مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است


باید امسال را سال "تجربه‌های اجتماعی متفاوت"‌ نام‌گذاری کنم؛ حالا آیه که نیامده حتما روز اول فروردین اسم بگذاریم برای سال‌ها، مگر همین روزهای آخر مرداد چه‌شان است؟

دیروز رفته‌ام پیش یک دکتر متخصص و مدام فکر کرده‌ام که بدنم چه موجودیت جداگانه‌ای‌ست از من. که چه کارها می‌تواند بکند بی اراده‌‌ی من. در محیطی بودم که خیلی دور بود از حال و هوای روز‌مره‌‌ام؛ آدم‌هایی با نگرانی‌های متفاوت، با برخورد‌ها و واکنش‌های متفاوت نسبت به اتفاقاتی که برای بدنشان رخ داده بود. 

امروز رفته‌ام دادگاه. تا بیرون در، همه‌چیز در کمال آرامش و منشی دادگاه خوش‌اخلاق و همه‌ی آدم‌های اداری، کمک‌رسان بودند. توی دادگاه یک لشکر کار‌آموز روی صندلی‌ها نشسته بود و صحنه‌آرایی خیلی جدی قاضی و نماینده‌ی مدعی‌العموم و وکلا و اوه اوه. خانوم‌ها همه با کت و دامن‌های کوتاه رنگ تیره و پاشنه‌های یک وجبی، آقایان با کت و شلوار‌های رنگ تیره و کفش‌های واکس زده‌ی براق رسمی. من با یک‌لا بلوز و دامن و روسری عمیقا غیر رسمی و تازه از خواب بیدارشده، فقط رفته بودم توضیح بدهم که این برگه‌ی جریمه عادلانه نبوده. که من چطور می‌توانستم ساعت دو نصفه‌شب مدام برگردم صندلی پشت را نگاه کنم که خواهرک کمربندش را یک وقت توی خواب و بیداری باز نکند و روی پای مامان ولو نشود. (دو هفته پیش از آبشار برگشتنه پلیس همه‌ی ماشین‌ها را الکل‌چک می‌کرد به ما که رسید چشمش افتاد به کمربند باز شده‌ی نگار و چون بچه‌ی زیر 16 سال بود من را جریمه کرد؛ با تخفیف 110 دلار با دو امتیاز منفی*). رفته بودم که بگویم پول جریمه به درک این امتیاز منفی‌ها را بردارید؛ افت دارد برای آدمی‌ که این‌همه سال رانندگی کرده. بعد دیدم دارم دستی دستی یک چیزی هم بدهکار می‌شوم توی آن فضای سنگین. گفتم اصلا پشیمان شدم. وسط دادگاه برگه جریمه را پس گرفتم، رفتم کل مبلغ را پرداخت کردم و دست از پا درازتر برگشتم خانه. 

امشب داشتیم می‌رفتیم مرکز شیعیان برای مراسم احیا، باز پلیس افتاده دنبالم که کجا می‌روی ساعت یک نصفه شب و آیا ماشین مال خودت است و گواهی‌نامه‌ و کارت ماشین و بیمه‌ات را ببینم و باز چک کرد که همه کمر بند دارند و آیا کسی های و مست نیست توی ماشینم و در حالت ضایعی مجبور شد شب خوشی برام آرزو کند و برود پی گیر دادن به بقیه (به قول وحید بالاخره در دوره‌ی رکود اقتصادی، پلیس هم مخارجش باید از جایی تامین شود دیگر). 

* این‌جا اگر در سرعت بالای حد مجاز پلیس جریمه‌ات کند یا اگر در تصادف مقصر باشی و خیلی چیزهای دیگر، Demerit Point می‌گیری که می‌رود توی رکورد رانندگی‌ات تا مدتی می‌شود مایه‌ی عذاب وجدانت. در ضمن روی حساب کتاب بیمه -‌ی اجباریت- هم تاثیر می‌گذارد.  

