مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است


اینقدر ننوشتم که هم ماه اردیبهشت رسید هم ماه رجب - چه خوش‌به‌حال. دیشب داشتم نگاه می‌کردم بیش از صد و ده ایمیل جدی جواب نداده دارم. وبلاگ نوشتن که جای خود دارد. انداخته‌ام تقصیر این‌که آیه مهد نمی‌رود و همه‌ی روزها و ساعت‌هایم پر است از آیه. ولی راستش این است فرندفید را که زاکربرگ خرید و بعد هم بست،‌ یک حس ناپایداری شدیدی نسبت به فضای مجازی پیدا کرده‌ام. کشش‌اش را برایم از دست داده به صورت مقطعی. ولی علت مهمترش بهار است. کی‌ باورش می‌شد همین ده روز پیش تا زانوی ما توی برف بود و این روزها بهشت شده باز؟ هر سال همین است ها. هر سال اشک آدم را درمی‌آورد تا خوب شود هوا. ولی وقتی خوب شد دیگر می‌خواهی بمیری از خوشی. 

هفته‌ای که گذشت آیه برای اولین بار توی کوچه دوچرخه سواری کرد. مسیر‌های بلند را هم. من می‌دویدم و او کنارم رکاب می‌زد. وقتی آن روز دوچرخه‌اش را از خانه آوردم بیرون و کلاه دوچرخه‌سواری را سرش کردم، چشم‌هاش از خوشی برق می‌زد. هر روز رفتیم پارک و باز خانه‌ی‌مان از دم در ورودی تا روی فرش‌ها پر شن شد. این شن‌بازی از آن حسرت‌هایی که است که من از بچه‌گی دارم و حالا آیه وسیله‌ای شده که من خودم را قاطی شن‌بازی و آب‌بازی کنم. تهران دریا نداشت،‌ شن هم نداشت. من دریا را دوست داشتم شن را هم. این‌جا هم دریا ندارد. رودخانه و دریاچه دارد و زمین بازی همه‌ی پارک‌ها شنی‌است. 

قرار بود از درس و دانشگاه بنویسم. چند روزی هست که تصمیمم را بالاخره گرفتم. ارتباطات می‌خوانم. سپتامبر بعدی. دلایل زیادی داشت انتخابم که شاید یک یادداشت جدا برایش نوشتم. ولی از همان ساعتی که پیشنهاد را رسما قبول کردم، دل‌شوره افتاد به جانم که چه کاری بود حالا؟ داشتی ماستت را می‌خوردی که. 


۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۹ ۱ نظر

من روزهای خیلی خوبی با آیه داشته‌ام در این دو سال و نیم. روزهای خسته و بی‌انرژی و پر از غرغر هم داشته‌ام. ولی این ده روز گذشته، یک حدی از طغیان‌گری و حوصله‌سررفتگی در آیه بروز کرد که من را گیج کرده بود؛ هرچند که من کماکان جدی و مصر کار خودم را می‌کنم و رفتارهای گاها سخت‌گیرانه‌ای نشان می‌دهم ولی مدام در ذهنم به دنبال راه‌حل می‌گشتم. یکی از علت‌های این رفتار اخیرش به مهدکودک نرفتنش ربط دارد که حوصله‌اش سر می‌رود. علت اصلی‌تر ولی پیک زمان رشد است. بچه‌ها در هر چندماه یک‌بار،‌ یک جهش بزرگ رشد دارند که بدن و روانشان یک‌باره دچار شک می‌شود انگار و رفتار‌هایشان چند روز عجیب غریب و غیر قابل تحمل می‌شود. خلاصه من این دو هفته به شدت درگیر خواندن و تحقیق درباره‌ی ماه‌های میانه‌ی دوسالگی بودم. در کنارش دارم به دنبال مهدکودک جدید می‌گردم برایش. خیال کرده بودم حالا که هوا خوب قرار است بشود، شاید لزومی نداشته باشد برود مهد. چون می‌توانیم در حیاط بازی کنیم و یا روزی چندبار پارک برویم یا کنار ساحل رودخانه و استخر‌ برویم. ولی چیزی که جایش خالی‌ست، بچه‌ی هم سن و سال است. یعنی بچه کاملا نیاز دارد با گروه بچه‌ها باشد. برای رشدش لازم است خیلی. حالا دارم سرک می‌کشم به مهدکودک‌هایی که خیلی تعریف شنیده‌ام ازشان. البته مشکل این مهدهای خیلی خوب این است که گزینه‌ی نیمه وقت ندارند برای تابستان. من هم نمی‌خواهم آیه تمام‌وقت برود مهد تا اول پاییز. به هر حال فعلا امیدوارم خدا یک گزینه‌ی خوب جلوی پایمان بگذارد. 

