مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است


یکی از کارهایی هم که باید در بلند مدت انجام بدهم این است که در ادامه‌ی سه‌تار، تنبور بزنم؛ حرفه‌ای تر حتی.یک لینکی هم پیدا کنم خودم را وارد گروه حامد صغیری کنم و برای یک‌بار هم که شده مطرب تنبور را با گروهش اجرا کنم. بعله. 


*حالا البته یکی هم نیست بگه تو برو سیم سوم همون سازت رو بعد از قرنی تعمیر کن بعد بشین نقشه بکش.

۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۵۶ ۴ نظر
«خاله‌بازی» اولین کتابی بود که از بلقیس سلیمانی خواندم، همین چند ماه پیش. حالا فقط قصه‌اش یادم مانده. امروز «بازی آخر بانو» را خواندم. سوژه‌ی داستان‌هایش را دوست دارم و به نظرم جذاب و عالی‌اند. چون به لایه‌های درونی شخصیت زنانه نفوذ می‌کند و از برهه‌های خاموش و زاویه‌های نادیده‌ی‌ سال‌های پیش می‌نویسد و از گذار به زندگی شهری می‌گوید (و البته این‌که از کرمان می‌نویسد). روایتش هم خوب و روان است اگر چه به نظرم  در شکل روایت دارد از خودش تقلید می‌کند - حداقل در این دو داستان - ولی نثر و قلمش یک مشکلی دارد که نمی‌دانم چیست. نوع جمله‌بندی‌هایش شاید به دلم نمی‌نشیند یا واژگانش. یک جاهایی هم هست که شروع می‌کند به سرهم‌ کردن یک سری عبارت گیج‌کننده که به این‌گوشه آن‌گوشه‌ی داستان مرتبط است ولی درهم و پریشان است. به نظرم با این‌کار نه‌تنها ساختار نوشتاری داستان را از هم می‌پاشد بلکه مخاطب را وارد یک درگیری غیرضروری و غیرجذاب می‌کند. با این حال داستان‌ها خواندنی است. حتما باید بقیه‌ی کارهایش را هم بخوانم. 

پ.ن. از ویرایش بد و غیر حرفه‌ای کتاب هم هر چه بگویم باز اعصابم آرام نمی‌شوم (نسخه‌ی من چاپ هفتم، سال 89. انتشارات ققنوس است). کتاب پر است از گیومه‌های نابه‌جا و علامت سوال‌های اشتباهی و چیزهای دیگری از این دست.  

۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۵۴ ۱ نظر
خوبیش همین است که هیچ سالی از این هفت سال از رو نرفته‌ام. هر سال با وسواس، وقت و انرژی زیاد گذاشته‌ام و کادوی روز مادر برای مامانم خریده‌ام. هی فکر کرده‌ام این را لازم دارد یعنی؟ من که نمی‌دانم حالا توی کمد و کیف مامان چه خبر است. این را دارد؟ ندارد؟ رنگش را دوست دارد؟‌ گاهی شده که حتی نشسته‌ام روی صندلی‌های استراحت وسط یکی از این فروش‌گاه‌ها چند دقیقه با دقت فکر کرده‌ام به سلیقه‌ی مامان. به آخرین چیزهایی که تنش دیدم یا به روسری‌ها و عطرهایش به کیف‌هایش ... آخرش هم خودم را راضی کرده‌ام به این‌که مامان سخت‌گیر نیست در خرید. بعد مثلا آن سال اصلا ایران نرفته‌ام. این کادوئه مانده کنار اتاق بعد از یک مدت هم رفته توی چمدانی که یک‌روزی بنابوده پر شود و برود ایران. یا اینقدر دیر رفته‌ام که دیگر کادوی روز مادر معنی‌ای نداشته و همانی را که خریده بودم به جای سوغاتی یا هدیه تولد داده‌ام به مامان ولی خودم که می‌دانسته‌ام مناسبتش چیز دیگری است. 

امروز یاد اولین‌باری افتادم که من و حسین به صورت خودجوش و مستقل پول‌های توی جیبمان را شمردیم و پاشدیم رفتیم برای مامان کادو بخریم؛ شهرکتاب میرداماد تازه باز شده بود. قبلش همیشه با بابا می‌رفتیم خرید. آن روز دو تایی رفتیم. حتی یادم است چه کتاب‌هایی خریدیم. 

۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۰۶ ۳ نظر
این روزها مقادیر زیادی راجع به طبیعت (و البته خلقت) فکر می‌کنم. شاید چون دوباره بهار شده و فضای دور و برم رنگارنگ شده؛ معجزه‌ای‌ست برای خودش بهار این‌جا. حداقل نه ماه سیاه و سفید و خاکستری دیده‌ایم یک‌بند و بی‌وقفه. این روزها ولی سبز و آبی و سفید و سرخ و زرد است و همه‌ی صورتی‌های بهاری و غیره. من هر سال یک‌طور عمیقی تحت تاثیر بهار این‌جا قرار می‌گیرم. به گمانم اصلا آدم سرما و روزهای خاکستری نبوده‌ام. 

تمام هفته‌ی پیش به بوها و مزه‌ها فکر کردم. به خاص بودن بوی گل‌ها و شکوفه‌ها و سبزی‌ها. به منحصر به فرد بودن مزه‌ی میوه‌ها. فکر کردم آدم‌ها مگر چقدر توانایی دارند در خلق مزه و عطر جدید؟ فکر کن هزار مدل هم که ادویه‌ها و چاشنی‌های جورواجور داشته باشی، چقدر دستت بسته‌ است در خلق یک مزه‌ی خوب یگانه برای غذا - که تازه آن هم تقلیدی‌ست از ترکیب چیزهای طبیعی. آن‌وقت من هنوز هم این‌جا میوه‌های جدید کشف می‌کنم که اصلا هیچ ایده‌ای ندارم ممکن است چه طعم و جنسی داشته باشند. مثلا از کجا می‌شود حدس زد محتوای mangosteen با آن پوست تیره‌ی بنفشش، چیزی سفید و نرم و شیرین است؟ یا هیچ توقع نداری از dragon fruit که زیر آن پوست صورتی - سبزش، ترکیبی سفید با دانه‌های سیاه باشد با مزه‌ای کمابیش شبیه کیوی ولی شیرین و غیر اسیدی. یا cactus fruit که با آن رنگ بنفش جگری، تیغ‌ها، بوی عجیب و همه‌ی دانه‌های سنگی‌ش باز مزه‌ای غریب و خوب دارد. خیال ندارم همه‌ی مزه‌ها و بوهای جدید این سال‌ها را این‌جا بنویسم، چون قصه فقط طعم و عطر نیست. می‌خواستم یک‌بار دیگر به خودم یادآوری کنم که طبیعت چه خلقت بی‌نظیر و غریب و غیرقابل کپی‌برداری‌ای دارد. فتبارک‌الله ...

زیر بیدی بودیم‌. 
برگی از شاخه‌ی بالای سرم چیدم، گفتم: 
چشم را باز کنید، آیتی به‌تر از این می‌خواهید؟ 
می‌شنیدم که به هم می‌گفتند: 
سحر می‌داند، سحر! (+)

۱۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۴۸ ۲ نظر
فکر کنم همه‌ی مامان‌ها - مخصوصا آن‌هایی که بار اولشان است - همش‌ دارند برای خودشان خیال می‌بافند که بچه‌شان چه شکلی است و آیا سالم است و همه‌چیز یعنی خوب پیش می‌رود در آینده. من روزها زیاد خیال نمی‌بافم. بیش‌تر عمل‌گرا هستم. مقدمات را برای آمدنت جور می‌کنم. وسایلی که لازم داری را می‌خرم، اتاق را خالی می‌کنم و یا کتاب‌هایی که باید بخوانم برای بیش‌تر دوست شدن باهات و یاد دادن چیزهای خوب و تازه بهت را لیست می‌کنم یا دانلود می‌کنم که بخوانم به زودی.
شب‌ها ولی اوضاع فرق می‌کند. من زیاد خوابت را می‌بینم. چندبار خواب دیده‌ام که این‌قدر خودت را به شکمم فشار دادی که پوستش نازک شد و من دست و پا و حتی صورتت را دیدم. چشم‌هایت مثل چشم‌های خودم درشت بود و موهایت سیاه و پوستت سفید. چندبار خواب دیده‌ام که زودتر از موعد به دنیا آمده‌ای و من با تمام قدرتم می‌خواهم ازت مراقبت کنم. موهایت فرخورده بود. ولی هیچ‌وقت توی خواب نمی‌دانستم که پسری یا دختر. تا خواب امروز صبح بعد از نماز. می‌گویند به خواب بعد از نماز اعتباری نیست. تو زود به دنیا آمده بودی و من بغلت کرده بودم. دختر بودی. این را می‌دانستم. همه می‌دانستند.
دیروز پیش ماما بودم. برایم سونوگرافی نوشت برای سه هفته‌ی دیگر. 25 می.
دلم برای روزی که بغلت کنم قنج می‌رود بچه.
۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
تو هنوز نمی‌دانی ولی من از آن آدم‌هایی هستم که آخر و نتیجه‌ی کارهایی که می‌کنم برایم آن‌قدر‌ها هم مهم نیست. یعنی علاقه به آن کار و هم رضایت شخصی بر طبق نیازهای دینی و دنیایی‌ام برای انجام آن کار کافی‌ست. معمولا حرف مردم برایم کم‌ارزش است و تلاش خودم برایم مهم‌تر است. خلاصه همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به این‌که برعکس همیشه دیشب توی رخت‌خواب به تنها چیزی که فکر می‌کردم آخر این دوره‌ی بارداریم بود. و این‌که چطور محتاج این هستم که به خوبی و سلامت سپری شود و تو آدم سالم و معقولی از کار دربیایی. خودم هم می‌دانم این‌ها که دست من نیست. این‌ها دست خداست. ولی دل من هم این وسط شور می‌زند.
۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر

جایی هست در این دنیا که روی سر درش نوشته

خیلی هم فکر نیاز ندارد. با یک حساب سرانگشتی هم می‌فهمی که صاحب مکان خوب می‌دانسته خدا ایستادگان را بر نشستگان ترجیح می‌دهد. حالا هی بگرد دنبال معنی نافذالبصیره!  

۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۴۱ ۴ نظر
اگر یک وقتی تصمیم گرفتید که به زندگی‌تان پایان دهید، دنبال راه‌های سخت و پیچیده نباشید. من فهمیده‌ام که راه‌‌حل‌های خیلی راحتی برای عملی کردن این تصمیم وجود دارد. یکی این‌که در یک شب اردیبهشتی بنشینید before sunrise ببینید. در این صورت می‌تواند مطمئن باشید در 105 دقیقه - تضمینی - به تدریج تمام خواهید شد. بعضی از آدم‌ها چطور توانایی به کلمه درآوردن و به تصویر کشیدن حرف‌های قطور نامرئی را دارند؟


پ.ن. بی‌ربط به متن:‌  مثل این است که من با نازنین جم، هم‌سر وزیر دفاع کانادا - که اتفاقا دختر خاله‌ی هم‌سرم هم هست (مثلا) - یک مقاله بنویسیم راجع به روز بودن شب در کانادا و تاثیر آن بر صلح‌جویی ارتش کانادا و عدم شرکتشان در جنگ افغانستان با استفاده از نظریه "democratic peace"

۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۴:۱۷ ۴ نظر