ضدخاطره
شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۵ ق.ظ
پسرک آفتابسوخته بود؛ مثل همهی فالفروشها. حواس من به رودخانه بود که آبش زیاد نبود. ولی مگر فرقی هم میکرد؟ یک الزامیست در خریدن فال از این بچهها. نه خودت میتوانی ردشان کنی نه آنها رد میشوند از تو. مخصوصا که سر چهارراه هم نباشی که چراغ سبز شود و پایت را بگذاری روی گاز و نادیدهشان بگیری. که روی تختهسنگ نشسته باشی زیر سایهی درخت نمیدانم چی. تابستان باشد و حلقت بسوزد از حرفهایی که نه بالا میآید نه هضم میشود. چرا دارم اینها را مینویسم؟ چون برخوردهام به کاغذ فال آنروز؛ باز هم دور نینداختمش.
به قول مستور «من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم: این چیست؟ گفتی: اندوه! اندوه! بعد فروتر رفتم.»
۹۱/۰۳/۰۶
ممنون