مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است




لابد هرکس مسئول مینی‌مال‌نویسی خودش است

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۱۸ ۵ نظر
دیشب داشتم فراید رایس درست می‌کردم. یاد یاسی سعادت‌آباد افتادم که غذای چینی درست می‌کرد. یاد لیلای مهرجویی افتادم که باز هم لیلا تویش غذای چینی درست می‌کرد. البته که لیلا و مکث‌هاش و حرکات چشم‌ها و چانه و دست‌هاش حتی نقش‌های ضعیف را هم در ذهنت ثبت می‌کند ولی سعادت‌آباد روایت و شخصیت‌پردازی به یادماندنی‌ای داشت. 

کلا چند وقت است رفته‌ام در بحر این‌که کدام یک از شخصیت‌های داستان‌ها و فیلم‌ها در طول روز هم‌راهیم می‌کنند. عجیب است تاثیر این آدم‌ها و فضا‌ها بر زندگی روزمره‌. 

اگر فرصت داشتم لابد همه را این‌جا برای خودم ردیف می‌کردم برای ثبت در تاریخ ولی فرصت نوشتن من همین یک ساعت خواب بعد از ظهر آیه است و من تا خودم را جمع و جور کنم و کلمات را کنار هم بچینم، یک ساعت تمام شده. 

خواستم به خودم یادآوری کنم که سال‌های دور دبیرستان و دانشجویی در ایران، به شدت مراقب ساید افکت‌های این مقولات فرهنگی بودم. گرچه شاید هنوز درست تجربه‌شان نکرده بودم. ولی ذائقه‌م را داشتم تربیت می‌کردم، خیلی آگاهانه. از یک‌جایی به بعد ولی شاید حس کردم تا تجربه نکنی چطور می‌توانی تربیت کنی؟

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر
این زمستان که تمام شود من بیش‌ از یک‌سال پیر شده‌ام. بس‌که سرد و سخت بود و جان من یکی بالا آمد. شاید چون با بچه بیرون رفتن سخت بود و من نمی‌خواستم توی خانه بنشینم. امروز بعد از مدت‌ها، هوا خوب شده یک‌باره؛ منفی سه بود گمانم. همه ریخته بودند بیرون و آفتاب بود. باید می‌رفتیم خرید ولی اصلا حال این‌که آیه را به دندان بگیرم و دنبال خودم بکشم این‌طرف آن‌طرف نداشتم. با وحید ماندند خانه و من رفتم. در عرض 4 ساعت به 5 فروشگاه سر زدم. صف‌های خرید طولانی. آدم‌های بی‌کت و کاپشن و کلاه. 

در یکی از فروشگاه‌های مواد غذایی، خانم تبلیغات‌چی یک مدل نان نازک ترد با پنیر و خیار به مردم تعارف می‌کرد، ملت هم از طعمش شگفت‌زده می‌شدند. اصولا این‌ها خیلی خیار را درک نمی‌کنند. طبعا چون شیرین نیست. و هر چیز شیرین نباشد پس به چه درد می‌خورد در قاموس امریکای شمالی. یک‌بار کسی از ما که یک‌ سبد خیار خریده بودیم از شنبه‌بازار کشاورزها - تابستان بود - پرسید این همه خیار را چه‌کار می‌کنید. «این همه‌»‌ای هم نبود البته ولی گفتیم با نمک می‌خوریم مثلا، روی سالاد می‌ریزیم مثلا. گفت اِ چه جالب. گفتیم هوم. خودشان خیارشیرین درست می‌کنند مثل ما که خیارشور درست می‌کنیم (خیارشور هم دارند ولی به ذائقه‌یشان خیلی نمی‌سازد). 

آن یکی مغازه لباس‌های زمستانی‌اش را حراج کرده بود، آتش زده بود به مالش. اصلا نخریدم. با این‌که می‌دانم پشیمان می‌شوم سال دیگر. طبعا معقول بود برای آیه کاپشن و چکمه و این‌جور چیزها می‌خریدم  ولی این‌که فکر کنم سال دیگری هم هست که زمستانی دارد به مرز دیوانگی می‌رساندم. اصلا طرف لباس زمستانی‌ها نرفتم. عوضش جنون هوای گرم و آفتاب گرفتم، برای خودم سه تا پیرهن با دامن‌های بلند خریدم. خنک. تابستانی. از در فروشگاه بیرون آمدنه خانمه که تازه داشت وارد می‌شد پرسید شلوغ بود؟ فکر کردم با چه معیاری جواب بدهم؟ با معیار خیابان‌های تهران دم عید یا با معیار یک‌روز آفتابی نه‌چندان گرم شهرهای این‌جا؟ گفتم تقریبا شلوغ بود. بعد گفتم لابد تو که برود پیش خودش فکر می‌کند دختر دیوانه! این‌جا که جای سوزن انداختن نیست. گرچه این‌ها از جمعیت خوششان می‌آید بس‌که زمستان را چپیده‌اند توی خانه و کسی را ندیده‌اند. 

برا خودم شکلات لینت خریدم. موس شکلات تلخش را. دو تکه که بیش‌تر نمی‌شود خورد. سنگین است. 

خانه که برگشتم آیه تازه از خواب ظهرش بیدار شده بود و مثل همیشه این‌قدر با وحید بهش خوش گذشته بود که چشم‌هاش برق می‌زد. چتری موهایش را کوتاه کرده‌ام چشم‌ها و ابروهایش پیدا شده‌اند بیش‌تر. برق بازی‌گوشی توی چشم‌هاش هم. 

