مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است


سختم است امسال. هر دوسالى که آیه بوده را عید ایران بودم. امسال اولین بارى‌ست که سفره‌ی هفت سین مى‌چینم با آیه. این هفته مدام از عید و نوروز و بهار برایش گفته‌ام. همه‌ى کلیپ‌هاى وایبرى بهارى را که دوست و آشنا فرستاده‌اند با آیه دیده‌ایم. ولى حسش نمى آید. مى‌دانى؟ با هواى منفى بیست و برف تا نوک دماغ و این‌همه کار ریز و درشت، به زور دارم بهار مى‌آورم خانه‌‌‌ی‌مان. دیروز دوتایى رفتیم یک فروشگاه حیوان خانگى فروشى، دوتا ماهى قرمز خریدیم و یک تنگ بزرگ. بعدش هم سیب و سیر و سبزى و فلان. امشب وقتى خوابید باید وسایل سفره را حاضر کنم که فردا تا تخم مرغ ها را رنگ مى کند، من سفره را بچینم. سبزه‌ی‌مان تنک شده. شیرینى‌هاى دیروز هم عطر و طعم خوبى دارد ولى قیافه‌اى ندارد. مدام یاد سه سال پیش مى‌افتم که چند سینى بزرگ شیرینى مختلف درست کردم وقتى آیه قدر نخودچى بود توی دلم. کوچک‌ترین لباسش را که وقتى به دنیا آمد تنش کردیم، آن سال گذاشتیم کنار سفره و عکس انداختیم باهاش. 

این‌ها که دارم مى‌نویسم نباید غم انگیز باشد؛ نیست. ولى من امروز از دنده‌ى اشک بیدار شده‌ام. هر طور فکرش را کردیم امسال نمى‌شد ایران باشیم. دل‌تنگى‌ها به کنار، آن بغض خفه کننده‌اى که راه نفس آدم را مى‌بندد چه کار کنم؟ یکى سلام ما را ببرد مشهد برساند به امام رضا. 

نکند امسالمان بى زیارت باشد.


* لالایى‌هاى شبکه پویا را من وقتى آیه در دلم بود مى‌دیدم گاهى. به نظرم کار فوق العاده‌ایست. آیه هم ارتباط خوبى گرفته باهاش. چندتاش را همان موقع حفظ شده بودم. وقتى آیه به دنیا آمد برایش مى‌خواندم؛ گاهى هنوز هم. یکیش همین لالایى آذرى‌ست که این چند روز باز افتاده سر زبانم. گاهى همه چیز به همه چیز مرتبط مى شود حول موضوع واحد. 

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۱۵ ۳ نظر

ساعت که زنگ زد چشم‌هام به زور باز می‌شد. نمی‌دانم چطوری یک‌باره این‌همه کار ریختم روی سر خودم. جلسه‌ی هفتگی گروه سازمان ملل بود ساعت 7:30 و من فکر امتحان روز دوشنبه‌ بودم که هیچ نخوانده‌ام و کلا هم در طول ترم فرصت نکردم برایش وقت بگذارم. آدمی که خیال شروع یادگیری زبان جدید در این سن به سرش بزند،‌ اوضاعش به‌تر از این نمی‌شود. به هر حال این‌که فکر کنم آیه تا چند سال دیگر در مدارس دوزبانه‌ی این‌جا می‌تواند مثل بلبل فرانسه حرف بزند و من هیچ سردرنیاورم چه می‌گوید، مو به تنم سیخ می‌کند. بنابراین حتی شده به سختی، باید فرانسه را پیش ببرم. 

باید پاس‌پورت‌هایمان را تمدید کنیم. دو هفته‌است معطل یک عکس 6×4 مانده‌ام. دیروز که جلسه‌ام با استاد احتمالی تمام شد، همه‌ی عکاسی‌ها بسته بودند. فکر کرده بودم جلسه نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت طول بکشد ولی دو ساعت و نیم طول کشید. حالا کی باز وقت کنم بروم عکاسی خدا می‌داند. باز خوب شد خمیر نان‌برنجی را دیروز درست کردم که امروز بپزم. باید تخم‌مرغ‌ها را جمعه صبح بدهم دست آیه رنگ کند. سبزه‌ را هم با هم سبز کرده‌ایم و هر روز می‌رود نگاه می‌کند می‌گوید قدرت خدا! ببین چه بزرگ شده. سمنو را از همان نوروزبازار کذایی خریدم. امروز باید بروم دنبال سنبل و ماهی و سبزی برای پلو - قرار شده بعد از جلسه قرآن جمعه‌ شب، هرکس قابلمه‌ی غذایش را بیاورد، دور هم غذا بخوریم. شاید ماهی قرمز بخرم امسال. چند وقت است در فکر خریدن یک حیوان کوچک برای آیه هستم. شاید ماهی گزینه‌ی خوبی باشد. پریشب یک راکن آمده بود پشت پنجره، دنبال غذا بود طفلک در این سرما. آیه می‌گفت گرگ آمده.

