مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است


کتاب‌های نیمه‌ی دوم سال ۲۰۱۷ بیشتر شامل کتاب‌های نظری مردم‌شناسی تصویر و مناسک و رسانه‌ای شدن ایده‌ها بود. تعداد داستان‌هایی که خواندم کم بود. و بهترینشان کتاب‌دزد بود. 

The Book Thief

من روزها و روزها به داستان‌ها و شخصیت‌های این کتاب فکر کرده‌ام. نسخه‌ی صوتی کتاب را شنیدم، بعد نسخه‌ی چاپی را خریدم که یک‌بار دیگر بخوانم چون فهمیدم کتاب تصویر و نقاشی دارد، بین سطرها علامت‌ و نشان به کار رفته. فصل‌بندی خاص دارد. نیم‌فصل دارد. بعضی‌ قسمت‌هایش مثل نمایشنامه نوشته‌شده‌. ۵ صفحه‌ی اول را حداقل سه‌بار گوش کردم و پنج‌بار خواندم. اینقدر که گیرا شروع می‌کند روایت را. همین حالا هم که کتاب را گذاشتم کنار دستم این چند جمله‌ را بنویسم، باز این چند صفحه را خواندم. لذت کشف این‌که راوی داستان چه کسی‌ست. راوی می‌گوید:


 این داستان کوچکی‌ست درباره‌ی 

یک دختر

چند کلمه

یک آکاردئونیست

چند آلمانی متعصب 

یک مشت‌زن یهودی 

و مقدار زیادی دزدی

من کتاب‌دزد را سه‌بار دیدم.


همین‌ها برای متقاعد کردن من به ادامه‌ دادن کتاب کافی‌ست. ولی فصل اول که سه صفحه است حتی از آن ۵ صفحه هم جذاب‌تر است. جمله‌ها را نمی‌توانی رها کنی. اگر از آن خواننده‌ها باشی که برایت شروع و پایان قصه مهم است، این کتاب مدل موفقی‌ست.

وقتی خواندن کتاب‌ها تمام می‌شود، ممکن است کلیت موضوع در ذهن خواننده باقی بماند یا نهایتا چند تصویر از اتفاقات یا شخصیت‌ها. کتاب‌دزد، صحنه‌ها زیادی دارد که به ذهن آدم می‌چسبد. صحنه‌ی بمباران و قصه‌خوانی لیزل، صحنه‌ی زنجیره‌ی اسیران یهودی که در کوچه کشیده می‌شوند، کتابخانه‌ی شهردار و کفش‌های جامانده‌ی لیزل، آب‌نبات خوردن بچه‌ها، شخصیت رزا و مکس و البته هانس.

داستان حین جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد در آلمان. مادری دختر نوجوانش را به خانواده‌ای می‌سپارد که از او نگهداری کنند. دختر خواندن و نوشتن را از پدر خوانده یاد می‌گیرد و کتاب‌هایی را در موقعیت‌های مختلف می‌دزدد تا بیشتر بخواند. روابط آدم‌ها تحت شرایط جنگ و استرس و فشارهای اجتماعی و اقتصادی از چشم بچه‌ها روایت می‌شود. زوساک نویسنده‌ی باهوشی‌ست. حتی فحش‌ها را طوری به کار می‌برد در داستانش که عاشق گوینده‌اش می‌شوی. می‌اندازدت در ورطه‌ی نشانه‌شناسی. علامت‌خوانی. رمزگشایی. می‌توانی این‌طور نخوانی داستان را البته. بخوانی و رد شوی. کتاب، قصه‌ی آن دختر باشد برایت در شهری از جنگ ویران. ولی همه‌ی قصه‌ی کتاب‌ آن نیست. داستانش تلخ است ولی نمی‌گذارد از هم بپاشی از غمش. وسط اشک‌ها می‌خنداندت. تکنیکش استفاده از نگاه همان راوی‌ است که دلش برای بچه‌های جنگ‌زده و جنگ‌دیده می‌رود. بچه‌ها همان‌طور که روی سرشان بمب ریخته می‌شود و آدم‌هایشان مثل ارواح سرگردانند و یکی‌یکی و دسته‌دسته از بین می‌روند و همه‌چیز در مدت‌زمان کوتاهی خاکستر می‌شود دور و برشان، دلشان به خوشی‌های حقیری مثل میوه‌دزدی از باغ‌های اطراف شهر گرم است.

کتاب برای گروه سنی نوجوان‌ها نوشته شده ولی به نظر من اصلا کتاب ساده‌ای نیست. حداقل من فکر می‌کنم اگر نوجوان بودم، سختم بود با موضوع ارتباط بگیرم چون باید خیلی چیزها درباره‌اش می‌دانستم از قبل. شاید هم سطح دانسته‌های بچه‌های انگیسی‌زبان درباره‌ی جنگ‌های جهانی بیش از نوجوانی من است. به هر حال، کتاب‌دزد از آن‌کتاب‌های خواندنی و لذت‌بردنی‌ست و جا دارد بیش از این درباره‌اش بنویسم وقتی یک‌بار دیگر خواندمش. 


Water for Elephants - آب برای فیل‌ها

داستان در سال‌های رکود بزرگ امریکا اتفاق می‌افتد. جیکوب که دانشجوی رشته‌ی دام‌پزشکی‌ایست، با از دست دادن پدر مادرش درسش را رها می‌کند و اتفاقی سر از سیرک در می‌آورد و نظام فرهنگی سیرک و ارتباط با حیوان‌ها و آدم‌های غریب و خرده‌فرهنگ‌های تولید شده در این سیستم ثروت تجربی عمرش می‌شود. برای من داستان متفاوتی بود با فضایی کاملا ناآشنا. دوستش هم نداشتم. قصه‌ی عاشقانه‌ای که در داستان جاریست تکراری و غیر دل‌چسب است. شخصیت‌پردازی حوصله‌سربری دارد کتاب. نویسنده جزئیات زیادی را درباره‌ی اتفافات، آدم‌ها و مکان‌ها توصیف می‌کند ولی اطلاعات جذاب یا حداقل کارآمد به خواننده نمی‌دهد. موضوعی که می‌توانست جذابیت تاریخی و فرهنگی داشته باشد با روایتی ناشیانه هدر شده بود. 


The Giver - بخشنده

این کتاب داستانی چهارگانه است و برای گروه سنی نوجوان نوشته شده و در همان سطح هم می‌ماند. به نظرم خواننده‌ای که دیستوپیای توصیف شده در کتاب های آتوود را خوانده، سبک این داستان‌‌پردازی‌ها به نظرش کاملا آماتور و سطحی می‌آید. داستان شهرکی‌ست که قرار است یوتوپیا باشد برای انسان‌ها. همه‌ با هم برابر. همه چیز نظام‌مند و در جای خود. آدم‌هایی که با تغییرات ژنتیک، رنگ‌ها را هم حتی نمی‌بینند چون رنگ عامل تفاوت است و آدم‌ها قرار است مثل هم باشند یا حقوقی برابر و در جامعه‌ای مکانیزه و پیش‌رفته. نوجوان‌ها که به سن ۱۲ سالگی می‌رسند طی مراسمی، بر اساس مهارت‌هایی که به دست آورده‌اند تا آن‌ سن، شغلی در جامعه بهشان واگذار می‌شود که تا آخر عمر همان‌ کار را انجام می‌دهند. پسرکی این میان شغلش می‌شود میراث‌داری تاریخ بشریت برای این جامعه. اطلاعات از میراث‌دار قبلی به او منتقل می‌شود و او کم‌کم متوجه هویت فرهنگی انسان می‌شود.  


