مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ای حرم‌ات ...

جمعه, ۸ آبان ۱۳۸۸، ۰۲:۳۰ ق.ظ
همان روز منتظر نماز ظهر بودم توی مسجد گوهر شاد و تعداد ذکری که می گفتم رسیده بود به پنج هزار تا که خانومی با دختر بچه اش نشست کنارم. سلام کرد و عید فردا را تبریک گفت. بوی عطرش و رنگ سفید مانتویش هنوز خاطرم هست. خوش بود حالش، من هم. ازم پرسید جا گرفته ای برای کسی؟ گفتم نه، تنهام. پرسید: اصلاً تنها آمدی مشهد؟ نگاهش کردم؛ ناحسابی به نظر نمی آمد. گفتم آره تنها آمدم، چطور؟ گفت نه که تعطیل است این چند روز، گفتم شاید دسته جمعی آمدید. همینطوری که تو نخ من بود ادامه داد: من هیچ وقت قسمتم نشده بود این موقع سال اینجا باشم، باورم نمی شد وقتی دیروز توی ترافیک سر پل رومی بهم خبر دادند که بلیط پیدا شده برای مشهد. خندیدم: اِ پس همسایه هم هستیم. اینقدر حرف زدیم تا صدای اذان پیچید. آخر حرفش گفت یادت باشد شماره تلفنت را بهم بدهی. بعد یک سری کلمه ردیف کرد پشت سر هم تو مایه های دختر خوب و دوره زمانه ی بد و من یک برادر دارم و ... گفتم باشد برای بعد از نماز. بعد نماز تا او به خودش بیاید و قلم و کاغذ پیدا کند، من رسیده بودم صحن انقلاب و رو به گنبد به مردمی نگاه می کردم که جلوی پنجره فولاد تنگاتنگ هم وول می خوردند و توی دلم غر می زدم که امان از این زوّارت و منتظر بودم.
۸۸/۰۸/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">