مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است


به بهانه‌ی ایام حج - باران

سال پیش این روزها ما هم در صحن کعبه بودیم قاطی مهمان‌های خدا. تصاویر پیش‌نوشته‌ شده‌ی من بعد از یک‌سال هنوز تمام نشده‌اند. امروز دم‌دم‌های نماز مغرب به ساعت مکه کانال سعودی را روشن کردم و دیدم زیر نویس کرده «مطرنا بفضل‌الله». یاد سال پیش افتادم. ظاهرا این فصل، فصل بارندگی در عربستان است. اگر روز هشتم و نهم و دهم باران ببارد البته چادرهای عرفات و منی آب می‌گیرند و اصلا می‌شود یک وضعی ولی همان هم خوب است. اصلا باران ببارد و در صحن خانه‌ی خدا باشی انگار تازه دوزاریت می‌افتد که باران چه رحمت لطیفی‌‌ست. داشتم نگاه می‌کردم که همه‌ی صحن خیس شده بود و چرخش طواف بسیار کند بود. حجر اسماعیل را بسته بودند و آب ناودان همین‌طور شره می‌کرد روی زمین. مردم عوض طواف دست‌هایشان به سمت آسمان بود و دعا می‌خواندند اغلب.

سال پیش باران نیامد و عید قربان گذشت. دو سه شب بعدش بلندگوهای حرم اعلام کردند که فردا شیخ شریم نماز استسقاء می‌خواند بعد از طلوع آفتاب. یادم است بعد از نماز صبح خوابمان می‌آمد و خسته بودیم ولی همان‌جا توی صحن نشستیم تا صف‌های شکل گرفت. حدود ساعت هشت صبح نماز را خواند. در قنوتش ضجه‌وار می‌گفت نستغفرالله و دعا‌های دیگر. در خطبه‌ی بعد از نماز هم یک‌بند گفت مردم رو به سمت خدا کنید و طلب بخشش کنید (لینکش را الان پیدا کردم). هی بلند خدا را به اسم‌های مختلف صدا کرد و طلب باران کرد و گریه کرد. به وحید گفتم حس نمی‌کنم توی طلبش، توی لحنش خضوع  است - البته خدا به‌ترین حاکمان است، ولی من یاد سنت استسقا‌ء در روایاتی که دیده‌بودم -خیلی سال‌ پیش- می‌افتادم. چیزیش شبیه آن‌ها نبود. باران هم نیامد.