بساط اروماتراپی (رایحه درمانی؟) امروزم را عَلَم کردم؛ این‌بار لیمو و انیس و رزماری. یکی از شمعهای زیر کاسه ادا در آورد مدام و خاموش شد. بی‌خیالش شدم. آیه دستش را کرد توی کاسه‌ی آب و ستاره‌ی انیس را آورد بیرون و دنبال ماه می‌گشت در کاسه. از پیدا کردن ماه که ناامید شد، لیموها را هم زد و یکیش را آورد بیرون مشغول خوردن شد و رفت پی کارش. حالا یک کم بوی لیمو می‌آید و رزماری. بروم شمعش را  روشن کنم باز. 

پ.ن. آیه برای خودش حرف می‌زند. مثل همه‌ی بچه‌ها به زبان خودش. فکر هم می‌کند که هرچه بلندتر حرف بزند و دهنش را کج و کوله‌تر کند من بیش‌تر حرفش را می‌فهمم. می‌رود روی صندلی می‌ایستد به خودش تذکر می‌دهد باگووم‌با (sit on your bum) - توی گروه بازی بهش گفته‌اند نباید روی صندلی بایستد، انگلیسیش را یاد گرفته - با همین حروف می‌گوید باگوم (بادوم) من پیش خودم فکر می‌کنم از کنار کدام خانواده‌ی افریقایی رد شده‌ام یعنی که بچه‌ام لهجه گرفته؟ 

*سعدی می‌گوید که «زمستان‌ست و بی‌برگی بیا ای باد نوروزم | بیابا‌ن‌ست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم»


۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۹ ۲ نظر
زمستان که طولانی و سخت باشد باید برای خودت راه فرار باز کنی که سگ‌ سیاهت بزرگ نشود و زندگیت را اشغال نکند. من و وحید عملا از وقتی آمده‌ایم این شهر جدید فرصت سفر باهم نداشته‌ایم. سفر به معنای سفر تفریحی البته وگرنه چندباری این‌طرف آن‌طرف رفتیم. بعد از تعطیلات ژانویه که مهمان‌هایمان رفتند، فکر کردیم برویم سمت نقاط گرم‌سیر. چند روز وقت گذاشتم به سختی (چون جلوی آیه پای لپ‌تاپ نمی‌نشینم)، سرچ کردم راجع به گزینه‌های موجود برای اواسط فوریه که آخر هفته‌ی طولانی روز خانواده‌ی کانادا بود. بهترین گزینه به نظر فلوریدا-میامی می‌آمد. از فکر این‌که از این هوای سرد در برویم و یک هفته روی آفتاب گرم را ببینیم ذوق می‌کردم. تصور این‌که آیه بتواند توی طبیعت بدود و ببریمش کنار ساحل اقیانوس که شن‌بازی و آب‌بازی کند انرژی خوبی بهم می‌داد. یک واقعتی هم وجود دارد و آن این‌است که سفرهای دوتایی من و وحید به شدت سفرهای خوبی از آب درآمده تا به حال و من مدام پی فرصت برای ایجاد دوباره‌ی آن لحظه‌های خوب می‌گردم. ولی وحید به دلش نبود سفر امریکا. دو سال است ایران نرفته و دلش تنگ است.

با این‌که خانواده‌های هردویمان امسال آمدند پیشمان ولی شب‌های متمادی نشست با من حرف زد که راضیم کند به سفر ایران. نه این‌که من ایران رفتن را دوست نداشته باشم. حکایت چیز دیگری‌ست. سفر ایران برای ما که سالی-دوسالی یک‌بار ایران می‌آییم، یک سری حس متضاد خوب و ناخوب است. لذت ایران آمدن و خستگی - واقعا جان‌کاه - طول سفر و ضعف انرژی از اشتیاق دیدار دوست و آشنا، اختلال روحی غریبی برای آدم درست می‌کند. این‌که مدام باید بدوی که به همه‌ی کارهایی که در ذهنت داری برسی یا همه‌ی آدم‌هایی را که می‌خواهی ببینی در این فرصت کوتاه اجازه‌ی آرام بودن را بهت نمی‌دهد. 

این‌ها همه‌اش بهانه‌است البته. «وطن» واژه‌ی غریبی‌است برایم این روزها. تا چند سال پیش آدم‌ها را، فضاها را، کوچه‌ پس‌کوچه‌ها را می‌شناختم. حالا نمی‌شناسم. جامعه‌ی درحال گذار با این سرعت سرسام‌آور، حس ناشناخته‌ای به آن‌ها که ازش مهاجرت کرده‌اند می‌دهد. دلشان تنگ‌است ولی معلول‌های دلتنگی دیگر نیستند، یا به آن‌شکل گذشته نیستند. آدم هم که نمی‌تواند مدام گیر گذشته بماند، توی یک ماه و دو ماه هم نمی‌تواند خودش را با این جامعه‌ی جدید وفق دهد. یک حس از این‌جا مانده از آن‌جا رانده‌ای به آدم دست می‌دهد که خودش برای خودش درست کرده. و وقتی برگردد سر خانه‌زندگیش، ممکن است سگ سیاه درسته قورتش بدهد. 

با همه‌ی این‌ها، شاید آرامش حرم امام رئوف دل آدم را سرجایش بنشاند. خدا را چه دیدی؟

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۶ ۴ نظر