این‌ها را نمی‌خواستم بگویم. می‌خواستم جلسه‌ی دیروز را بگویم. استاد ارتباطات ایمیل زده بود که چرا دست دست می‌کنی و دپارتمان ما را انتخاب نمی‌کنی؟ این‌‌طور نگفته بود البته. دلایلم را برایش گفتم. گفت بیا ببینیم هم‌دیگر را. رفتم. دنبال فرصت بودم بنشینیم از هر دری حرفی بزنیم ببینم چقدر به دلم می‌نشیند کار کردن باهاش. حرف زدیم. از خانواده‌اش و انتخاب‌هایش گفت. از شرایط من پرسید. ازش پرسیدم که چرا مطالعات اسلامی خوانده و چرا رها کرده و ارتباطات خوانده. دلایلش منطقی بود. بعدش از تئوری و روش تحقیقی که در ذهنم است پرسید. برایش مشاهداتم را گفتم و عناصری را که به نظرم جای کار دارد. بعد درباره‌ی دانشکده‌ی مطالعات جهان و دکتر عاملی حرف زدم. استقبال کرد. ماشینم را گذاشته بودم در پارکینگ زیر ساختمان و برای یک ساعت پول داده بودم. ساعتم را نگاه کردم دیدم دو ساعت و نیم گذشته. از همان جا درود فرستادم به روان پاک آن پلیسی که لابد تا آن موقع برگه‌ی جریمه را چسبانده بود روی شیشه‌ام. آخر جلسه استاده گفت تو دقیقا «در موقعیت حساس کنونی» می‌خواهی روی موضوع کاملا ضروری‌ای کار کنی. مهارت‌های سخنرانی و تدریست هم خیلی پیش‌رفته‌ست؛ سعی کن درست راهت را انتخاب کنی.  

پلیس هم جریمه‌ام نکرده بود. 

۲۷ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۳۰ ۴ نظر

در موقعیت عجیبی خودم را گیر انداخته‌ام. انتخاب بین مثلث و دایره. یکی نرم و آسان و معقول، دیگری با لبه‌های تیز و سطوح شیب‌دار. سخت است برایم ترجیح یکی بر دیگری. هر کدام را انتخاب بکنم یک‌جایی وسط سال‌های درس خواندن به خودم بد و بیراه خواهم گفت که چرا آن‌یکی را انتخاب نکرده‌ام. اگر ارتباطات بخوانم حتما یک روزی می‌رسد که می‌بینم دارم خفه می‌شوم از غیر شبیه بودن درونیاتم با درسی که می‌خوانم (مثل همه‌ی این ده دوازده سال). اگر مطالعات اسلامی بخوانم به سال 5 و 6 که برسم، نگرانی از آینده‌ی مبهم این مدل رشته‌ها و بی‌کاری اذیتم خواهد کرد. همه‌ی این‌ها البته در حد فرض معقولات است. آدم هیچ‌وقت نمی‌داند خدا برایش چه راه‌هایی را باز می‌کند و چه چاله‌هایی را پر می‌کند.

ارتباطات این‌طور که به نظر می‌رسد، دانشکده‌ی فعال و متخصصانه‌ای دارد با فضاهایی دل‌پذیر و درس‌هایی که زمینه‌اش را دارم و موقعیت درس دادن و اپلای کردن برای بورس‌های مختلف و هم‌کاری در پروژه‌های تخقیقاتی اساتید مربوطه. استادی که ممکن است باهاش کار کنم آدم قوی‌ و تاثیر‌گذاری‌ست به لحاظ علمی و موقعیت کاری. یعنی این‌طور که به نظر می‌رسد آینده‌ی روشنی دارد.