امروز صبح زود جلسه‌ی آنلاین داشتم و ارتباطمان مدام قطع می‌شد (یکی کمرون بود، یکی ژنو، یکی لندن، یکی نیویورک، و یکی رم). چون صبح‌هایی که جلسه دارم آیه خواب است، می‌روم زیرزمین و آنجا حرف می‌زنم. آیه معمولا نیم ساعت بعدش بیدار می‌شود و با وحید بازی می‌کند تا من کارم تمام شود. امروز حوصله نداشتم. تا صدای آیه آمد، عذرخواهی کردم که چیزی نمی‌شنوم بس که قطع و وصل می‌شود، هنگ‌اوت را خاموش کردم رفتم بالا. آیه من را روسری به سر دید گفت جلسه بودی؟ منم می‌خوام بیام جلسه و رفت در زیر زمین را باز کرد به هوای این‌که الان یک هردود آدم نشسته آن پایین. 

بعدش صبحانه خوردیم و تندتند لباس‌های آیه را پوشاندم و رفتیم کتابخانه جلسه‌ی شعر و داستان بچه‌ها. خیلی وقت بود نرفته بودیم. چند تا از هم‌سایه‌هایمان که سال پیش توی پارک سر کوچه می‌دیدمشان آمده بودند - چقدر همه‌ی بچه‌ها در این یک سال بزرگ شده‌اند. انگار که از خواب اصحاب کهف بیدار شده باشیم و آدم‌ها را دوباره ببینیم بعد از قرنی. 

آیه بیشتر دلش می‌خواست بپربپر کند و شعر بخواند. وسط داستان‌خوانی خوابش گرفت و کسل شد. از کتاب‌خانه که آمدیم بیرون هوا سوز بدی داشت. قرار بود برف ببارد. با هم رفتیم خرید ولی چون آیه خواب‌آلود بود زود برگشتیم. وقتی رسیدیم گذاشتمش بخوابد، خودم هم خیلی خسته بودم ولی هنوز ایمیل‌هایم را هم چک نکرده بودم که بیدار شد؛ نیم ساعت هم نخوابید کلا. کمی بازی کردیم و باز سعی کردم پیش خودم بخوابانمش. زیر بار نرفت. ناهار خورد و کمی کارتون دید و بستنی خورد و با هم خانه‌سازی کردیم. از لای درز پرده دیدم برف دانه درشتی می‌بارد و همه‌جا را یک‌هو سفید کرد دوباره. پرده را بستم. چای دم کردم. شام درست کردم. بعد برای آیه کتاب خواندم و چای خوردیم. حس خوبی بود که مجبور نبودم به برف فکر بکنم،‌ که آیه کنارم داشت چای رنگ پریده‌ی ولرم با خرما می‌خورد. 

یک مشت ماکارونی خشک و کاغذ رنگی و چسب آوردم با هم کاردستی درست کردیم و از وسطش خودم نشستم به کتاب خواندن. خوابش می‌آمد آیه. چند بار رفت روی مبل دراز کشید و پتو انداخت روی خودش و گفت چراغ را خاموش کن و آخرش هم نخوابید. هنوز بساط کاردستی‌ها روی زمین بود که وحید رسید گفت Happy snow و قاه قاه خندید از مسخرگی هوا. 

۱۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۳ ۴ نظر

صبح که بیدار شدم برف گلوله‌ای درشتی درحال باریدن بود. آسمان هم انگار عصر دم غروب. سرم درد می‌کرد - درد نه، قبض روح و روان. پرده‌ها را هیچ باز نکردم. دلیلی نمی‌دیدم یک صبح برفی دیگر را ببینم آن هم روز هفتم فروردین. امروز یاد این افتادم که من هر سال بهار که می‌شود رسما گریه می‌کنم از خوش‌حالی. یعنی هی به این درخت‌ها و شکوفه‌ها و برگ‌های تازه نگاه می‌کنم و اشکم می‌چکد که واقعا یک زمستان دیگر را جان سالم به در برده‌ایم. جان سالم؟ از آن حرف‌هاست. یکی از مشکلات آن دوره‌ای‌ که من با استادم داشتم و کش آمدن آن سال‌ها این بود که جان سالم از زمستان به در نمی‌بردم. عملا بعد از انتخابات 88، وقتی زمستان شد من مریض شده بودم. یک‌بار با یکی از دوستانم چت می‌کردم چند روز پشت سر هم، ازم پرسید دارو می‌خوری؟ تعجب کردم. گفتم داروی چی؟ گفت نوسان احساسات و حالات روحی‌ات کاملا بیمارگونه‌ست. راست می‌گفت. یک دوره هم رفتم پیش مشاور. ولی مشاورش چیزی سرش نمی‌شد. فقط می‌نشست زل می‌زد به من که حرف بزنم. من هم اشک می‌ریختم و حرف‌های صدتا یک غاز می‌زدم. رسما افسردگی داشتم و خودم می‌دانستم که مریض شده‌ام. ولی انگار کسی نمی‌توانست کمک کند. باید دوره‌اش می‌گذشت. گذشت. پس خیلی هم بی‌راه از سرما و زمستان این سرزمین شاکی نیستم. یک‌جاهایی وقتی با چیزهای دیگر مخلوط شده، به فنا داده من را. 

