مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۸۸ ثبت شده است


در مصاحبه ی جدید دکتر آزاد درباره ی جنبش سبز، 2 پاراگراف قابل تامل وجود دارد و اگرچه با چاشنی خوش بینی دوست داشتنی دکتر آزاد همراه است، نشانه و راه حل هرز نرفتن جنبش سبز را هم در خود دارد.

یکی آنجا که طرف درباره ی گستردگی و تنوع اقشار حامی موج سبز و اهداف نامشترکشان می پرسد و دکتر می گوید «قرار نیست که این جنبش به مقصد خاصی برسد. قرار نیست که انقلاب بشود. قرار نیست رژیم سرنگون بشود. قرار است که جامعه تلطیف شود ... مبارزه جنبش سبز برای صلح است» که باز طرف می پرسد «صلح برای کدام هدف؟» و او جواب می دهد «اصلا صلح برای خود صلح. مگر صلح چیز کمی است؟»

و دیگر آنجا که می گوید «کانون اساسی این جنبش، زندگی روزمره است. مساله اساسی اش فرهنگ و زیست اجتماعی است. به همین دلیل هم طرفدار حقوق بشر و دموکراسی و صلح است. در این زیست اجتماعی، افراد جامعه با یکدیگر خیلی دوستانه تر رفتار می کنند و به جای این که یقه همدیگر را بگیرند در تلاش هستند که حس ملاطفت و دوستی میانشان تقویت شود.»

من این دو پاراگراف را که می خوانم لبخند از لبم پاک نمی شود و تا چند ساعت دلنگرانیم برای کمرنگ شدن اخلاق اجتماعی و هدر شدن این همه نیروی مفید، آرام می گیرد. بحث توصل به خشونت در سطوح مختلف، از ذهن کنشگران گرفته تا خشونت فیزیکی، و شکنندگی بنیان های اخلاقی جامعه، بیمی است که ذهن بسیاری از حامیان موج سبز را به خودش مشغول کرده. نوشته های این چند وقت دوستان را (+ و + و ...) که می خوانم یا همین سبک مصاحبه ها را یا بیانیه های مهندس موسوی را، دلم قرص می شود که نخبگان جامعه، اگر چه از اول هم روحیه اش را نباخت -- شوکه شد البته -- با دیدن این موج خشونت و عکس العمل های غیر منطقی طرف مقابل، ولی این روزها انگار خودش را بیش از پیش پیدا کرده است. همایش هایی مثل "جنبش سبزها و دین" نشانه ی خوب و امیدوار کننده ای است در اثبات اینکه حالا که رسیده ایم به پیچ های خطرناک جاده، هستند کسانی که دغدغه ی از دست نرفتن چیزهایی را دارند که تمام این سالها ملت ایران با پرداخت هزینه های گزاف به دست آورده است. گرچه برگزار کردن همایش یا نوشتن از اینکه «بیایید خوش اخلاق باشیم» یا «جنبش سبز یعنی صلح» باعث نمی شود این ایده ها در عالم واقع اتفاق بیفتد، ولی می توان خوش بین بود که بنای این جنبش بر طی مسیری معقول و روشن است و البته مهمترین اتفاق، همین مسیری است که دارد طی می شود؛ همین مسیری که داریم زندگیش می کنیم.        

۲۸ آبان ۸۸ ، ۲۰:۵۴ ۶ نظر
خوبی اش همین است که نمی توانی پیش بینی اش کنی. همین طوری است که دوست داشتنی می شود اصلاً. دخترک تمام مدت روی صندلی کنار من توی سالن سینما وقتی Alexander Seddig را می دید بالا پایین می پرید که «این چرا اینقدر خوشگله؟» منم مدام یاد آوری می کردم که «بدک نیست؛ ولی این همه بالاپایین پریدن نداره». یعنی نیم ساعت آخر فیلم رسماً چشم هاش را می بست که نبیند این بشر را بس که داشت خوشش می آمد ازش. در عوض خوب با هم پیچ خوردیم توی کوچه بازارهای قاهره. خوب که می گویم یک کیفیت نسبی منظورم است که با حس شدید آرزوی دیدن مصر قاطی می شود و اسمش می شود خوب وگرنه فیلمش آش دهن سوزی نبود. یک طوری بود که از همان اولش می فهمیدی آخرش این مردک باید پایش را از گلیم جولیت بکشد بیرون -- این فیلم هم یک جولیت لبخند به لب داشت؛ ولی نه به عمیقی لبخند جولیت لاست --. زندگی است دیگر، تعهدها و قانون و قواعد خودش را دارد. همین می شود که زورنیتزا ای که از اول فیلم داشت حرص می خورد که این دوتا بشر چرا وقتی دلشان این همه برای هم ضعف می رود اقلاً یک بار همدیگر را نمی بوسند، هیچ جوره زیر بار نمی رود که ازدواج ممکن است -- فقط ممکن است -- خیلی هم قرارداد مزخرفِ به درد نخوری نباشد. آخرش هم اینکه پا نشوید هلک و هلک بروید یک جای دنیا مخصوصاً خاورمیانه، مخصوصاً تر مصر، که یک هو دچار crash بشوید و خدای نکرده زندگی بسامانتان با یک ساعت قایق سواری روی نیل و یک کم صخره نوردی برای بالا رفتن از اهرام و یا حتی خیابان گردی بی هدف، متلاشی شود.
۲۸ آبان ۸۸ ، ۱۱:۱۲ ۰ نظر
نکن عزیز من! به این جو بی اعتمادی دامن نزن. می فهمم از چه می ترسی. می فهممت وقتی صدایت می لرزد و می گویی حرفهایت را سبک سنگین کن بزن؛ اعتماد نکن به هر کس و ناکس. می فهممت وقتی می ترسی از رودست خوردن از خودی ها. ولی پخش نکن این فکر مسموم را. نگذار گمان کنند بازی را برده اند و ترسیده ایم از مامورهای مخفیشان که بینمانند و از دوستانمانند و از فک و فامیلمانند. نگذار این فضای رعب آور چنگ بیندازد و ایمانت را تکه تکه کند. نگذار باورت شود که دیوار های گوش دار و سیم های تلفن و صفحه های اینترنت شده اند وسیله ی به دام انداختنمان. نگذار اینطور بترسی، اینطور نگران شوی از نوشتن هر پست وبلاگت/م و آیتم های شر شده روی صفحه ی فیس بوکت/م و گوگل ریدرت/م و غیره. نگذار شک کنی به دوستی هایت. نگذار ایمانت از دست برود و نا امید شوی از یاری خدا. نگذار بدبین شوی به ادامه راه. نگذار دلشان خوش شود که یک فریاد دیگر را بی هزینه خفه کرده اند با پراکندن این حس نا امنی. و باور کن که انسان بودنمان هنوز ارزشمند تر از خط و خطوط سیاسی مان و حتی قواعد دینی مان است. و یادت باشد که پایه دوستی های چند ساله مان اشتراکاتمان بوده در عین آگاهی از افتراقاتمان؛ اشتراکاتی ورای این بازی های کثیف.
۱۷ آبان ۸۸ ، ۱۱:۱۲ ۴ نظر
با برادران کوئن می شود به عمق مسخرگی روابط پیچ پیچ و معادلات نامتعادل جامعه ی مدرن خندید حتی اگر یک فریم خنده دار از سر تا ته فیلم وجود نداشته باشد.

یعنی کلی فکر کردم تا یادم آمد کی بود که یک نکته ی دلچسب نوشته بود راجع به این فیلم: "تا حالا فیلمی ندیده بودم که از حماقتِ شیرینِ چهره‌ی Brad Pitt بهره برده باشد، چه برسد به این که هم‌زمان شهوانیتِ کم‌عمقِ George Clooney را هم کشف کرده باشد!"

بعد دقت کردی همه توی این فیلم زیر نظرند در دو سطح. سطح اول خیلی بالاست جایی میان آسمان که فیلم از آنجا شروع می کند به فرورفتن در لایه های زیرین روابط آدمها و آخرش هم باز می گردد همان بالا. سطح دوم بین خود آدمها است. همه جا دوربین هست. همه جا بپّا هست. همه دارند زاغ سیاه کس دیگری را چوب می زنند. 

۱۶ آبان ۸۸ ، ۰۸:۰۷ ۲ نظر
یک مفهومی هست توی جامعه شناسی به نام "تخیل/بینش جامعه شناسانه". گمانم اولین بار میلز به کار برده این اصطلاح را. معنی اش این است که یک جامعه شناس چیزی فراتر از رویداد در حال وقوع را می بیند. بینش جامعه شناسانه به فرد کمک می کند که از درون اتفاقات عادی زندگی معنای روابط پیچیده ی انسانی را فهم کند و تاثیر جزئیات کنش و واکنش ها را بر ایجاد الگوهای سازمان مند پیدا کند. 

