم دانش‌کده، یکی از هم‌کلاسی‌های غیر تهرانی‌مان سر بحثی که یادم نیست چه بود، دوستانه از نفیسه پرسید: شماها غیر خودتان، بقیه را هم می‌بینید؟ منظورش از «شماها» ما بچه‌ تهرانی‌های مزلفی بودیم که خواب‌گاهی نبودیم، اغلب با ماشین شخصی‌مان رفت و آمد می‌کردیم، توی دانش‌گاه غذا نمی‌خوردیم و ناخواسته تبدیل شده بودیم به گروهی که حداقل به لحاظ رفتار بیرونی از دیگران متمایز بودیم. این را هم نفهمیده بودیم تا زمانی که چندبار پشت سر هم در موقعیت‌های متفاوت کامنت‌های منتقدانه دریافت کردیم. توانایی قاطی شدن با بقیه را نداشتیم. موجودات آکواریوم نشینی بودیم که تا سال آخر دبیرستان با مامان باباهامان در قسمت‌های محدودی از شهر - اغلب شمال تهران - رفت و آمد کرده بودیم. خانواده و دوستان دور و برمان به لحاظ فرهنگی و اقتصادی شبیه خودمان بودند. مدارس خاص رفته بودیم و خیلی مرتب و بی‌مشکل درس خوانده بودیم و دانش‌گاه تهران قبول شده بودیم. البته دغدغه‌ها و آرمان‌هایمان شاید خیلی هم با بقیه متفاوت نبود ولی نوع فهم‌مان از مسائل قطعا دست‌خوش طرز زندگی‌مان بود. به هرحال بعد از آن سال‌ها به خاطر نوع رشته و زندگی‌مان با قشرهای متنوع‌تری سر و کار پیدا کردیم و آدم‌های زیادی را دیدیم که هیچ‌جای حال شخصی و زندگی اجتماعی‌شان را نمی‌شناختیم.  

چند شب پیش که «تهران من حراج» را دیدم یاد همین چیزها افتادم. یاد اینکه چه نسل گسسته‌ای هستیم ما. چه ناشناخته‌ایم برای هم. تجربه‌های زندگی‌مان برای هم‌دیگر چه دور و کم‌فهمیدنی است. شاید این را همان صحنه‌ای که مرضیه رفت دم در خانه‌شان و مادر و خواهر ازش به سرعت فاصله گرفتند باز یادم آورد. فاصله. وجود گروه‌های متنوع و متفاوت در جامعه‌ی شهری البته چیز غریبی نیست ولی درک و آگاهی از طرز زندگی و نیاز‌های گروه‌های مختلف جامعه عامل تاثیرگذاری در مدیریت شهری و رشد کمی و کیفی جامعه است. «تهران من حراج» گذشته از به نمایش گذاشتن محدودیت‌های قانونی و حکومتی،‌ انگشت اتهامش بیش‌تر به سمت سنت‌ها و عرف جامعه‌ایست که اجازه‌ی بروز و ظهور هویت‌های جدید را به نسل جدیدش نمی‌دهد. گروه‌های از جامعه بیگانه‌ای که اغلب برچسب‌‌های مجرمانه‌ی غیرقانونی بودن و غیر دینی بودن می‌خورند، و چاره‌ای ندارند جز این‌که در سایه‌ و زیر زمین و هزار پستو نشو و نما کنند. یک‌جایی مثل همین روزها جامعه چشمش را باز می‌کند با یک جمعیت ناهم‌سان بیگانه از خود مواجه می‌شود که از درون روییده‌اند و حق زندگی دارند در حالی که همه با هم غریبه‌اند و اندازه‌ی تنهایی‌شان بزرگ است. 

‌فیلم را دوست داشتم. 