از طرفی مطالعات اسلامی رسما قلب من را دارد آب می‌کند (گرته برداری کردم از معادل انگیسی این اصطلاح ولی خوب حس را منتقل می‌کند). آن‌روز رفتم مک‌گیل و با استاد مربوطه حرف زدم در حالی‌که چشمم مدام به کتاب‌خانه‌ی اتاق کارش بود - که از زمین تا سقف سه تا دیوار اطاق را پر کرده بود و هر آنچه این سال‌ها از ادبیات و جامعه‌شناسی و شعر و رمان و داستان و دین به فارسی و انگیسی و فرانسه منتشر شده بود درش پیدا می‌شد. حرف‌ سختی رفت و آمد و چیدمان پروسه‌ی دکتری و غیره که تمام شد من شروع کردم بیشتر درباره‌ی طرحم حرف زدم، آن حس هیجان و برقی که در چشم‌های استاده بود را سال‌های بود در نگاه هیچ‌کس ندیده بودم. پر شدم از انرژی مثبت. بعدش من را برد کتابخانه‌ی عظیم و عزیز مختص مطالعات اسلامی و من را به اساتید و کادر اداری معرفی کرد، جوی دوستانه و مهربان. و غیر غریبه.

بعد از ظهر رفتم سر کلاس سطح دکتری نشستم. موضوعش تاریخ اسلامی پیش از دوره‌ی مدرن بود. استادش یکی از شیعه‌شناسان معروف. 6 دانش‌جو بودند؛ به غیر از یک دختر ایرانی بقیه پسرهای سفیدپوست بودند که به نظر می‌آمد پیشینه‌ی خاورمیانه‌ای ندارند. نمی‌دانم از کدام کتاب ولی داشتند متن اصلی عربی را می‌خواندند و ترجمه می‌کردند و تحلیل موضوعی و محتوایی. از دل‌پذیرترین اتفاق‌های سال‌های تحصیل من بود این کلاس از جهات مختلف. یکی‌ش اینکه وقتی جواب سوال‌های استاد را دانشجو‌ها نمی‌دانستند، من می‌دانستم و این برای من و برای آن‌ها جالب بود. وقتی برگشتم حس کردم همه‌ی آن‌سال‌هایی که در آن دانشکده‌ی کذایی انرژی‌م هدر شد را می‌توانستم در هم‌چین فضایی به دل‌خوش سپری کنم. 

دیروز زنگ زدم به مسئول مالی دانشکده‌ی ارتباطات. نبود. برایش پیغام گذاشتم که این پیشنهاد مالی شما رسما اجحاف است در مقایسه با آن دانشگاه. امروز استاد احتمالی یک ایمیل بالابلند برایم نوشته و از تجربه‌ی خودش گفته (او فوق‌ لیسانسش را در همان دانشکده‌ی مطالعات اسلامی مک‌گیل خوانده) که چه انتخاب درست و معقولی بوده برایش این تغییر رشته. و به صورت مبسوط درباره‌ی طرحم حرف زده و دیدگاه‌های نظریش را بررسی کرده. باید هرچه زودتر بروم ببینمش. 

به هر حال اگر هم ارتباطات بخوانم باید اتصالم را با مطالعات اسلامی حفظ کنم. گمانم باید توافق کنیم با دانشکده‌ی ارتباطات که استاد دوم پایان‌نامه، همین استاد مک‌گیل باشد که زمینه را خوب می‌فهمد و می‌شناسد و روش تحقیق را هم خوب می‌داند. 

پ.ن. میلیان سال پیش وقتی بین دو راهی می‌ماندم یک روز یکشنبه صبحی می‌رفتم مجلس پیرمرد؛ هنوز حرفایش تمام نشده، من راهم را انتخاب کرده بودم. حالا دیگر نه پیرمرد هست، نه من آن آدم قبلم. فقط می‌دانم وقتی نشسته بودم سر کلاسه، هربار که اسم امام صادق می‌آمد به خودم طعنه می‌زدم که «ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا؟»

۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۷ ۷ نظر

انگار کوه کنده باشم. دو هفته است از این دانشکده به آن یکی رفت و آمد کرده‌ام. از این استاد به آن استاد، از این دانشجو به آن دانشجو. لابد چون چشمم ترسیده از تجربه‌ای که دارم سر دومین فوق‌ لیسانس و دیگر نمی‌خواهم ذره‌ای از آن تجربه را تکرار کنم. من واقعا به این گزینه فکر کردم که درس را ادامه ندهم و برم سراغ کارهایی که فکر می‌کنم مهم و مفید است. ولی دیدم ته ته دل و ذهنم دکتری خواندن همیشه یکی از مراحلی بوده که باید طی می‌کرده‌ام و آدم مگر چقدر عمر می‌کند که همیشه با خودش کلنجار برود که چرا نخوانده و کی می‌خواهد شروع کند. 

دیروز رفتم دانشکده‌ی جامعه‌شناسی. جو بسیار گرم و دوستانه‌ و چند ملیتی‌ای داشت. یک ساعت اول با استادی که مسئول امور پذیرش و برنامه‌ی درسی است صحبت کردم. بعدش دعوتم کرده بودند برای ناهار. سه دانشجوی دکتری دیگر که سال‌های یک و دو و سه بودند آمدند و با هم رفتیم یکی از رستوران‌های دانشگاه و این‌قدر حرف زدیم و خندیدیم که فک‌مان درد گرفت. بهشان گفتم از دانشگاه مک‌گیل و دانشکده‌ی ارتباطات هم پذیرش دارم. رشته‌ی ارتباطات این دانشگاه، سبقه‌ی خوبی دارد و دانشکده‌ی پول‌دار و فعالی به حساب می‌آید. یک ساختمان جدید نورگیر هم دارد که دل بقیه‌ی دانشکده‌ها را می‌سوزاند. از بس فضای دانشکده‌‌های قدیمی کانادا تنگ و تاریک و نفس‌بندبیار است. دانشجوها انتقاد جدی‌ای به برنامه‌ی درسی و دانشکده نداشتند جز این‌که در دوره‌ی دکتری واحدهای درسی زیادی هر سال ارائه نمی‌شود و این کمی آدم را محدود می‌کند (البته این مشکل همه‌ی دانشکده‌هاست) و دیگر این‌که غذاها و غذاخوری‌های دانشگاه اصلا خوب نیست. 

بعدش برگشتیم دانشکده و یکی دیگر از استادها را دیدم. یک ساعت با هم حرف زدیم. از کارهای قبلی‌م پرسید و از طرح تحقیق تازه‌ام. کمی درباره‌ی این چیزها که حرف زدیم فهمیدم حوزه‌ی کاریش اصلا ربطی به من ندارد - می‌دانستم از قبل ولی به هر حال صحبت کردن با استادها همیشه باعث ایجاد فضاهای ذهنی جدید و کشف موضوعات جدید مربوط به موضوع اصلی می‌شود. وقتی دید که حرفی نداریم در این‌ باره‌ها بزنیم مستقیم پرسید که دانشکده‌های دیگر چقدر بورس داده‌اند. درباره‌ی تفاوت‌های مالی و این‌ها حرف زدیم و وضعیت خانوادگی و سرمای زمستان و آب و هوای لعنتی این سمت کانادا. بعدش باز برگشتیم پیش استاد اولیه و بهم پیشنهاد دادند که نامه‌ی پذیرش مک‌گیل را برایشان بفرستم که این‌ها هم عدد‌ها را بالاتر ببرند. سرجمع، با این‌که از دپارتمان و جوش خوشم آمد متاسفانه استادی که کمی نزدیک باشد به حوزه‌ی کاری من وجود ندارد در این دانشکده؛ سخت می‌شود کارکردن درش. 

بعدش رفتم پیش مسئول پذیرش دانشکده‌ی ارتباطات که از قبل قرار گذاشته بودیم نامه‌ی پذیرش مک‌گیل را ببرم پیشش. آن‌ها هم وارد گفتگوی مالی شده‌اند. برایم جالب است که به دکتری خواندن کاملا به چشم یک کار تمام وقت نگاه می‌کنند (که البته حقوقش بسیار بسیار کم است ولی تلاششان را می‌کنند که راضیم کنند). من وقتی اقدام کردم برای این‌ دانشگاه‌ها، آخرین چیزی که به ذهنم می‌آمد موضوعات مالی و حواشی‌اش بود. ولی برای این‌ها مهم است خیلی. کاملا می‌خواهند دانشکده‌ی‌شان را بالاتر و بهتر و موفق‌تر نشان بدهند از هر نظر. به هر حال هر دانشجویی برایشان منبع درآمد و موفقیت‌های احتمالی آینده است. 

