مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است


از زیارت برگشته بودم و توی صف‌های نماز مغرب نشسته بودم؛ هنوز مانده بود به اذان ولی نه آن‌قدر که بشود کل اعمال نیمه‌ی رجب را به‌جا آورد. تازه رسیده بودیم کربلا و گیج بودم. قرآنم را ورق می‌زدم که از جایی شروع کنم به خواندن. چند آیه از یاسین نگذشته بود که محرم شد. دسته‌دسته سیاه پوش و سنج و دمام، زنجیرزن و نوحه‌خوان همه‌ی صحن را پر کرد. گروه‌گروه وارد محوطه‌ی مسقف حرم امام حسین می‌شدند، همان‌ دم در سلام می‌کردند و بعد چند بیت نوحه را با صدای بلند می‌خواندند. دست سر گروه هر دسته تکه‌ مقوایی بود بر سر چوبی که رویش شعر را نوشته بودند و همه از روی همان می‌خواندند. اندوه رفتن زینبی بود که دلش از جا کنده شده بود برای برادرش و پیام‌بر واقعه‌ای عظیم شده بود. تا خود غروب گریه کردند رو به ضریح و پرچم‌های سیاه و سنگین را چند نفری بین ردیف آدم‌ها گرداندند. چند روحانی هم منبر رفتند و حرف‌ زدند هم‌زمان در چهار سوی محوطه.

پ.ن. سال پیش این روزها.

۲۷ خرداد ۹۰ ، ۰۵:۴۰ ۲ نظر
حال این روزهام مثل حال اسکارلت اوهارا است در صحنه‌ی آخر فیلم بربادرفته. اصلا جزئیات فیلم را یادم نیست چون خیلی بچه‌‌سال بودم که دیدمش. ولی صحنه‌ی آخرش از همان موقع در ذهنم مانده. رت باتلر تصمیم گرفته اسکارلت را ترک کند و در این صحنه برای همیشه از پیشش می‌رود. اسکارلت با گریه و ناراحتی تلاش می‌کند که او را پشیمان کند ولی فایده‌ای ندارد. رت که می‌رود اسکارلت همان‌‌طور اشک‌ریزان دم در ایستاده و عصبی می‌گوید: باید راهی باشد برای برگرداندنش ولی الان نمی‌توانم فکر کنم، فردا یک فکریش می‌کنم؛ حالا ولی خوابم می‌آید. در خانه را می‌بندد و هق‌هق‌کنان می‌رود به سمت اتاقش. انگار دیگر نای نبرد ندارد. نای دور زدن و خام کردن طرف را ندارد. اسکارلت مغرور حتی حال خودش را هم ندارد دیگر.

من همه‌ی این‌روزها شده‌ام اسکارلت آن صحنه‌ی آخر -- بی‌اشک و آه البته. زندگی‌ام طوری است که باید بجنبم و کاری را پیش ببرم، خیلی فوری و ضروری. ولی فرافکنانه شانه بالا می‌اندازم که: الان نمی‌توانم بهش فکر کنم، فردا یک کاریش می‌کنم، حالا خوابم می‌آید و واقعا می‌روم و تخت می‌خوابم. نمی‌دانم آن "فردا" کی می‌رسد.

۲۱ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۱ ۳ نظر
در سنت تاریخ‌نگاری عبارتی وجود دارد که کمابیش زیاد به چشم من آمده: «شد آن‌چه شد» و  «کردند آن‌چه کردند»؛ بخصوص - و نه لزوماً - وقتی ذات اتفاق، مذهبی باشد یا برای آدم دین‌مداری اتفاق ناگواری افتاده باشد. گمان من همیشه این بوده که نگارنده‌ی متن وقتی این عبارت را به کار می‌برده غم زیادی را در وجود خودش حس می‌کرده و یا خشونت صحنه‌ی ایجاد شده، آن‌قدر دل‌خراش بوده که نویسنده از نوشتن آن ابا داشته و یا از جزئیات آن اتفاق ناخوب، اطلاع دقیق نداشته. حال نویسنده غبطه و حسرت بوده از آن‌چه اتفاق افتاده و از طرفی حین و بعد از اتفاق هم کاری از دستش بر نمی‌آمده، تغییری نمی‌توانسته ایجاد کند در اوضاع؛ به دلیل بُعد زمان یا مکان یا ترس و محافظه کاری و هر چیز دیگر. 

