مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


تازه از کانادا برگشته‌ام. مامان این‌ها آمده‌اند آتاوا، مانده‌اند خانه‌‌ی ما. من و آیه رفتیم هم آن‌ها را ببینیم هم من چند جلسه‌ی کاری را پیش ببرم. ولی مدام قاطی کردم که من کجام، این‌جا کجاست. همیشه می‌رفتم ایران مامان این‌ها را می‌دیدم. یک‌ساعت مانده که پرواز بنشیند، سیم‌کارت ایران را می‌انداختم در مبایلم و چک می‌کردم که شارژ داشته باشد. آن یک‌ساعت آخر، به قدر یک‌سال طول می‌کشد. مدام از مانیتور چک می‌کنم دقیقه‌ها را تا هواپیما بنشیند. مامان، بابا، حسین و نگار همین‌که روی مانیتور فرودگاه می‌بینند پرواز نشست، هر کدام جداگانه پیغام می‌دهند: رسیدی! بوی ایران، هوای دودآلودی که به محض باز شدن در هواپیما می‌زند توی دماغت، ذوق برگشتن...

بعد از صف چک گذرنامه باید منتظر صف آسانسور تنگ و کوچک هم می‌شدم این‌ سال‌ها که کالسکه‌‌ی آیه هم‌راهم بود. تا معطل رسیدن چمدان‌ها شوم، آیه را می‌فرستم آن سمت شیشه‌های فرودگاه پیش مامان‌بابا، خودم می‌ایستم منتظر که بارها را تحویل بگیرم. بعد همهمه‌ی فامیل از روز دوم، صدای زنگ تلفن خانه‌ی مامان‌این‌ها که تمامی ندارد و جت‌لگی که تا روز برگشت اثرش کامل از بین نمی‌رود. شوق دیدن حسین و فرشته و حلما. شب‌های دید و باز دید و مهمانی‌های پشت‌ سرهم. آشپزخانه‌ی همیشه شلوغ مامان و عذاب وجدان من بابت زحمتی‌ که یک‌باره می‌ریزم سرش در آن چند هفته ماندنم در ایران. شوق سرک کشیدن در وسایل آشنای اتاق‌های خانه‌ی مامان‌بابا و کشف دوباره‌ی تهران ناآشنا و خیابان‌های تازه و  گم شدن در بزرگراه‌هایی که نمی‌شناسمشان.

معمولا صبح بعد از این‌که می‌رسم بدو بدو می‌روم آرایشگاه. ابروهای یک‌سال از ریخت‌افتاده را می‌دهم دست آرایش‌گر ایرانی که آدم‌وار بردارد و خط بیندازد و شکل خودم شوم. بعد هی دلم می‌خواهد در آن گرما و دود و ترافیک همه‌ی راه‌ها را پیاده بروم که آدم‌ها را ببینم، صدای حرف زدنشان را بشنوم، بقالی‌ها و مغازه‌های بر خیابان را نگاه کنم. گل‌فروشی‌ها و روزنامه‌فروشی‌ها را، جوب آب‌ها را. درخت‌های چنار را. راننده‌ تاکسی‌هایی که داد می‌زنند و دنبال مسافراند را. آدم‌های بی‌اعصاب و نگران را.

روز اول به دوم نرسیده، دنبال بلیت مشهد می‌گردم. از همه می‌پرسم کی می‌آید باهم برویم. پایه جور نشود تنها می‌روم، هرچه زودتر بهتر. در تمام طول سفر هر شب و ظهرمان خانه‌ی کسی می‌گذرد تا روزهای آخر که حتی صبحانه هم دعوت می‌شویم. مامان‌بزرگ بابابزرگ‌ها اول و چندبار. بعد پیغام‌های دوستانه و گروهی: کی ببینمت؟ کجا برویم باهم؟ بچه‌ها را ببریم؟ بعد خانواده هوس سفر می‌کند و من پایم را بکنم در یک کفش که تا کاشان می‌آیم ولی تا اصفهان نه.  آن‌وسط‌ها  شاید سفر کیش جور کنم برای خودم که آن‌همه شرجی و مزه‌ی خاص خلیج فارس را قورت بدهم برای روزهای غربت. شاید هم کلاردشت رفتیم یک‌وقتی یا خزرشهر. این‌بار باید برنامه‌ی رشت بگذاریم اصلا.

تابستانی که گذشت این‌ها را نداشت و خالی بود، خیلی خالی.  


۱۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر