مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است


روزهای شلوغی‌ست این روزها. بعد از سال‌ها با مهرناز از صبح پا می‌شویم و می‌رویم پای این سخن‌رانی و آن نشست تا شب. کنگره‌ی علوم اجتماعی کانادا در شهر ما در حال اجراست. فردا و پس‌فردا نوبت مقاله‌های ماست. امروز مانده‌ایم خانه، مهرناز آن اتاق نشسته و من این‌یکی که باهم وراجی نکنیم و پرزنتیشن‌هایمان را آماده کنیم. من فعلا دارم اسلاید می‌سازم، تند و تند. سه تا از اتاق‌ها را هم به هم ریخته‌ام و کمدهایش در حال تعمیر است و خانه‌ام شده بازار شام.

میان این‌ شلوغی یک‌هو یادم می‌افتد که به همین‌ زودی‌ها باز می‌آیم و روی ماهت را از نزدیک می‌بوسم، زیر آن آفتاب داغ.

*فاضل نظری

۱۰ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۰۵ ۶ نظر
پسرک آفتاب‌سوخته بود؛ مثل همه‌ی فال‌فروش‌ها. حواس من به رودخانه‌‌ بود که آبش زیاد نبود. ولی مگر فرقی هم می‌کرد؟ یک الزامی‌ست در خریدن فال از این بچه‌ها. نه خودت می‌توانی ردشان کنی نه آن‌ها رد می‌شوند از تو. مخصوصا که سر چهارراه هم نباشی که چراغ سبز شود و پایت را بگذاری روی گاز و نادیده‌شان بگیری. که روی تخته‌سنگ نشسته باشی زیر سایه‌ی درخت نمی‌دانم چی. تابستان باشد و حلقت بسوزد از حرف‌هایی که نه بالا می‌آید نه هضم می‌شود. چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ چون برخورده‌ام به کاغذ فال آن‌روز؛ باز هم دور نینداختمش. 

به قول مستور «من گویی در چیزی فرو می‌رفتم. گفتم:‌ این چیست؟ گفتی:‌ اندوه! اندوه! بعد فروتر رفتم.»

۰۶ خرداد ۹۱ ، ۰۵:۱۵ ۲ نظر