من او را دوست داشتم و دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد از آنا گاوالدا را هم خواندم. ترجمه‌ی فارسی‌شان را. برایم جالب است که در امریکا نویسنده‌ی شناخته شده‌ای به حساب نمی‌آید. کتاب‌هایش در کتابخانه‌های عمومی پیدا نمی‌شود. سال‌ها بود که کتاب ترجمه‌ی فارسی نخوانده بودم. بعد از موزه‌ی معصومیت قرار گذاشتم دیگر این کار را نکنم. داستان‌های مثله شده، لحن‌های بدترجمه شده. کلا چند سال است فکر می‌کنم ترجمه‌ی داستان، مثل ترجمه‌ی شعر، کار بیهوده‌ای‌ است. ولی به هر حال با این‌که ترجمه‌‌ی این دو کتاب را دوست نداشتم، داستان‌ها را دوست داشتم و دلم می‌خواست آن‌قدر زبان فرانسه را پی‌گیری کرده بودم که حالا به زبان اصلی بخوانم این کتاب‌ها را.


۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۲۲ ۱ نظر

جوان‌تر که بودم، عصبانی که می‌شدم، می‌زدم زیر میز زندگیم. راه دیگری بلد نبودم. حداقل یک‌بار آن‌قدر عصبانی بودم که کل آینده‌ای که برای خودم متصور بودم را به هم ریختم. گمانم فقط یک‌بار دیگر در این سال‌ها همان‌قدر عصبانی شده‌ام و به خیر گذشت این‌بار چون بیشتر سر شده بودم. کاری از دستم بر نمی‌آمد یا نمی‌آید. 

دیروز هم عصبانی شدم. نه آن‌قدر که زندگیم را به آتش بکشم. ولی به قدری که جا داشت کاری غیر معمول روال زندگیم ازم سر بزند. ولی فایده‌اش چه بود؟ آن که بر مسند نشسته را فقط با پوزخند و «زندگی» و امید و دانایی می‌شود مهار کرد. 


آیه را که برداشتم از مدرسه ازش پرسیدم درباره‌ی امروز حرف زدید در مدرسه؟ درباره‌ی ۸ مارچ. گفت نه. تصمیم گرفتم ببرمش پارک و قبلش باهم دونات یا بستنی بخوریم و درباره‌ی دختر بودن حرف بزنیم. ولی وقتی رسیدم دم پارک خوابش برد بود در ماشین - از اتفاقات نادر روزگار. منتظر ماندم که بیدار شود ولی نشد. من هم راه افتادم سمت خانه. وقتی رسیدیم بیدار شد. به روی خودم نیاوردم که برده بودمش پارک. گفتم امروز می‌خواهیم یک پروژه‌ی نقاشی باهم کار کنیم برای روز خانم‌ها. جعبه‌ی آبرنگش را آورد من هم مداد رنگی‌های آبرنگی‌ام را آوردم. قلمو‌ها را ردیف کردیم و کاغذ آبرنگ آوردیم. طرحی که در ذهنم بود را بهش گفتم و عکس چند گل نقاشی شده را هم بهش نشان دادم. قرار شد گل بکشیم هردو. رنگارنگ. دایره‌ای. 



آیه سه ورق رنگین کمان و برگ و حشره و آدمک کشید تا راضی شود گل بکشد در ابسترکت‌ترین حالت ممکن. من هم نقاشی بلد نیستم. فقط با رنگ‌ها بازی کردم. می‌خواستم به خشمم فکر نکنم. می‌خواستم به رنگ‌ها فکر کنم. به زن‌های مقاوم. به استقامتی که گاهی نمی‌ارزد، گاهی می‌ارزد و نمی‌دانی تهش کجاست. برای گل‌ها با ماژیک سیاه برگ و ساقه کشیدیم. یک سری قاب عکس خالی داشتم که سال‌ها پیش مهرناز داده بود بهم و هزار نقشه ریخته بودم برایشان و هیچ‌وقت اجرایی نشده بود. پنج نقاشی را انتخاب کردیم و قاب کردیم و زدیم به دیوار. 


بماند یادگار هشت مارچی که همیشه کم‌رنگ‌تر از این بوده برایم و هر سال که گذشت معنی‌دارتر شد. بماند یادگار عصبانیتی که با رنگ جوابش کردم. بماند برای شما که بدانی حق انتخاب آدم‌ها مهم است. بماند برای خودم که یادم بماند بیشتر و بهتر کار کنم. 


۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۴۷ ۱ نظر