دو هفته ی پیش به بچه های سال اولی که درس مبانی جامعه شناسی دارند مشق داده بودیم که یک اتفاق روزمره را انتخاب کنند و از بینش جامعه شناسی استفاده کنند و 2 صفحه برایمان بنویسند که بشود 10درصد از نمره ی آخر ترمشان. بعد من الان 2 هفته است جسته گریخته دارم نوشته های این 204 نفری را که توی گروه من هستند می خوانم و در عجبم از این همه ای که ما توضیح دادیم و مثال زدیم و حتی نمونه متن برایشان گذاشتیم و اینها باز نفهمیدند ما دقیقاً چه می خواهیم. امشب باید نمره هایشان را رد کنم و مثل لوکوموتیو تا خود صبح باید بخوانم و بخندم. ولی انقدر خوش می گذرد وقتی وسط یک مشت قصه پردازی -- یک عده فکر کرده اند تخیل جامعه شناسی یعنی قصه ی تخیلی -- یکباره متنی پیدا شود که طرف واقعاً فهمیده باشد موضوع از چه قرار است و اینکه پیتر برگر منظورش از seeing the general in the particular and seeing the strange in the familiar این نیست که لاطائلات ببافی در توصیف روزمره هایت.


۱۴ آبان ۸۸ ، ۱۰:۵۸ ۶ نظر
برف امروز برای این تک و توک درختانی که هنوز برگ های سرخ و زرد دارند، زود بود. اینقدر تند و سرد می آمد که اگر آفتاب بعدش نبود گمان می کردی وسط زمستان است.
۱۴ آبان ۸۸ ، ۰۴:۵۵ ۰ نظر

دوست دارم تماشای این بچه هایی را که لباس های جورواجور می پوشند و کیسه به دست و trick-or-treat کنان می آیند از خانه هایی که چراغشان روشن است و کدوهای کنده کاری شده ی روشن دارند شکلات و خنزرپنزر می گیرند. گاهی دسته دسته با هم می آیند، گاهی تک تک. حتی تماشای پدر مادر های همراهشان هم لذت بخش است. costume هاشان از انواع حیوانات گرفته تا روح و اسکلت و غیره اینقدر متنوع و هیجان انگیز است -- مخصوصاً برای بچه های زیر 10 سال -- که هیچ جوره نمی شود این شب را با چراغ خاموش نشست در خانه.

ما هرسال چند ساعت اول غروب را خانه می مانیم و شکلات پخش می کنم بین این بچه ها. بعد راه می افتیم با بقیه ی دوستان خیابان گردی و از این کوچه به آن کوچه رفتن. بعضی خانه ها خلاقیت زیادی به خرج می دهند برای تزیین فضای بیرونی خانه هایشان. از انواع عروسک های وحشتناک گرفته تا همان کدوهای نارنجی شان را با دقت و حوصله چیده اند. تار عنکبوت به در و دیوارشان آویزان کرده اند، موش های سیاه و جادوگرهای خنده دار اینجا و آنجا گذاشته اند. از دار و درخت اطراف خانه روح و غول و کلاغ و گربه عروسکی آویزان کرده اند و ...

  

یکی از خانه های نزیک محله ما، هر سال یک کار گروهی خیلی با مزه انجام می دهد. گمانم یک گروه حداقل 40 50 نفره اند که بزرگ و کوچکشان از چندین روز جلوتر بسیج می شوند برای اجرای مراسم شب هالوین. یک تونل وحشت درست می کنند که تو در تو است و سر هر پیچ یک سری آدم لباس پوشیده و گریم شده و جادوگر و شیطان عروسکی کنار هم ایستاده اند و تو نمی دانی کدام به کدام است تا وقتی تکان بخورند برای ترساندنت. از انواع نور و صدا هم استفاده می کنند برای وهم آلود کردن فضا. بیرون ماز هم بیش از 20 نفر از همه سنی با گیریم های وحشناک دوره ات می کنند. وقتی مطمئن شدند کاملاً ترسیده ای،3 4 تا جادوگر، جلوی یک شومینه ی بزرگ چوب سوز، کنار عروسکهای زشت، به ذرت بوداده و نوشابه مهمانت می کنند.


