مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است


کولی درونم موهای سیاه مجعد بلندش را باز کرده، گردنبند دندان ببرش را انداخته گردنش و چوب خشک جمع کرده. غروب که گذشت، آتش روشن کرد و ضرب سازش را با ریتم چرخ زدنش دور آتش هماهنگ کرد. گمانم تا خود صبح بخواهد ورد بخواند و بچرخد بس‌که گیج شده. 

نمی‌داند بساطش را جمع کند برود سمت کوه، یا بماند وسط صحرا، یا رد پرنده‌های مهاجر را بگیرد و برود سمت جنوب، یا باد را بو بکشد و برود سمت دریا. گیریم تصمیمش را هم گرفت، از کجا بداند کدام راه می‌رساندش به کدام مقصد؟ 

همین شده که به ستاره‌های شب پناه آورده و بوی چوب سوخته و صدای ساز و ذکرهایش. می‌خواهد تا غروب ستاره‌ی قطبی، یک‌بند دور آتش بچرخد شاید راهش را پیدا کند. راهی که آخرش «کذلک» باشد. هرچه هم که فکر کرده نفهمیده جز آن «کذلک»، به چه چیز دیگری می‌تواند امیدوار باشد. چه چیز راست‌تر و صریح‌تر از آن کَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ می‌تواند وجود داشته باشد در این عالم؟

۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۶ ۳ نظر
دو روز باران آمد. کلافه شدم. این‌جا بهش می‌گویند blue mood. آن‌وقت که انگشتت را می‌گذاری روی رفتارها و انتخاب‌هایت و نمی‌دانی کجا را اشتباه رفته‌ای و گیر می‌دهی به خودت. ولی دلیلش این‌بار این چیزها نبود، این‌ها بهانه بود. آفتاب رفته بود و مغزم خاکستری شده بود. این را امروز صبح فهمیدم. وقتی ابرها کنار رفتند و دوباره آسمان درخشید. تلگرام و توئیتر و اینستاگرام را ساین‌اوت کردم و نشستم در آن کافه‌ی نزدیک مهد آیه به نوشتن پیش‌درآمد پروپوزال امتحان جامع دوم. تا ساعت ۱۲ یک‌بند. بعدش رفتم دویدم آن سمت پشت خانه که نرفته بودم تاحالا. فکر کردم به این‌که هی! چه خوشی‌ای بالاتر از این‌که می‌توانی روز پنجم ژانویه این مسیر پر از چمن سبز و درخت‌های تازه شکوفه کرده‌ی مگنولیا را بدوی؟ که آن «سبز بهاری» معروف را در همه‌ی سال می‌توانی بین باغچه‌های این‌جای پیدا کنی. ولی همه‌ی خوش‌حالیم این نبود. یک‌چیزی ته دلم شگفت‌زده بود. نمی‌دانستم از چه. تا آیه را سوار کردم و رفتیم خرید برای فردا که مریم این‌ها می‌رسند. بعد از این‌همه بالا پایین شدن کارهایشان. من تا به حال مریم را ندیده‌ام ولی کی می‌تواند باور کند چقدر دوستیم با هم؟ زندگی‌های آنلاین وقتی می‌رسند به دنیای ملموس گاهی تجربه‌های خوشی را رقم می‌زنند. دوستی ما هم گمانم یکی از همان‌هاست؛ we'll see. 

برگشتنه از costco آقای دال داشت گذر اردیبهشت می‌خواند، حواسم بهش نبود. حواسم پیش همان نقطه‌ی شگفت‌انگیز بود. داشتم خودم را بیل می‌زدم و خاک‌ها را زیر و رو می‌کردم که پیدایش کنم. فولدر را عوض کردم. دلم صافات می‌خواست. انگار یک‌بار دیگر باید نوح را می‌شنیدم و ابراهیم را. إِلَّا عِبَادَ اللَّـهِ الْمُخْلَصِینَ را. سَلَامٌ عَلَىٰ نُوحٍ فِی الْعَالَمِینَ را. إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ را. این‌که خدا کجاها و چرا پیامبرانش را این‌طور خطاب می‌کند. این‌که آیه‌ها مهم‌اند. این‌که انگار برای دومین‌بار در زندگیم خواسته‌ام بگویم به خاطر آیه‌هایت، به خاطر خودت؛ باز هم، این‌بار. باشد که از مومنین باشم با این دست‌های خالی و روزهای بی‌برکت. 

هیچ‌وقت نفهمیده بودم چرا این‌همه دوست دارم این سوره را. نمی‌دانستم یک روزی همان‌طور که نشسته‌ام پشت فرمان و منتظرم چراغ تقاطع montague و Trimble سبز شود، لحظه‌ی مواجهه‌ام با إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّی سَیَهْدِینِ است. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. آن نقطه‌ی‌ حل نشده‌ی این سال‌ها حل شده بود. گره‌ای که فکر کرده‌ بودم کورش کرده‌ام، با کلمه باز شده بود. ولی این همه‌اش نبود. 

وقتی نوشتم «به زیر لب چه می‌خوانی؟» برایم روشن نبود جادوی کدام کلمات قرار است برهاندم از آن چشم‌انداز مه‌آلود. روزی که وسایلم را در ۴ چمدان جمع کردم و آمدم این‌ طرف دنیا، دلایل واضح و مبرهنی داشتم برای خودم. درس و زندگی و تجربه‌ی چیزهای تازه و غیره. حالا انگار دیگر آن دلیل‌ها تمام شده. بعد از ساعت‌ها و روزها فکر کردن و حرف زدن با وحید، به آن نقطه‌ی آشکار شدن حجت‌ها و نشانه‌ها رسیده‌ایم. نگرانی‌ها حالا بیشتر آیه است و آیه. این‌که از این هویت چندگانه رهایش کنیم و باز گردیم یا بپذیریم که او ساختار شکل‌گیری شخصیتش با ما متفاوت است و حق نداریم با مشکلات و چالش‌های فرهنگی ایران مواجهش کنیم. که همه‌ی امکانات تحصیلی و فضای آموزشی و تفریحی این‌جا را ازش دریغ کنیم که خودمان را از این سوال‌ها و مسئولیت‌ها برهانیم.  

تکه‌ای از تفسیر مهاجرت دوباره و ماه رمضان گذشته و اتفاقات این مدت، دقیقا در شلوغ‌ترین روزهای زندگی در جریان است. 

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر