مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ضدخاطره

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۵ ق.ظ
پسرک آفتاب‌سوخته بود؛ مثل همه‌ی فال‌فروش‌ها. حواس من به رودخانه‌‌ بود که آبش زیاد نبود. ولی مگر فرقی هم می‌کرد؟ یک الزامی‌ست در خریدن فال از این بچه‌ها. نه خودت می‌توانی ردشان کنی نه آن‌ها رد می‌شوند از تو. مخصوصا که سر چهارراه هم نباشی که چراغ سبز شود و پایت را بگذاری روی گاز و نادیده‌شان بگیری. که روی تخته‌سنگ نشسته باشی زیر سایه‌ی درخت نمی‌دانم چی. تابستان باشد و حلقت بسوزد از حرف‌هایی که نه بالا می‌آید نه هضم می‌شود. چرا دارم این‌ها را می‌نویسم؟ چون برخورده‌ام به کاغذ فال آن‌روز؛ باز هم دور نینداختمش. 

به قول مستور «من گویی در چیزی فرو می‌رفتم. گفتم:‌ این چیست؟ گفتی:‌ اندوه! اندوه! بعد فروتر رفتم.»

۹۱/۰۳/۰۶

نظرات  (۲)

توصیف حس و حال این روزهایم رو توی این پست پیدا کردم:حلقت بسوزد از حرف‌هایی که نه بالا می‌آید نه هضم می‌شود.
ممنون
بله.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">