۲۷ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۱۶ ۹ نظر
باز سپتامبر رسیده و کرورکرور دانشجوی ایرانی به دانش‌گاه‌های این طرف دنیا اضافه شده. جلسه‌ی قرآن دیشب هفت نفر عضو جدید داشت که به مرور حتما تعدادشان بیش‌تر می‌شود. تا آدم‌ها جا بیفتند و محیط و گروه‌های دوستی مربوط را پیدا کنند کمی زمان می‌برد. دو هفته پیش که رفته بودم کتاب‌خانه اصلی دانش‌گاه توی مسیر چندین بار ایرانی‌های تازه‌وارد نقشه به دست را دیدم که دنبال کشف مسیرشان بودند. یاد روزهای اول ورود خودم می‌افتم که هیچ حس خوبی نداشتم. من از اول هر پدیده‌ای خوشم نمی‌آید کلا. اول سال تحصیلی،‌ اول دوستی، بوی نویی وسایل جدید، اول ورود به شهر جدیدی که قرار باشد توش ساکن شوم. یک طوری دوست دارم چشم‌هام را ببندم وقتی باز کردم مدتی گذشته باشد از شروع هر چیزی.

دیشب که داشتیم سعی می‌کردیم خودمان را به دوستان جدید جلسه طوری معرفی کنیم که حداقل اسممان را یادشان بماند (بس که زیاد شده‌ایم این سال‌ها) گفتم سال 2005 آمده‌ام. تقریبا به چشم یک موجود زیرخاکی بهم نگاه کردند، انگار قرن‌هاست این‌جام. این‌جا همه مسافرند، آمده‌اند و رفته‌اند. عده‌ی کمی مثل ما مانده‌اند هنوز. همیشه در حال خداحافظی با عده‌ای و سلام و آشنایی با عده‌ی دیگر هستیم. آدم مگر چقدر قدرت دوست‌یابی دارد؟ من که فکر می‌کنم آدم‌ها تا یک سنی می‌توانند دوستی‌های پایدار بسازند بعدش همه‌ی آشنایی‌ها کم جان است که شاید مدت زمانش به خاطر شرایط اجتماعی، طولانی شود. شاید یک علتش این است که آدم مگر چقدر قدرت دوری از دوستانش را دارد؟ کم‌کم یاد می‌گیرد اصلا دل‌ نبندد آن‌طور عمیق. خلاصه که دیشب دیدیم این عده‌ی تازه جایی را در این غربت پیدا نکرده‌اند هنوز و هوا سرد شده گفتیم ببریشمان خرید که آشنا شوند با شهر و حومه.

امروز طرف‌های ظهر دوتا از دوستان را برداشتیم رفتیم شنبه‌بازار کشاورزها. آدم اصلا باید بردارد دوستان تازه‌اش را تا هوا خوب است ببرد بین رنگ این همه گل و میوه و سبزی تازه زیر این آسمان شفاف آبی که آن آقاهه جیمبی* بزند و همه با هم فکر کنیم چه خوشحالیم. برگشتنه یکی از دوستان دیگر که تازه از سفر ایران رسیده بود را برداشتیم آوردیم خانه. پسر جوان مجردی است که قابلیت دوستی‌اش با خانواده‌ها زیاد است. دلمان تنگ شده بود برایش این مدت که نبود که آخر هفته‌ها زنگ بزند بپرسد کجاییم که بیاید پیشمان؛ یک همچین موجود بی‌تعارف خوبی است. با هم کیسه‌های گوجه فرنگی و خیار و توت‌های سیاه و سرخ و آلو‌ها را توی یخچال جابه‌جا کردیم. بعدش سبزی پلو دم کردم با ماهی دودی. وحید سالاد شیرازی درست کرد. غذا خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم از این در و آن در. مهمانمان که رفت نشستیم خط و نشان بی‌بی‌سی را دیدیم. هه. حرف تازه‌ای نداشت. حکایتش در چند مورد به شدت نادقیق بود به لحاظ تاریخی. ولی خوب و جذاب بافنده‌گی‌ کرده بود.  

-----

کتاب‌هایی که از این‌طرف و آن طرف جمع کرده‌ام که در این 36 روز باقی‌مانده بخوانم زیادند. ولی مطمئن نیستم چیزی دستم را بگیرد آخرش. دلم شور می‌زند. باید فکر کنم.   