به تقویم نگاه می‌کنم چند ساعت تا ۲۲ خرداد ۹۰ مانده. در این دو سال «شد آن‌چه شد» و  «کردند آن‌چه کردند». این عبارت را از فرط سنگینی غمش می‌نویسم و از ظلمی که رفت. آن‌قدر دردناک است که جزئیاتش را نه می‌خواهم که بنویسم و نه می‌توانم و نه می‌دانم.

پ.ن. مثل همین اتفاقی که این چند وقت ذهنم را مشغول کرده؛ گریه‌دار است و زجرآور. تخم کینه‌ای که کاشته‌اند، بر داده. نمی‌بینید؟ و سلام خدا بر او که گفت: فَقْدُ الْأَحِبَّةِ غُرْبَةٌ. از دست دادن دوستان، غربت است

* (+)

۲۰ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۵۲ ۳ نظر

یکی از ایشون خاضعانه درخواست کنه چند روز ساکت باشه؛ دور و بر من نپلکه حداقل. چیزی سر جاش نیست. جاده لغزنده ست. 


۱۷ خرداد ۹۰ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
اگرچه این شهری که چند روز است درش مسافرم از ساعت هفت عصر می‌میرد و خاموش می‌شود، این خوبی را هم داشته که من هر شب یک فیلم خوب ببینم؛ چون کار دیگری ندارم یا نخواسته‌ام تعریف کنم برای خودم.

- New York, I love you: انگار چند فیلم را باهم دیده باشی. قصه در قصه است. مقتضیات و مختصات "شهر" نشینی را برایت می‌گوید. صحنه‌ی گفتگوی ناتالی پورتمن و آن مرد گجراتی را دوست‌تر داشتم از بقیه‌ی قصه‌ها، نه تنها به خاطر پورتمن‌اش و نه به خاطر آن حس باهوشانه‌ای که در مچ‌گیری از هم داشتند؛ به خاطر آن عاطفه‌ی ‌شدید احمقانه‌‌شان نسبت به هم و گره عقیده. این هم‌گرایی بیگانه‌ها در دنیای فرهنگ‌های متکثر هم‌گن‌شونده تجربه‌ی غریبی است.  

- Rango: ندیده‌اید؟ خب چیز به درد بخور و لذت‌آوری را تا این لحظه از دست داده‌اید. از جلوه‌های ویژه و انیمیشن درحد خلقت کهکشان‌ها اگر بگذریم، چه می‌کند این تولید محتوا! یکسان کردن ایمان و عقیده با خاک و شکستن آن هاله‌ی مقدس مجازی دروغین و جای‌گزین کردن‌ ماوراگرایی با عقل‌ و امید به آینده‌ی دست‌ساز و انسان‌گرا (حالا تو نگو اینا یک مشت موجود پلشت بودند) به ظاهر چیز آسانی است ولی این‌طور خلاقانه ساختنش، تحلیل نظری قوی و تجربه‌ی عملی نیاز دارد و البته چند تُن فسفر. بماند که صدای جانی دپ روی شخصیت رنگو بود که خودش حکایتی است. 

- The girl with the dragon tattoo: خوبِ خوب بود این یکی. این فیلم اقتباس از جلد اول یک سلسله کتاب سه جلدی است که پرفروش و پر خواننده بوده. آن دو جلد دیگر هم فیلم شده که من هنوز ندیده‌/نخوانده‌ام. نقدهای تحلیل کتاب‌ها را ورق زده‌ام البته؛ انگیزه‌ی خواندنشان زیاد است چون معمولا فیلم‌های اقتباسی چیز به درد بخوری از آب در نمی‌آیند و این‌که من این فیلم را دوست داشته‌ام لابد متن بسیار گیراتری پشتش است. تم حمایت‌گرانه‌ای دارد از زنان و مبارزه با تجاوز و خشونت که اینقدر خوب و ملایم و در عین حال قوی مطرحش می‌کند که آدم لجش نمی‌گیرد؛ مثل این‌همه فیلمی که از این موضوع می‌سازند و آدم فکر می‌کند برود بمیرد که برای حمایت از زن‌ها هم که فیلم‌ می‌سازند این‌جور تلخ و زننده است. در ضمن آن زیرپوستی بد و بی‌راه گفتن به کل نهاد پلیس و قوانین چرند جامعه و هم زیرسوال بردن تعصبات دینی-قومی‌اش هم قابل فکر است. باید دو قسمت بعدی‌ش را هم خواند/دید. 