فردا می‌روم مونترآل که موسسه‌ی مطالعات اسلامی را ببینم و با استاد مربوط به کارم حرف بزنم. این موسسه بسیار مشهور و معتبر است و اساتید برجسته‌ی شیعه‌شناس و ادبیات‌دان و تاریخ‌ و فلسفه‌دان دارد. کتاب‌خانه‌ی معروف اسلام‌شناسی‌اش در کل امریکای شمالی بی‌نظیر است. از ملزوماتش تسلط به 4 زبان است (عربی و یک زیان دیگر خاورمیانه + دو زبان اروپایی). چیدمان درس‌ها و دوره‌ی دکتری بسیار سنگین است. به نظرم تهش دانشجوها، دکتر نمی‌شوند، دانشمند می‌شوند! فردا باید بروم دانشکده و آدم‌ها را ببینم. پیشنهاد مالی بسیار بالاتری داده‌اند و آن‌طور که با چند نفر از دانشجو‌هایشان صحبت کرده‌ام، بسیار جو دوستانه و حمایت‌گری دارد. دو نکته‌ی منفی دارد. یکی راهش است که دو ساعت فاصله دارد و یکی آینده‌ی شغلی‌ش است. فردا سر یکی از کلاس‌های دوره‌ی دکتری هم می‌نشینم که از فضای درسی سر در بیاورم. 

تصمیم سختی‌ست. 

۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۸ ۲ نظر
هنوز هم که هنوز است از بچه‌گی تا حالا، بعضی روزها که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم به اتفاقی که دیروز افتاده. بیشتر روزها شبیه هم‌اند ولی بعضی روزها خیلی فرق می‌کنند. روزهایی که اتفاق‌هایی درشان می‌افتد که زندگیت را به قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم می‌کند. 
مثلا روزهای تولد که بعدش یک سال بزرگ‌تر شده‌ای، بچه که بودم وقتی از خواب بیدار می‌شدم ذوق کادوهایی که دیروز گرفته بودم را هم داشتم. اصلا به شوق آن‌ها از خواب بیدار می‌شدم. 
مثلا روزی که از خواب بیدار شدم و دیروزش عروسی‌مان بود. 
مثلا روزی که بیدار شدم در اتاق تاریک بیمارستان و نمی‌دانستم کجای روز و شب‌ایم. فقط می‌دانستم یک موجود 3 کیلویی ریزه با موهای پرپشت سیاه مخملی توی بغلم است و زندگیم تغییر اساسی‌ای کرده. 

ولی همیشه اتفاق‌ها خوب نیست. مخصوصا که دور باشی از خانواده‌ت؛ غربت همه‌چیز را چندبرابر سخت می‌کند در این شرایط. من دوبار از نزدیک دوستانم را دیده‌ام که بعد از از دست دادن عزیزانشان چطور فروریخته‌اند این سر دنیا. تصویرش این‌قدر سخت و جان‌کاه است که نمی‌توانم بازنویسی‌اش کنم. فقط می‌توانم بگویم اتفاق بدی‌ست و هیچ چیز، دقیقا هیچ‌چیز، نمی‌تواند آن حس خسران این سال‌های دوری را جبران کند. 

یادم می‌آید سال‌های دبیرستان که خانه‌ی ما در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان فرشته بود، گاهی پدر مهرناز که می‌آمد دنبالش من را هم می‌رساند. همیشه از این‌که خانه‌مان هم‌چین جای خلوتی‌ست نگران من بود که پیاده می‌رفتم مدرسه. گمان نکنم هیچ‌وقت باورم شود که دیگر نمی‌بینمشان. مثل همه‌ی آن‌های دیگری که رفتند و در ذهن من هنوز هستند و دارند زندگی‌شان را می‌کنند. 
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۷ ۴ نظر

پریروز آیه صبحانه‌اش را که خورد با هم لگو بازی کردیم و بعد گفت می‌خواهد کارتون ببیند (یادم باشد درباره‌ی محتوای کارتون‌ها یک‌بار بنویسم). خودم رفتم سراغ پروژه‌ی جدیدی که با سازمان ملل گرفته‌ام. زیر نظر UNDP، انجمن جدیدی تاسیس شده چندسال پیش و حالا دارد شاخ و برگ می‌گیرد و پرونده‌ها و پروژه‌های جدید را پیش می‌برد. کار تقریبا جالبی‌ست کمی مرتبط به رشته‌ام. چند مطلب هم قول داده‌ام برای یک نشریه‌ی فارسی در کانادا بنویسم که هنوز تمام نشده.

جی‌میلم را که باز کردم ایمیلی داشتم از یکی از دانش‌گاههایی که اقدام کرده بودم برای ادامه‌ی درسم. خبر پذیرش بود با آب و تاب اضافه. تیتر ایمیل را که خواندم خوشحال شدم. برایم عجیب بود که این‌قدر زود جواب داده‌اند. وقتی کمیته‌ی تصمیم‌گیری می‌خواهد پذیرش بدهد، معمولا متقاضی‌ها را اولویت‌بندی می‌کند و بر اساس اولیت بهشان پذیرش می‌دهد. اگر کسی پذیرش را رد کرد با اولویت‌های بعدی تماس می‌گیرند. این‌که هنوز یک‌ماه از اپلای کردن من نگذشته، جواب‌ها آمده برای من نشانه‌ی خوبی‌ست چون رقابت زیاد است. معمولا برای مقطع دکتری حدود 50 متقاضی هست که از بینشان 5 6 نفر انتخاب می‌شوند. این را استادهایی که باهاشان حرف زده بودم این مدت گفتند. من هم راستش دلم را خیلی خوش نکرده بودم. چون قصه‌ی کلنجار رفتنم با استاد راهنمای قبلی که برایم توصیه‌نامه ننوشت می‌توانست نقطه‌ی منفی و ضعیفی برای پرونده‌ام باشد. گرچه استادهایی که باهاشان درس‌ها را گرفته بودم همه خوش‌حالانه برایم نامه نوشتند. به هر حال همان موقع هم من توی دلم به استاده گفتم آینده و تقدیر و ادامه‌ی درس خواندن من دست تو نیست که خودت را این‌قدر مهم فرض می‌کنی و گذشتم. 

حدود دو ماه وقت گذاشتم و طرح تحقیق خوبی نوشتم. تمام روزهایى که آیه مهدکودک بود در چندماه اخیر من داشتم مقاله و کتاب مى خواندم که بتوانم طرحم را معنى دارتر بنویسم. از طریق مهرناز وصل شده بودم به کتابخانه‌ى کارلتون و همه‌ى مقاله‌هاى این سال‌های اخیر مرتبط با کارم را در آوردم؛ همه را طبعا نرسیدم که بخوانم ولى حداقل چکیده‌هایشان را خواندم و چارچوب نظرى و روش تحقیقشان را نگاه کردم. خیلی سعی کردم که واضح و حرفه‌ای توضیح بدهم که چه‌کار می‌خواهم بکنم و برنامه‌ام دقیقا چیست. هنوز خودم راضی راضی نبودم از چیزی که نوشته بودم ولی مهلت‌ها داشت می‌گذشت که فرم‌های را پرکردم و فرستادم. 

امروز پذیرش دیگری هم آمد از دانش‌گاهی دورتر. فکر نمی‌کردم از هر دو پذیرش بگیرم. حالا باید انتخاب کنم. وارد شدن به هرکدامشان من را وارد عرصه‌ای متفاوت می‌کند و آینده‌ی شغلی تقریبا متفاوتی هم دارد. برای چند دپارتمان دیگر هم اپلای کرده‌ام باید ببینم جواب آن‌ها چه می‌شود ولی برایم همین دو تا مهم بود. بقیه را برای خالی نبودن عریضه اقدام کرده بودم.

چیزی که این‌روزها برایم جالب است حال خودم است و نوع نگاهم به این قصه. سال‌ها پیش خیلی برایم مهم بود که پذیرش بگیرم حتما و ادامه بدهم و فلان. حالا ولی دیگر زندگیم حول محور آموزش رسمی نمی‌چرخد. نمی‌گویم اگر جواب مثبت نمی‌گرفتم از این دانش‌گاه‌ها ناراحت نمی‌شدم، حتما بهم بر می‌خورد مخصوصا به خاطر وقت زیادی که برای نوشتن طرح تحقیق و فرم‌های مربوط گذاشته بودم. ولی زندگیم تیره و تار نمی‌شد. آرامشم به هم نمی‌خورد. می‌رفتم سراغ امتحان کردن راه‌های دیگر، کارهای دیگر. 

به هر حال آدم در سی و سه سالگی باید یک فرقی با بیست و سه سالگی‌اش داشته باشد از لحاظ عقل‌رس بودن و هدف برای زندگیش تعریف کردن. 

شکر خدا. 

۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۸ ۲ نظر