* نام این ساز معنی قشنگی دارد:‌ everyone gather together in peace

۲۵ شهریور ۹۰ ، ۱۹:۵۴ ۵ نظر
هفته‌ی پیش رفته بودیم کنسرت ناظری. اسم اجرا را گذاشته بودند «آوای صلح ایران». من فکر کرده‌بودم لابد از مولانا می‌خواند دیگر. که خواند. قطعه‌ی اول - ایوان مدائن -  که به وسط‌های اجرا رسید من دیگر سونی‌سنتر تورنتو نبودم. 11 سپتامبر 2001، کاخ سعدآباد، ولوله‌ی جمعیت،‌ بازار سیاه بلیت‌. من و مامان از مدت‌ها پیش بلیت خریده بودیم. همه سفر بودند ما دوتا تنها بودیم. کنسرت در فضای باز کاخ برگزار شد. بی‌نظمی‌ بیداد می‌کرد. عده‌ای بلیت داشتند صندلی نداشتند، عده‌ای صندلی داشتند بلیت‌هایشان تقلبی بود. من و مامان به زحمت جا پیدا کردیم برای نشستن. اجراها عالی بود با آن‌که تنظیم صدا آن شب هم مشکل داشت، مثل اجرای تورنتو. نتوانستیم تا آخر کنسرت بمانیم. باید می‌رفتم چمدانم را بر می‌داشتم و می‌رفتم فرودگاه. با دوستانم می‌رفتیم مکه. خوب یادم است به خانه که رسیدیم برج‌های دوقلوی امریکا فرو ریخته‌ بود و ما مات و مبهوت خیره شده بودیم به صفحه‌ی اخبار تلویزیون.

درست 10 سال بعد، شب 11 سپتامبر،‌ من باز زل زده بودم به اجرای همان قطعات و ریتم‌ها و همه‌ی این‌ سال‌های بی‌صلح را دوره می‌کردم.

-----

+ 

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۰۵ ۲ نظر
صبح خسته و له از خواب بیدار شدم. تمام شب یخ کرده بودم از فکر کردن به منجلاب خبرهای روز پیش و پیش‌تر. آدم خودش را تا یک جایی می‌تواند بزند به آن راه. همین من‌ای که چند ماه است تصمیم گرفته‌ام اخبار نخوانم، روزی چند بار چک کرده‌ام که نکند آن‌هایی که برایشان حکم زندان بریده‌اند رفته باشند یا آن‌هایی که توی زندانند چه می‌آید بر سرشان. امروز باز از همان صبح‌های تیپیکال این دوسال بود؛ سردرد و ضعف و سنگینی. نشستم به اخبار خواندن و گودر را شخم زدن. عصبانی نبودم. غمگین هم. فقط احساس بی‌عرضه‌گی و ناتوانی داشت/دارد وجودم را متلاشی می‌کند. یادم رفت ساعت 12 کلاس ورزش دارم که از دست رفت. بچه‌ها هم ای‌میل زدند که جلسه‌ی مثنوی‌خوانی امروز برگزار نمی‌شود؛ بعد از چند ماه وقت پیدا کرده‌ام باز شرکت کنم. به هر حال چاره همیشه این است که از جلوی این لپ‌تاپ کنده شوم.

دیروز استاد بعد از مدت‌ها جواب داده بود که حاضر است یک سوم مخارج کنفرانس چند ماه پیش را پرداخت کند. فرم و مدارک را گذاشته بود توی میل‌باکسم که بر دارم و پر کنم. فکر نمی‌کردم این 500 دلار را هم بدهد با این که سال پیش قولش را داده بود. من گفته بودم مقاله‌ام هم در انجمن جامعه‌شناسی انگلیس پذیرفته شده و هم در کانادا. گفته بود من پول یکیش را می‌دهم (با چشم‌های گردشده که وا! مگه چی نوشتی که اینا قبول کردند). گفتم اگر خرج ثبت نام کنفرانس لندن را بدهی احتمالا مشکل اسکان نخواهم داشت چون دوستانم لندن‌اند. گفت من کلا زیر 500 می‌دهم. دیدم خرج هواپیما هم هست بی‌خیال شدم در حالی که وحید مدام می‌گفت پاشو برو پولش با من و من حرص می‌خوردم که چرا در‌آمدم پوشش نمی‌دهد خرج را. رفتم فردریکتون. 