۱۰ آبان ۸۸ ، ۰۴:۲۷ ۴ نظر
همان روز منتظر نماز ظهر بودم توی مسجد گوهر شاد و تعداد ذکری که می گفتم رسیده بود به پنج هزار تا که خانومی با دختر بچه اش نشست کنارم. سلام کرد و عید فردا را تبریک گفت. بوی عطرش و رنگ سفید مانتویش هنوز خاطرم هست. خوش بود حالش، من هم. ازم پرسید جا گرفته ای برای کسی؟ گفتم نه، تنهام. پرسید: اصلاً تنها آمدی مشهد؟ نگاهش کردم؛ ناحسابی به نظر نمی آمد. گفتم آره تنها آمدم، چطور؟ گفت نه که تعطیل است این چند روز، گفتم شاید دسته جمعی آمدید. همینطوری که تو نخ من بود ادامه داد: من هیچ وقت قسمتم نشده بود این موقع سال اینجا باشم، باورم نمی شد وقتی دیروز توی ترافیک سر پل رومی بهم خبر دادند که بلیط پیدا شده برای مشهد. خندیدم: اِ پس همسایه هم هستیم. اینقدر حرف زدیم تا صدای اذان پیچید. آخر حرفش گفت یادت باشد شماره تلفنت را بهم بدهی. بعد یک سری کلمه ردیف کرد پشت سر هم تو مایه های دختر خوب و دوره زمانه ی بد و من یک برادر دارم و ... گفتم باشد برای بعد از نماز. بعد نماز تا او به خودش بیاید و قلم و کاغذ پیدا کند، من رسیده بودم صحن انقلاب و رو به گنبد به مردمی نگاه می کردم که جلوی پنجره فولاد تنگاتنگ هم وول می خوردند و توی دلم غر می زدم که امان از این زوّارت و منتظر بودم.
۰۸ آبان ۸۸ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر
گفتی: "همه یه کاری می کنن امشب و فردا این‌جا باشن؛ ما داریم هم‌این امشب بر می گردیم تهران؟" حرم غرق چراغ‌های رنگارنگ بود آن‌ شب. حرفهای من با صاحب حرم تمام شده بود. دلم صاف و روشن بود، هوای مشهد هم. تهران ولی هوایش خراب بود. آسمانش زیاد می غرید آن‌ شب. پروازمان با هزار ساعت تاخیر پرید. 

هیچ‌وقت دیگر، این شب سال را مشهد نبوده ام. آن‌ آخرین بار بود. 

۰۷ آبان ۸۸ ، ۱۳:۱۰ ۱ نظر






پ.ن: آرامش و امنیت را به سرزمین من ارزانی دار.


۰۶ آبان ۸۸ ، ۲۳:۱۵ ۳ نظر
بیش از یک سال است بازار بورس خرخره ی ما را ول نمی کند. یک سال است خط و نشان کشیده ام که برد و باختت دخلی به من ندارد، من بازی نیستم. یک سال است بروز احساسات غیر خطیِ سکته ای داشته ایم، افسردگی مزمن داشته ایم، عصبانیت داشته ایم، برو بی خیال شو داشته ایم، همین فردا کل پول را بکش بیرون داشته ایم، غرغر داشته ایم، تطمیع داشته ایم، نگاه های عاقل اندر سفیه و برعکس داشته ایم. باج داده ایم، لبخند الکی زده ایم، نقش بازی کرده ایم که انگار نه انگار امروز مارکت سقوط کرده و اوضاع درب و داغان شده یا بالا رفته و باید کاری کرد. من این بازی را دوست نداشته ام. از همان اول قول گرفته ام که حتی به قدر یک پرانتز باز و بسته حاضر نیستم درباره اش چیزی بشنوم. از همان روزها هم می دانستم حرفم برو نیست. می دانستم آخرش یک عصری شبی نیمه شبی باید بنشینم از مارکت و بالا و پایین شدنش بشنوم و گل گاوزبان دم کنم. می دانستم این مارکت که شعورش نمی رسد، آخرش خودم باید گره ی این اخم ها را باز کنم و اینقدر آسمان ریسمان ببافم که دو ثانیه یادش برود فردا اپل، ریم، مایکروسافت، سی وی اس و هزار تا شرکت کوفتی دیگر ریپورت می دهند و شاخص های بازار باز بالا پایین می شود. 

این بورس بازی بدجور اپیدمی است توی شرکت های اینجا. چه سیستم فاسدی است این سرمایه داری؛ خودش را از درون سرطانی می کند. آدم کجا خودش را گم و گور کند؟

۰۶ آبان ۸۸ ، ۱۱:۰۶ ۱ نظر
خوابم نبرده است امشب. حس ماتیلدا بودگی دارم. گاهی باید از خود زندگی انتقام گرفت.
۰۳ آبان ۸۸ ، ۱۵:۴۳ ۲ نظر