مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


بین خواب و بیداری پریشب، شب که نبود، پریشب هم نبود، هنوز ماه رمضان شروع نشده بود و دم صبح بود، یک‌باره به ذهنم آمد دیگر نخواهم نوشت، نه که تصمیم شخصی‌ام باشد، انگار داشتم به خودم اخطار می‌دادم که اگر رها کنی آن مرتب نوشتن را و آن تاب به کلمه درآوردن حال و روز را، دیگر نخواهی نوشت. ترسیدم.


حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم در هواپیما نشسته‌ام به سمت فرانکفورت که از آنجا بیایم ایران. آیه نشسته کنارم خسته و خواب‌آلود روی آیپد کارتون می‌بیند. خسته‌تر از آن بودم که سرش را با کتاب و کاردستی گرم کنم. شاید هم بهانه می‌خواستم که کمی ساکت بنشیند من این‌ها را بنویسم. انگار دو بال مدت‌ها بسته و خاک گرفته‌ام خود به خود باز شده‌اند و قصد اوج  گرفتن دارند. تقصیر کسی همین دور و بر است. از معدود بلاگرهایی که هنوز می‌نویسد و منبع انرژی خورشیدی‌است ... که گردون را بگرداند گاهی چند جمله‌اش.

 

از فروردین ۹۳ تا به حال ایران نبوده‌ام. تو بگو یک عمر. سفر ایران همیشه هیجان خاصی دار. برنامه‌ریزی قبلش، بلیط خریدنش، سوغاتی جور کردنش، هزار نقشه کشیدن برای دیدن آدمهایم و زیارت و کوچه‌ها. ولی من این‌بار به هیچ کدام این‌ها حتی فکر نکردم. شاید کمی به زیارت فقط. این سال اخیر اینقدر زندگیم بالا و پایین داشته و من یک میلیان‌بار چمدان بسته‌ام و راهی شده‌ام و باز بار انداخته‌ام و دوباره از سرنو که رمقی برای هیجان سفر ایران نماند. و خستگی این ماههای اخیر و ضعف جسمی مزمن، انگار هنوز روی شانه‌هایم سنگین است.

 

دل کندن از کانادا، با آن‌همه غری که درباره‌ی هوای سردش زدم، سخت‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. خانه‌ام شده بود. کشور زیبای سرد و مهربان و غریب‌نواز. در خانه را که بستم و نشستم توی ماشین مهرناز که برویم فرودگاه حتی برنگشتم نگاهش کنم دوباره. حتما می‌زدم زیر گریه ولی توانش را نداشتم از خستگی. در فرودگاه تورنتو هر لحظه فکر می‌کردم همین حالاست که زیر پایم خالی شود از بی‌خوابی‌های مدام و آن همه کاری که انگار تمامی نداشت. مجبورم بنویسم این‌ها را. دلم پر است و دستم نمی‌رود چیز دیگری بنویسم.

 

ولی کالیفرنیا بهتر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کردم. خوبی‌هایش از حجم ترس من بزرگ‌تر است انگار. بله؛ من برای اولین بار از ریسکی که در زندگی کردیم، ترسیده بودم، زیاد. ترس بی‌سابقه‌ای بود برایم. شاید مربوط به سن است، شاید مسئولیت آیه است، شاید هم تجربه‌ی درس خواندن از راه دور و دل‌شوره‌ی چه‌ می‌شودش. حالا ولی آرام‌ترم.  

 

دارم می‌روم ایران. فعلا همین خوشحالم می‌کند. گرچه باز باید چند هفته از وحید دور باشم و این دوری اعصاب هر دویمان را به فنا داده.

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۸ ۵ نظر