به هر حال از سر اخبار بلند شدم. فرم را که از دانش‌گاه برداشتم، رفتم قرص‌هایی را که پریروز به داروخانه سفارش داده بودم گرفتم. گرسنه بودم؛ از قسمت مواد غذایی یک بسته چیریوز برداشتم و هلو و گریپ‌فروت و لیموسبز و آرتیشوی بنفش و ماهی دودی. فکر کردم یادم باشد فردا بروم مزرعه‌ی مارتین تخم مرغ و پای هلو بگیرم و شاید سیب. توی ماشین بسته‌ چیریوز را باز کردم و تا خانه سرش خالی شد. من این غلات صبحانه را با شیر نمی‌خورم. کلا هم نمی‌فهمم آدم چطور می‌تواند به جای نان و پنیر از این‌ها بریزد توی شیر به جای صبحانه. شاید هم علتش این است که به صورت ساعتی به لاکتوز حساسیت دارم. صبح‌ها نمی‌توانم شیر بخورم دل‌درد می‌گیرم. کلا هم هر چی شیر می‌آید توی خانه ماست می‌زنم. به‌تر است خب. خلاصه که مشت مشت چیریوز خوردم پشت فرمان و به بگومگوی چتی صبحم فکر کردم. 

فکر کردم من سال‌ها پیش از دکتر عاملی یاد گرفتم درباره‌ی چیزی که درش متخصص نیستم اظهار نظر نکنم. او خودش هم دین‌شناس بود و هم تخصص علمی دقیق و عمیق داشت ولی به هزار زحمت حاضر می‌شد در امور اعتقادی اظهار نظر مستقیم کند. من ولی اولی را ندارم. سعی کرده‌ام پایه‌های اعتقادیم را محکم کنم این سال‌ها. سلبی هم پیش نرفته‌ام، مسیرم ایجابی بوده. تخصص در حوزه‌ی درسی را هم دارم تلاش می‌کنم به جای خوبی برسانم. ولی واقعیت این است که به صورت کاملا خودآگاه سکوت محض شده‌ام در مواجهه با سوال‌های اعتقادی. نه این‌که جوابی نداشته‌ام. فضا اینقدر مسموم و پر سوءتفاهم و برداشت‌های متناقض است که دلیلی ندیده‌ام دفاع کنم از عقیده‌ام. فقط عمل کرده‌ام به آن‌چه فکر می‌کردم درست است. سعی ‌هم کرده‌ام کیفیت فهمم را تغییر دهم و یاد بگیرم که با حفظ حدود دینی‌ام، آدم‌های بیش‌تری را دوست بدارم. این چند سال به ایجاد صلح درونی و بیرونی پایدار زیاد فکر کرده‌ام و اتفاقا آموخته‌های دینی‌ام هم مکرر نزدیک‌ترم کرده به این مفهوم. 

-----

امروز می‌خواندم که «وَإِذْ یَرْفَعُ إِبْرَاهِیمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَیْتِ» گفت «رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَیْنِ» (بقره:‌ 8-127) . که خدا هم اسلامش را تایید کرده «مَا کَانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلَا نَصْرَانِیًّا وَلَـٰکِن کَانَ حَنِیفًا مُّسْلِمًا» (آل‌عمران:‌ 67). ظاهرا این اسلام، از جنس تسلیم کلی نیست. کسی می‌گفت اسلام دو ریشه‌ی لغوی دارد. یکی از ریشه‌ی سِلـْم و دیگری سَلَـم. اولی همان است که اِنّی سِلمٌ لِمَن سالَمَکُم. مُسلِم از این ریشه کسی که از درِ صلح و سازش با خدا درآمده. مثال قشنگی می‌زد: لازمه‌ی صلح و سازش برای دو مملکت در مقیاس سیاسی-جغرافیایی، عدم تعدی به مرزهای یک‌دیگر است. حفظ حدود و عدم تجاوز. مسلم در این معنا کسی است که حدود خدا را نگه می‌دارد. معنای دوم یک‌پارچه‌گی و خالص بودن را می‌رساند. در دایره واژگان قرآنی مُسلِم از این ریشه به آن عبدی اطلاق می‌شود که یک صاحب دارد و نه چندتا. ابراهیم دنبال آن خلوص در راه خدا بود و از در صلح.  