بقیه‌اش باشد برای بعد.

۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۱۵ ۳ نظر
اگر حساب ارائه مقاله‌های غیر رسمی را جدا کنم، این چهارمین کنفرانس رسمی‌ای است که شرکت کرده‌ام. هربار هم به خودم گفته‌ام باید آن‌چه در این کنفرانس‌ها می‌گذرد را بنویسم چون ایران که بودم هیچ نمی‌توانستم تصور کنم که دقیقا چه اتفاقی می‌افتد در این‌جور جاها که این‌همه بابتش سر و صدا می‌شود و نتایجش کمابیش به‌درد بخور است و از جنبه‌های تفریحی و خوش‌گذرانیش که بگذریم "واقعا"‌ عده‌ای دور هم جمع می‌شوند و تکه‌ای از علم را با هم مرور می‌کنند، نقد می‌کنند یا تحلیل1. همیشه عده‌ای هستند که می‌گویند این نشست‌ها چرند است و کار علم به این چیزها بند نیست و اینها تله‌ی پول درآوردن عده ایست؛ با بخش مالی‌اش مخالفت نمی‌کنم ولی به لحاظ علمی اتفاقات خوب زیاد می‌افتد در این کنفرانس‌ها حداقل برای دانشجوهایی که دنبال پیدا کردن راه‌ها و آدم‌های جدیدتر و ایده‌های به‌ترند. 

کنگره‌ی علوم اجتماعی و انسانی کانادا بهار هر سال برگزار می‌شود و حدود 70 انجمن در این مجموعه به ارائه‌ی مقاله و برگزاری میز‌گرد و کارگاه و غیره می‌پردازند. معمولاً ددلاین ارائه‌ی مقاله زمستان سال قبل است. هر کسی که در این حوزه‌ها حرفی برای گفتن دارد مقاله‌اش را به انجمن مورد نظرش می‌فرستد و بعد از چند ماه معلوم می‌شود که مقاله‌اش قبول شده یا نه. 

هزینه‌ها:‌ از مخارج هتل و خورد و خوراک و رفت و آمد که بگذریم هم کنگره و هم انجمن‌ها جداگانه نیاز به ثبت نام دارند. بعله علم هم پول لازم داره

کم پیش آمده که در سخنرانی‌های این جور کنفرانس‌ها شرکت کنم و فکر کنم طرف آمده شعار بدهد یا حرف‌های کلی به دردنخور بزند

1 - آن موقع‌ها یکی از استادهای دوره لیسانس می‌گفت چیه این کنفرانس‌های امریکایی یه مشت خرپول صهیونیست دور هم جمع میشن در گرون‌ترین هتل‌های دنیا خوش‌گذرونی اسمش رو می‌ذارن کار علمی -- خب تجربه‌ی این چند سال من با این قصه متفاوت است استاد عزیز.

۱۳ خرداد ۹۰ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر

 ... وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ ...