پ.ن. دنبال نوشته‌ای راجع به شب قدر می‌گردی؟ نگرد! نیست ولی شاید این شب‌ها چیزی در نامه‌ی ما نوشته شود که تحققش اعلام بندگی باشد و هم {جمله هنوز تمام نشده ولی نگارنده کلمه‌ کم دارد}

۲۷ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۳۸ ۴ نظر
این‌طوری بود که وقتی خواستیم برویم خانه‌ی نو (سال 80) من از قبلش رفته بودم و پهن‌ترین دیوار اتاقم را داده بودم نجار برایم قفسه زده بود. سقف بلند بود و از روی زمین تا دم سقف را گفتم کتاب‌خانه‌ کند. هی هم غر زد که این‌طور قشنگ نمی‌شود و ریخت ندارد. من گفتم کاریت نباشد همین‌که گفتم. باید یک سامانی به کتاب‌هام می‌دادم که توی خانه‌ی قبلی داشتند از سر و کول هم بالا می‌رفتند. همیشه از این آرزو‌های دور و دراز داشتم که یک خانه داشته باشم و بزرگ‌ترین اتاقش را سرتاسر قفسه بزنم برای کتاب‌ها. خلاصه که همه‌ی کتاب‌ها باز هم جا نشد توی آن کتاب‌خانه ولی یک نظم قابل قبولی ایجاد شد. (بعد مثل حالا هم نبود که؛ زیاد کتاب می‌خریدم همه را یک‌جا می‌بلعیدم. حالا کم کتاب می‌خرم کلی هم کتاب نخوانده و نیم‌خوانده دارم توی طبقه‌ها.)

قصه‌ی سفر و مهاجرت که پیش آمد اول جدیش نگرفتم. یعنی فکر کردم کتاب‌ها را می‌چینم توی کارتن می‌گذارم توی انباری مامان اینا بعد برمی‌گردم بالاخره یک روزی. یک سری را هم بین دوستانم پخش کردم مثل شله‌زرد نذری. همان شش ماه اولی که رسیدم این‌جا، دیدم دارم خفه می‌شوم بی‌کتاب‌ها. یک‌طوری بند هم بودیم اصلا. یک سری را علامت زده بودم که مهم‌اند؛ یعنی کتاب‌خانه‌ام را تقسیم کرده بودم به بخش "مرجع"، "علمی" ، "داستان و رمان و هنر". آن‌هایی که علامت مرجع داشتند، کتاب‌های مذهبی‌ام، کتاب‌های شعرم (سعدی و حافظ و نظامی حاشیه‌نویسی شده‌ام مخصوصا)، و بعضی از داستان‌ها و جامعه‌شناسی‌ها را گفتم با پست سریع هوایی برام فرستادند از تهران. با چه مصیبتی رفتم تحویلشان گرفتم، بماند. ولی این‌جا دیگر از آن کتاب‌خانه‌ی جادار خبری نبود. دو تا کتاب‌خانه‌ی وجود داشت که تا کمرشان هم کمد بود نه جای کتاب. رفتم آی‌کیا دو تا از این کتاب‌خانه‌های سرهم‌بندی‌شونده خربدم. یک طاقچه‌ای هم هست توی پاگرد همه‌شان پر شد. باز کتاب‌ها ماند این‌ور آن‌ور اتاق‌ها و خانه. تب کتاب خریدن من البته فروکش کرد. هم به دلیل قیمت کتاب‌های این‌جا هم به علت دست‌رسی سریع و آسان به کتاب‌خانه‌های پر و پیمان دانش‌گاه‌ها. اولش برام سخت بود، عادت داشتم کتاب، اهلی خودم باشد؛ بعضی ورق‌هایش خم شود بعضیش نوشته داشته باشد صفحات اولش یا خط و علامت داشته باشد. گرچه از خیلی بچه‌گی عضو کتاب‌خانه حسینه ارشاد بودم ولی سال‌های دانش‌کده همه‌چیز را می‌خریدم؛ فرهنگ کتاب‌خانه در من به بلوغ نرسیده بود اصلا!

حالا همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به این تکنولوژی جوهر الکترونیک و ابزارهایی مثل کیندل و آی‌پد و پدیده‌ی کتاب‌‌های دیجیتال. ضمن گرامی‌داشت مقام کیندل که واقعا موجود نازنینی‌ست (خیلی بیش از آی‌پد و بقیه‌ی اراجیف) دیگر وقتی به خانه‌ی کسی می‌رویم و بحث‌ها و جو غیر دل‌چسب است چطور خودمان را با کتاب‌های خانه سرگرم کنیم؟ یا اصلا گیریم هم آدم‌ها خوب و هم جو عالی،‌ چطور بفهمیم کی چی می‌خواند و چقدر و چطور؟ دیده‌اید چه کشف بزرگی‌ست وقتی داری کتاب‌های یکی را ورق می‌زنی یک‌هو می‌رسی به یک حاشیه‌ی خواندنی‌ای علامتی چیزی؟ بعد هی آدمه در نظرت عزیزتر می‌شود. الان ته و توی کتاب‌خانه‌ دیجیتال آدم‌ها را چطور در بیاوریم؟ 

۲۵ مرداد ۹۰ ، ۲۰:۳۷ ۴ نظر
خانه‌ام شده مصداق امپراتوری بریتانیای کبیر. خورشید درش غروب نمی‌کند این روزها. یعنی هر ساعتی از روز و شب، کسی جایی از خانه بیدار است و مشغول کار و بار خودش. الان پنج نفر مهمان داریم در سنین مختلف با نیازها و دیدگاه‌های متنوع! حالا (مخصوصا که ماه رمضان است) طوری‌ست که در طول شبانه‌روز هر ساعتی که دوره بیفتی توی خانه کسی هست که باهاش گپ بزنی (و این چیز غریبی است در خانه‌ی ما)، فرقی نمی‌کند که 4 صبح باشد یا 6 عصر یا 12 شب. فقط تعداد آدم‌ها در ساعت‌های مختلف کم و زیاد می‌شود. من هم که کلا در جریان امور تحصیلی تبدیل به جغد شده‌ام، معمولا شب‌ها مشغول معاشرت با بقیه‌ هستم. تقریبا ساعت خواب و خوراک همه را به هم ریخته‌ام چون ملت آمده‌اند که با هم باشیم و هی از حضور هم لذت ببریم. بعله! همچین وجود لذت‌بخش نظم‌شکنی داریم ما!

پ.ن. این پست را همان اول ماه نوشته بودم. منتشر نشده باقی مانده بود. الان تعدادمان کم‌تر شده. کماکان من جغدم و بقیه باهام راه می‌آیند!

۲۳ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۳۲ ۲ نظر


بر ما در وصل بسته می‌دارد دوست


۲۰ مرداد ۹۰ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر
ده روز است ماه نو شده، من نو نشده‌ام. احساس غبن و خسران بیخ حلقم را گرفته. حالم مثل چایِ جوشیده‌، تلخ و سنگین است.
۱۹ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۳۱ ۱ نظر

بعد امروز هی یک مصرع بین بچه‌های فیس‌بوک و گودر من چرخیده و لایک خورده: «کسی که دستاش قفس نیست» و من هر بار که خواندمش دلم هری ریخت پایین. زندگی مشترک ما کم‌کم دارد هفت ساله می‌شود؛ هم‌سفر من «دستاش قفس نیست». دلم براش می‌لرزد. خیلی بیش از گذشته. 

نمایش زندگی ماست این عکس. بیش از یک‌سال است او پارو می‌زند، من حباب فوت می‌کنم.

۱۷ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۱۴ ۴ نظر
از سال 83 وبلاگ نوشته‌ام. این سومین خانه‌ای‌ست که درش به صورت مرتب نوشته‌ام. آن دوتای قبلی هر کدام به علتی تعطیل و حذف شدند پس از مدتی. موازی با این وبلاگ، جاهای دیگر هم چیزهایی نوشتم، رسمی یا غیر رسمی ولی هیچ‌کدام به قدر این وبلاگ برایم دل‌بستگی نیاوردند. هم‌چنان که از آدرس این وبلاگ برمی‌آید، بنا نبود که خواننده‌ی زیادی داشته باشد، برای دل خودم می‌نوشتم تا بر سر یک اتفاق دوستان دیده و نادیده سر ریز شدند این‌جا؛ شکایتی ندارم. گاهی حتی خوش‌حال هم شده‌ام از این‌که بعضی متن‌های جدی‌تر را عده‌ی زیادی خوانده‌اند، ولی هدف جذب مخاطب نبوده در این وبلاگ. (همیشه از زیادی تعداد کامنت‌های خصوصی خنده‌ام گرفته؛ علتش را بی‌نام نوشتن خودم می‌دانم و محذورات اخلاقی عده‌ای از دوستان، نگنجیدن در هنجارهای معمول مثلا). به هر حال بعد از آن اتفاق، دیگر مثل قبل از روزمره‌هایم ننوشتم؛ شاید چون احساس امنیت کم‌تری کردم. 

من به روزانه نویسی اعتیاد داشتم. حتی خیلی پیش از آن‌که آقای حسینی در کلاس‌های عناصر داستان حوزه هنری، مجبورمان کند که هر روز بنویسیم و هر پنجشنبه، یکی از متن‌ها را بلندبلند بخوانیم سر کلاس (چه ستمی بود). روزانه نویسی من از ده دوازده‌سالگی‌ام شروع شده. سر رسیدهایی که توی هر صفحه‌اش اتفاقات روزمره‌ی همان روز را نوشته‌ام (حتی شده به اندازه‌ی یک جمله)، هنوز توی یکی از کارتن‌های انباری مامان‌اینا موجود است. هر چه گذشت هم جدی‌تر شد؛ از حالت سر رسید درآمد و تبدیل شد به دفتر‌های پربرگ و از عناصر حسی-بصری بیش‌تری هم برخوردار شد. مثلا یکی دو تا از دفتر‌ها همراه هر نوشته یک نقاشی دارند یا تکه‌های روزنامه و عکس و چیزهای دیگر. بعد هم شد وبلاگ با امکانات جانبی فراوان.

موازی با این وبلاگ، نوشتن یک وبلاگ تخصصی‌، مثلا جامعه‌شناسانه، را هم شروع کردم که علت اصلی راه انداختنش دریافت نقد و نظر مخاطب بود و بیگانه نشدن با زبان آکادمیک فارسی؛ از این جهت که سال‌هاست کتاب‌های تخصصی را به فارسی نخوانده‌ام و مقاله‌ی فارسی هم ننوشته‌ام.* ولی بعد از مدتی رهاش کردم. علت اصلی بستنش توصیه‌ی یکی از دوستان بود. همین‌طور که پای تلفن برایم دلیل‌های غیر منطقی می‌تراشید من وبلاگ را بستم. چرا؟ خب حتما که نباید دلیل منطقی وجود داشته باشد برای قبول یک حرف؛ گاهی دل می‌کِشد. 

حالا چرا این‌ها را دارم می‌نویسم؟ چون بارها تصمیم گرفته‌ام یک شکل و قالب معین تعریف کنم برای نوشته‌های این‌جا. که روی یک خط بنویسم. که از این شاخه به آن شاخه نپرم. ولی یک‌طور خودآگاهی از این هدف‌مندی فرار کرده‌ام. حالا هم دیگر راه‌حل‌های انقلابی را بی‌فایده می‌دانم. نه تنها در این مورد که در همه‌ی ابعاد زندگی اجتماعی و فردی‌ام. (شاید روزی فکر می‌کردم مثلا این‌جا را یک‌هو ببندم، بروم جای دیگری و خودم را مجبور کنم که هدف‌مند بنویسم.) 

اعتیاد من به روزانه نویسی اگر چه کم شده ولی از بین نرفته. این‌جا خواهم نوشت ولی فعلا باید چند ماهی فاز نوشتنم را تغییر دهم. این "باید"‌ هم یک چیز درونی است که به اتفاقات خوب بیرونی مربوط می‌شود. همین پست‌های آخر نشانه‌ی واضحی‌ست از این‌که به کدام سمت مایلم. 

با این حال، تضمینی نیست چیز دیگری اعم از روزمره‌هایم ننویسم؛ فقط خواستم اعلام موضع کرده باشم.

* اصلا راستش را بخواهی این وبلاگ تنها جایی‌ست که درش فارسی می‌نویسم و تقریبا حواسم به ساختار جمله‌ها و نگارشش هست؛ مثلا ایمیل و چت و استتوس هم به فارسی می‌نویسم ولی این‌قدر خودآگاهی درش نیست.


۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۰۰ ۴ نظر

فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ

 به سویت می‌گریزم. دریاب!


پ.ن. تا کی دوباره برسد شب‌هایی که دلمان بلرزد وقتی می‌گوییم وَ قَدْ أَفْنَیْتُ عُمُرِی فِی شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْکَ وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ...


۰۹ مرداد ۹۰ ، ۰۵:۰۰ ۱ نظر
حالا دیگر نمی‌دانم با این حس‌های متضاد و بعضا متناقض چه کنم. حالا که مامان بابای هر دوی‌مان چند هفته‌ای پیشمانند نمی‌دانم اصلا باید به چه انگیزه‌ای بروم ایران. نه‌که دل‌تنگ نباشم؛ دلم برای کوچه‌ها و خیابان‌ها و بقالی‌های سر کوچه هم حتی تنگ است ولی این‌ها انگیزه نمی‌شود. راست‌ترش را بخواهی اصلا از مواجهه با آن‌چه این جامعه شده است، ابا دارم. اینقدر عوض شده در این سال‌ها که غریبی می‌کنم در خیابان‌ها و با آدم‌هاش.

از همه‌ی آن‌هایی که در ایران دارم، دوری از برادرم و همسرش برایم سخت است. دیدن بقیه فامیل عریض و طویلمان خوب است تا جایی که مجبور نشوم دعوت‌های پی در پی‌شان را قبول کنم. بعد بروم بنشینم توی مهمانی و نقش حروف صامت را بازی کنم در جمع مصوتشان و فقط نگاهشان کنم بیش‌ از آن‌که گوش کنم به حرف‌هایشان. بیش‌تر دوستانم دیگر ایران نیستند. آن‌هایی که هنوز ایران هستند را انگار خیلی کم می‌شناسم. اتفاقات این سال‌ها همه‌مان را در هم کوبیده، خمیر کرده، و حالا از خرده‌ها و تکه‌ها، آدم‌های دیگری ساخته ‌شده که کمی هم از خصایل قبلی در رفتار و سکناتشان بروز می‌کند. حرف مشترک داریم باهم؟ شاید داشته باشیم ولی همه با اکراه و ترسیده حرف می‌زنیم. نمی‌دانیم از چه بگوییم و چطور که به تریج قبای دیگری برنخورد یا انگ نخوریم؛ زیادی روشن‌فکر، زیادی مذهبی، زیادی خوش، یا زیادی ناراحت به نظر نرسیم. بماند.

تنها چیزی که دلم را از جا می‌کند برای ایران رفتن زیارت علی‌بن‌موسی (سلام خدا بر او) است. یعنی مدام زیر لب می‌گویم: سه سال شده امام رئوف! سه سال است من آنجا نبوده‌ام، از نزدیک زیارتت نکرده‌ام. این هم شد زندگی؟ سال پیش جلوی شش گوشه‌ی ضریح امام حسین ایستاده بودم و طلب زیارت امام رضا می‌کردم به جد و جهد. فکر کردی مشهد رفتن آسان است؟ برای ما نیست. ما می‌ایستیم کنار تا نوبتمان شود. هی بغضمان را قورت می‌دهیم تا نگاهمان کنند. روی داد و قال راه انداختن هم نداریم بس‌که فقط اسم‌مان شیعه بوده، نه رسم‌مان، سرمان را می‌اندازیم زیر. 

عکس‌های دوستانمان را که از ایران برگشته‌اند نگاه می‌کنم. توی تک‌تک‌شان غرق می‌شوم، چشمم کنده نمی‌شود از این آبی‌ها و آیینه‌ها، از این رنگ شب و نور روز حرم، از این کاشی‌ها و نوشته‌ها، از این آدم‌هایی که در صحن‌ها راه می روند و توی حال خودشان‌اند... چه هوایی می‌شود آدم حتی با همین عکس‌ها. 

۰۶ مرداد ۹۰ ، ۰۳:۴۹ ۴ نظر

فَاصْفَحْ عَنِّی

بِحُسْنِ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ

روزی از پشت سیم‌های تلفن برایم گفت فرق است بین «عفو» و «صفح». بعد از آن روز سرم را انداختم پایین و گفتم «فاصفح»؛ که دیگر به رویم نیاوری حتی.


پ.ن. این روزهای آخر ماه شعبان، چند صفحه که از مناجات بگذری، می‌رسی به: «إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ». پای «غفرانش» در میان است.
۰۳ مرداد ۹۰ ، ۱۱:۵۷ ۲ نظر