مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است


امروز دل‌تنگم. نه برای اینکه باز برگشته‌ام و این‌جا هوا آفتابی‌ست و آسمان آبی‌ست و جز صدای پرنده‌های دور و بر رودخانه‌ی روبه‌رو صدایی نیست. برای اینکه تهران یک طور زیر پوستی‌‌ای بهم خنجر زد این‌بار و زهرش همین‌طور که من توی صورت آدم‌ها لب‌خند می‌زدم، آرام آرام وارد خونم شد. شهر غریبه شدنم را بد جور به رخم کشید؛ چیزی را که هیچ دوست نداشتم به روی خودم بیاورم. همین ظاهر خیابان‌هایش که مدام خوشگل‌تر می‌شود، همین شلوغی سرسام آورش، همین آدم‌هایی‌ که تمام مدت خسته‌اند و از صبح سحر تا شب خمیازه می‌کشند، همین اتوبان صدر که دارد دو طبقه می‌شود و بزرگ‌راه‌های که من اسم‌هایشان را هم بلد نیستم، همین مدل رفتارها و عکس‌العمل‌های شتاب‌زده و مضطرب مردم کوچه و خیابان.

بی‌خیال همه‌ی این‌ها هم که بشوم بعضی‌ لحظات خاص را در رویارویی با آدم‌ها نمی‌توانم نادیده بگیرم انگار. مثل آن لحظه‌ای که توی خانه‌ی زینب روی زمین دراز کشیده بودم و راحیل و الهه از این در و آن در حرف می‌زدند و وسط‌هاش دختر زینب گیر می‌داد بهش که براش سی‌‌دی فلان کارتون را بگذارد و پسر راحیل غر می‌زد چون یا خوابش می‌آمد یا گرسنه‌اش بود. در یکی‌ از همین ثانیه‌ها زمان برای من ایستاده بود. جریان آب شور و شیرینِ مغزم با هم قاطی‌ شده بود. فکر می‌کردم در یک لذتی غرقم که سال‌هاست تجربه‌اش نکرده‌ام. خوشی در عین غریبه‌گی. این حالِ بی‌خیالِ پر از دغدغه را. این دور هم جمع شدن با آدم‌های آشنا‌یی که سال‌هاست مانده‌اند برایم.

این ماگ‌ه را هم الهه آمدنه بهم داد. قرار شد باهاش دق کنم.

۲۷ تیر ۹۱ ، ۱۳:۱۷ ۷ نظر
همیشه همین‌طور سختم است از نو شروع کنم نوشتن را. 

---

سفر چیز خوبی‌ست. باعث می‌شود آدمی که برمی‌گردد سر خانه و زندگیش (اگر سفر ازش برگردد البته)، انگیزه و توانایی داشته باشد که یک‌سری از عادت‌های ناخوبش را تغییر دهد. مثل من که همیشه‌ی خدا آرزو دارم شب‌ها زود بخوابم و صبح‌ها قبل اذان بیدار شوم و طلوع را ببینم. سفر اگر طولانی باشد که چه به‌تر. اصلا آدم یادش می‌رود قبلا چه عادت‌هایی داشته. طرح زندگیش نو می‌شود. 

این البته‌ یک تکه‌ی کوچک از چیزی‌ست که توی سرم دارد وول می‌خورد و می‌خواهم بنویسمش. سفر از این شهر به آن شهر خوب است. خیلی خوب. ولی سفر زیارتی چیز دیگری است حتی اگر خودت نفهمی چه اتفاقی افتاده برایت بعد از آن زیارت. مثل دو سه سال پیش ما که رفتیم کربلا و به خیالمان آب از آب تکان نخورد. پشت‌بندش حج رفتیم و وقتی برگشتیم فکر کردیم اثرش مثل عطر پرید، بعد از یک مدت. ولی این‌طور نیست. مناسک مذهبی و زیارت‌ها تغییر‌های اساسی در زندگی آدم به‌جا می‌گذارند. بنا نبود این‌جا بنویسم ولی این‌که دو روز از ماه رجب را مدینه باشی و سه شب را مکه کلا ممکن است روال زندگیت را دگرگون کند - به برکت همان زیارت کربلا. به‌ترین سفر عمره‌‌ی‌مان بود این سفر 5 روزه. حالا این‌که چطور ما یک‌طور بی‌بار و بی‌قیدی، راهمان را کشیدیم و رفتیم خودمان را در صف عمره‌ی رجبی‌ها جازدیم و سرخوش شدیم، حکایتی دارد برای خودش. شکر خدا. 

* وای آن کس کو در این ره، بی‌نشان تو رود | چو نشان من تویی، ای بی‌نشان بی‌من مرو

۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۶:۴۳ ۶ نظر