﴿شعرا ٢٢٧

گریه‌ت کی بند می‌آد؟

۱۰ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۴۴ ۰ نظر
خب بهشت را به بها دهند و با صبر. از این جهت یک کیلو لیمو ترش سبز بخر. بشور. آبش که رفت و خشک شد، خیلی سر حوصله ورقه ورقه‌ی نازک ببرش. مثلاً آخر شب بشین پای یک فیلمی سریالی چیزی و همین‌طور لیمو ورقه کن. سعی کن فیلمه گریه‌آور نباشد؛ چیزی باشد که باهاش خوش شوی (مثل آب برای شکلات را که خوانده‌ای؟)‌. یک ظرف نه چندان بزرگ دردار (که درش خیلی خوب کیپ شود) پیدا کن و ورقه‌های لیمو را توش بچین. یک لایه که شد روش شکر بپاش. لیمو خودش ترش است و پوستش تلخ؛ اندازه‌ی شکر را خودت تنظیم کن. ذائقه است دیگر، یکی ترش دوست دارد، یکی ملس، یکی شیرین. باز یک لایه ورقه‌ی لیمو بچین و شکر بپاش تا تمام شود. من روی هر لایه یک قاشق غذاخوری پر شکر ریختم؛ ترش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم شد. خواستی هل و زعفران هم بریز روی هر لایه. در ظرف را ببند تا یک هفته بگذارش جلوی آفتاب زیاد که تلخی پوستش متعادل شود و آب بیندازد. همین که رنگ لیموها تیره شد. ظرف را بگذار در یخچال. تا سه هفته یک ماه دستش نزن. بعد که درش را باز کنی از عطرش از هوش می‌روی. 

آب جوش بیاور و چای سبز دم کن؛ احوط آن است که چایت کیسه‌ای نباشد. دو  سه برش‌ از لیموها بینداز توی لیوان. خواستی شیرین‌تر شود برنداری شکر بریزی ها، عسل بریز. سرد و گرمش فرقی ندارد. هر دو بهشت است.

رو نوشت به اهالی گودر: این هم‌آن است که مریم گفته بود.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۵۴ ۴ نظر
خرداد هجوم ‌آورده... دارد عهدم شکسته می‌شود... باز این عکس‌ها و یادها... باز این فیلم‌ها و سرودها ... باز این شعارها و بیانیه‌ها ... دارد می‌شود دو سال و هنوز داغش همان‌قدر تازه است.

×××

آدمی‌ هستم که موسیقی را مناسبتی گوش می‌کنم. روز خاص را با موسیقی مربوطش شیرین‌تر یا تلخ‌تر می‌کنم؛ شادتر یا غمگین‌تر. ولی آدم فیلم دیدن مناسبتی نیستم؛ یعنی اعصابش را ندارم. دیشب نشسته‌ام "متولد ماه مهر" دیده‌ام. که چی؟ که مدام فکر کنم توی عجب دور باطلی افتاده‌ایم ما. فیلم را درویش سال 78 ساخته؛ انگار که همین دیروز. یک نقطه از حرف و دغدغه‌ها، ادعاها و دردها کم نشده، تغییر نکرده حتی. همه‌اش تکرار.

امروز تاریخ معاصر ایران خوانده‌ام؛ از انفعال سیاسی علمای قم تا مبارزات ضد امپریالیستی‌شان و نه مبارزه‌ علیه حکومت مطلقه‌ی شاه. از عدم حمایتشان از مصدق تا مخالفت با لایحه‌ی اصلاحات اراضی و حق رای زنان. از سکوت آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله شریعت‌مداری تا سر حد ممکن، تا ماجرای فیضیه و ظهور آیت‌الله خمینی. همه‌اش تکرار.

پیش‌تر راجع به دوران صفویه می‌خواندم و مقدس‌مآبی و ادعای نیابتشان از طرف امام عصر. اختلاط عقیده‌ی دینی و قدرت نظامی. قدرت از این دست به آن دست؛ دین بازی‌چه‌ و دست‌خورده‌ی این و آن. همه‌اش تکرار.

×××

*دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!
دنیای ما -  هی هی هی!
عقب آتیش - لی لی لی!
آتیش می‌خوای بالا ترک
تا کف پات ترک ترک...
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!

پریا -- شاملو

×××

پ.ن. دارم بدبینانه‌ نگاه می‌کنم؟ بله. اتفاق خوب هم زیاد افتاده در این تاریخ. ولی آن‌چه اسمش را گذاشته‌ایم آزادی‌خواهی، که دین‌مداران آن را طبق جهان‌بینی خودشان تعبیر کرده‌اند و دیگران طور دیگری، هسته‌ی اصلی داد و قال‌هایمان بوده. همه‌اش تکرار.

۰۳ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۱ ۶ نظر