۲۴ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۲۲ ۳ نظر
از صبح در بهت نوشته‌ و حال سمیه مانده‌ام (+ و +). یک بند گفته‌ام یا غیاث المستغیثین و لرزیده‌ام. ظلمی‌ است که قوه‌ی تحلیلم را سوزانده. حالا فقط کسی درونم ضجه‌ می‌زند. 

-----

شاید اگر این همه درد نداشت این خبر از معنی "بیت"‌ می‌نوشتم و ارتباطش با "صلاة" که بر عهد دیروزم مانده باشم. نشد. 

۲۳ شهریور ۹۰ ، ۰۷:۵۹ ۲ نظر
صبح آخرین روز جولای صدای پچ‌پچ خواهرک که با کسی حرف می‌زد طوری که من از خواب بیدار نشوم از پشت در اتاقم می‌آمد. خواب و بیدار یاد آن نوشته‌‌ام افتادم که در جواب اولین نامه‌اش نوشته بودم: چراغ اتاقم روشن است. کاش پشت در بودی... دخترک همان‌جا بود، من بیدار بودم. دلم می‌خواست زمان همان‌جا بایستد و من در خوشی پچ‌پچ صدایش از راه این‌همه نزدیک بمانم.

حالا رفته است. دو روز است از پیچ پله‌ها که بالا می‌روم به اتاق دست چپی نگاه نمی‌کنم که نبینم کتاب‌ها و عینک و عروسک جدید و بسته‌ی پاستیل نیم‌خورده و لیوان آب و جانماز به هم ریخته‌اش آن‌جا نیست. که اتاق با آن همه خرت و پرتی که من توش چیده‌ام خالی شده انگار. 

از همین حالا دلم باز برایش تنگ شده. حتی گمانم بیش‌تر از قبل. دنیاهایمان دارد به هم نزدیک می‌شود. او دارد از دنیای آدم بزرگ‌ها سر در می‌آورد. نمی‌دانم خوب است یا بد فقط می‌دانم که دیگر می‌شود درباره‌ی خیلی چیزها باهاش حرف زد. می‌شود تجربه‌‌های خواهرانه‌ی مشترک داشت -- چیزی که از بچه‌گی آرزویش را داشتم. مثل همان روز آخر که نشستیم با هم هرهر و کرکر راه انداختیم سر لاک‌های رنگارنگی که خریده بود و همه‌اش را می‌خواستیم یک‌جا امتحان کنیم. نشستم بهش یاد دادم که چطور ناخن‌هایش را سوهان بکشد و چطور اگر بلند شد زیرش را تمیز نگه دارد. چطور این قلم لاک‌ها را عمودی روی ناخن بکشد نه افقی.

وقتی مهمان‌ها می‌روند تا مدتی رد بودنشان که این‌گوشه آن‌گوشه‌ی خانه مانده، تنهایی را به رخ آدم می‌کشد. مثل همین کفش بابا که آخرش جا ماند توی جاکفشی جلوی در. مثل چند تکه از لباس‌های مامان که توی کمد ماند چون چمدانشان دیگر جا نداشت. مثل لاک صورتی جیغ روی پاهای من که اثر تمرین‌های نگار است.

-----

بنا کرده‌ام این چهل روز را بنویسم. باید یادم بماند این روزها چطور گذشت. فرمود یَأْلَهُونَ اِلَیْهِ وُلُوهَ الْحَمامِ. کبوتر می‌شویم.

۲۲ شهریور ۹۰ ، ۰۳:۳۵ ۲ نظر

به‌ترین قرین این سال‌های من باز دارد از پیشم می‌رود. این‌طور که نیم‌خیز شده است یعنی دیگر منتظر است سفره جمع شود. دلم از جا کنده است؛ السَّلَامُ عَلَیْکَ مِنْ مَطْلُوبٍ قَبْلَ وَقْتِهِ، وَ مَحْزُونٍ عَلَیْهِ قَبْلَ فَوْتِهِ

۰۴ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۳۶ ۴ نظر