۳۰ مهر ۹۱ ، ۰۶:۰۳ ۴ نظر
آدم‌ها زود فراموش می‌کنند. زن‌ها زودتر و بیش‌تر. از دور و بری‌هایم از هرکس که می‌پرسم یا حرفش پیش می‌آید کسی یادش نیست که هفته‌های آخر حاملگی‌ش چقدر دردناک و کسالت‌آور بوده. تقرییا هیچ‌کس یادش نمی‌آید که تحمل کردن وزن حداقل 15 کیلویی حجم شکم روی ستون فقرات چه سخت است. هیچ‌کس یادش نمی‌آید که سنگینی این حجم روی استخوان‌های لگن است و با هر تکان بچه چطور ممکن است از درد رنگت بپرد. یا این‌که چطور شب‌ها نمی‌توانستند از همین دردها بخوابند و این دنده به آن دنده‌ شدنشان مصیبت عظمایی بوده برای خودش.
مادر‌ها موجودات غریبی‌اند. دردهای جسمی‌شان را همین‌که بچه بیاید توی بغلشان و دهنش را مثل ماهی باز و بسته کند یادشان می‌رود. شاید حتی قبل‌ترش؛ مثل من که یادم رفته ماه سوم و چهارم تهوع و دل‌پیچه از صبح تا شب حتی توی خواب رهام نمی‌کرد. واقعا یادم رفته چه حالی داشتم آن روزها. این روزها هم تمام می‌شود و من شاید دل‌تنگشان شوم. دل‌تنگ این‌که شب‌ها با پنج شش بالش برای خودم شیبی درست می‌کنم که بتوانم چند ساعت بخوابم. دل‌تنگ این روزها که هورمون‌هایم اصلا متعادل کار نمی‌کند. دل‌تنگ همین ساعت‌هایی که به خودم قول می‌دهم تا این‌کتابه تمام نشده نمی‌خوابم ولی بیش‌‌تر از چند صفحه دوام نمی‌آورم. دل‌تنگ این روزهایی که ساعت‌هایش کند می‌گذرد ولی زود تمام می‌شود. دل‌تنگ این بی‌حوصلگی‌‌ام.
۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
من آخرش نه از مریضی می‌میرم نه از پیری نه از تصادف. یک‌روز صبح از خواب پا می‌شم - مثل امروز - و خورشید تو آسمون نیست و به‌جاش ابر خاکستری هست و باد سرد می‌آد؛ من از غم‌ این مدل هوا می‌میرم. می‌دونم.
۲۴ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۲ ۴ نظر
منتظر بودن خودش «کار» است. یعنی صبح تا شب وقتت را می‌گیرد. تمام این 9 ماه من منتظر بوده‌ام و حالا اوج انتظار است. انتظاری که نمی‌دانی بعدش چیست. یعنی از زبان این و آن شنیده‌ای ولی از آن چیزهایی‌ست که اگر خودت تجربه‌اش نکنی کنه مطلب را درک نمی‌کنی. خلاصه این روزهای من به منتظر نشستن می‌گذرد. برای این‌که سختم نباشد سریال می‌بینم گاهی. آن اول دسپرت هاوس‌وایوز دیدم که یادم برود حالت تهوع و سرگیجه و این‌ها را. بعد یک‌مدتی گود وایف و بیگ‌بنگ تئوری شروع کردم که به دلم ننشست. آخرش آمدم سر فرندز که هی بی سر و ته و تکه‌پاره دیده‌بودمش و زمانی به نظر می‌آمد که برای من «زیادی» عریان است زبانش.
حالا که می‌بینم به نظرم مثل بقیه‌ی چیزهاست. از تاثیرات زبانی‌ش که بگذریم، همین آشنا شدن با فرهنگ جامعه‌ای که یکی مثل من دارد تویش زندگی می‌کند و کم می‌داند که مردمش چه می‌کنند و چه فکر می‌کنند - البته با اغماض‌ نسبت به تزریق عناصر جذابیت - خوب است. البته آن‌جای دیگر هم نوشته بودم که دسپرت چیز دیگری بود اصلا.
از کارهای دیگری که کردم حمله به رمان‌های فارسی بود که سال‌ها روی هم تلنبار شده بود و یکی‌یکی خواندمشان و حالا دیگر خوصله ندارم. یا شاید هم دارم ولی عذاب وجدان هم دارم. یعنی رمان و داستان خب خوب است. اصلا من فکر می‌کنم ارزش دارد که آدم کار و زندگیش را بگذارد زمین و کلا فقط رمان و داستان بخواند. ولی من به خودم قول داده بودم یک‌سری متن‌های و کتاب‌ها و وبلاگ‌های تخصصی کار و رشته‌ی خودم را بعد از دفاع بخوانم. خب این را هم شروع کردم. اول رفتم یاد گرفتم که چطور آدم از گوگل‌ریدر مطالب را منتقل می‌کند روی کیندل بعد مثل بولدوزر شروع کردم به خواندن.  همین‌ها فقط نبود. یک‌سری آیه و سوره و دعا هم بود که باید سر فرصت تفسیر‌هایشان را می‌خواندم. آن‌ها را هم شروع کردم.
نکته‌ی‌ دیگر این روزهایم این است که من تمام این 9 ماه هورمون‌هام طوری کار کرده بود که در یک خوشی و شادی دل‌انگیزی غرق شده بودم. یعنی حالا هم هستم. البته به هر حال یکی از دلایل شادی هم فقط هورمون نبود. همین صرف اعطای این نعمت باعث ذوق‌زدگی مفرط می‌شد و می‌شود. ولی به هر حال آدمی که من باشم زمینه‌ی اخلاقیش این‌طور دل‌به‌نشاط بودن نیست. یک چیزی درونش تکان خورده که این‌طور شده. ولی این‌روزها حالم متغییر است. معلوم نیست چرا عصبانیم در این لحظه، چرا غمیگینم یک ساعت بعد. چرا می‌خواهم تنها باشم دائم. چرا چند لحظه بعد دلم می‌خواهد وحید باشد؛ خانه‌ی مامان‌اینا باشم. خلاصه که این ماه آخر، این هفته‌های آخر سنگینی و دردهایش یک‌طرف، عدم اعتدال احساسی و رفتاریش هم یک‌طرف دیگر.
الان هم نمی‌دانم دعا کنم زودتر این بچه بیاید بیرون یا فعلا باشد تا من با خودم کنار بیایم. حس می‌کنم دخترک قسمت میانی بدن من را منطقه‌ی خودمختار اعلام کرده و فعلا قصد ندارد منطقه‌ی حفاظت شده‌اش را ترک کند. . امروز سی‌ و نهمین هفته است.
ولی کلا بعد از دفاع حالم خیلی خوب شد.  این‌که بعد از 20 سال درس خواندن، تصمیم گرفتم چرخه را بشکنم حس خوبی‌ست. دارم تازه تازه در وسط 30 سالگی می‌فهمم زندگی خوشی‌های مخفی‌ای دارد که من کم دیده‌بودمش. مخصوصا در زندگی خانوادگی و رابطه‌ام با وحید. گمانم بعد از چند سال که باز برگردم به محیط آکادمیک آدم کاملا متفاوتی باشم.
۱۸ مهر ۹۱ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر

این باد تندی که می‌وزد، تابستان را با خودش می‌برد و من برای این‌که به اندوه کم‌رنگ شدن آفتاب فکر نکنم برای خودم خیال می‌بافم در طول روز. تمام دیروز داشتم فکر می‌کردم که چرا توی کتاب‌های بچه‌گی‌مان فقط راجع به «ننه سرما» و «بابا برفی» زمستان تخیل بافته شده بود. پاییز هم شده فصل عاشقانه‌های جوانانه که خیلی هم به درد بچه‌ها نمی‌خورد چون هم به سنشان قد نمی‌دهد هم باید بروند مدرسه و خیلی‌هاشان چشم دیدن پاییز را ندارند اصلا. من ولی فکر می‌‌کنم پاییز فصل باشکوهی‌ست. خیلی باوقار و با شخصیت. من را یاد پادشاهان دوره‌ی باستان می‌اندازد. آن‌هایی‌شان که با مرام بوده‌اند و مناعت طبع داشته‌اند و به همین علت فصل حکومتشان دو صباح بیش‌تر نبوده. از آن‌هایی که یک شنل بلند قرمز با یراق سفید دارند که روی زمین می‌کشد - مثل نقاشی آن پادشاه کتاب شازده کوچولو که به خورشید می‌گفت طلوع و غروب کند. خلاصه که پاییز این‌شکلی‌ست. کلی هم می‌‌شود باهاش برای بچه‌ها قصه بافت. این بیتی هم که توی تیتر است حس من را درباره‌ی بزرگ‌منشی‌ پاییز تصدیق می‌کند گرچه من مضمونا باهاش مشکل دارم و اگر دست خودم بود صدسال سیاه (یا سفید) هم در را برایش باز نمی‌کردم.

نزول اولین معجزه‌ی پاییز

*علی‌رضا بدیع

۰۲ مهر ۹۱ ، ۰۰:۲۱ ۸ نظر