امروز هم از آن روزها بود. صبح آیه را سوار ماشین کردم و رفتیم مهد کودکش. می‌خواستم قراردادمان را کنسل کنم. آیه چون فقط هفته‌ای دو روز مهد رفته این یک‌سال،‌ من خیلی نتوانستم برنامه‌ها و مربی‌های مهد را محک بزنم. ولی این دو سه ماه اخیر مدام مربی‌ها عوض شدند تا جایی که من عصبانی شدم. مسئله‌ی غذا هم بود. ما از اول به مدیر مهد گفته بودیم آیه غذای گیاهی بخورد. خودش گفته بود غذایشان حلال است. وحید هم ته و توی جاهایی را که ازشان گوشت می‌خرید درآورده بود، حلال بودند. گفتم چه به‌تر. چند وقت بود من شک کرده بودم باز. به واسطه، از آش‌پزشان که خانم بسیار نازنینی بود شنیدم که تعریف حلال مدیر مهد فرق می‌کند با تعریف ما. این البته علت کنسل کردن قرار داد نبود. بیش‌تر بی‌نظمی این چند ماه اذیت کننده بود برایم این هم شد مزید بر آن علت. خلاصه امروز رفتم و بهش گفتم که آیه دیگر نمی‌آید. سفر ماه آینده‌مان را بهانه کردم و این‌که برنامه‌ی چند ماه دیگرمان نامعلوم است. یعنی رفتنه توی ماشین داشتم با خودم بحث و جدل می‌کردم که بهش بگویم علت‌های اصلی را. ولی آدم‌ انتقادپذیری نیست و جبهه‌گیری سختی می‌کند و من امروز اصلا حال استدلال و قانون و فلان نداشتم. فقط می‌خواستم از فکر و دل‌شوره‌ی این چند وقت خلاص شوم. ولی به هر حال آیه خیلی بهش خوش می‌گذشت در این مهد. چیزهای زیادی یاد گرفت ازشان و من رفتار و اخلاق بدی ندیده‌ام ازش که جامانده از مهد کودک باشد. صحبتم که با مدیر تمام شد، رخت و لباس‌ و پوشک‌های اضافه‌ی آیه را از ویلما،‌ آخرین مربی‌ کلاسشان که خانم میان‌سال خوش‌آخلاقی بود و آیه خیلی دوستش داشت، گرفتم. یک جفت کفش و یک جفت چکمه‌ی بارانی و یک پتوی زرد قورباغه‌ای را از سبدی که اسم آیه رویش بود برداشتم و آیه با همه خداحافظی و بوس و بغل کرد و آمدیم بیرون. 

رفتیم مال، وقت گذرانی تا وقت ناهار. آیه گفت میگو بخوریم. یک بشقاب غذای چینی میگو و نودل گرفتیم و از آن‌یکی دکه سیب‌زمینی سرخ‌کرده. بعدش هم رفتیم طبقه‌ی پایین بستنی خوردیم. ولی من همش گریه‌ام بود. وقتی رسیدیم خانه، هنوز برف می‌آمد. آیه دوست داشت زیر برف بازی کند. من سردم بود و چشم دیدن برف را نداشتم. 

۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۰ ۴ نظر

پریروز رفتم روضه. روضه‌ی زنانه. خیلی سال بود هم‌چین چیزی را تجربه نکرده بودم. یادم نمی‌آید آخرین روضه‌ی زنانه‌ای که رفته بودم کجا و کی بوده. جشن و مولودی را یادم هست ولی روضه را نه. هفته‌ی پیش مژده ایمیلی دعوت کرده بود خانه‌شان. روضه‌ی سر ظهر. روز شهادت حضرت زهرا. آیه مهد کودک بود. تا راه افتادم از این سر شهر و رسیدم بهشان، نصف حدیث کساء تمام شده بود. دور تا دور خانم‌ها نشسته بودند و یک خانم افغان داشت دعا را می‌خواند. سرجمع شاید بیست نفر هم نبودیم. همه لباس مشکی. بعضی‌ها روسری داشتند، بعضی‌ها روسری‌هایشان روی شانه‌هایشان افتاده بود. وسط روضه و این‌ها یاد هزار اصطلاحی افتاده بودم که خاص این جمع‌ها و دورهمی‌ها استفاده می‌شود. مثلا چادر باز کردن - سفره انداختن. یادم افتاد آخرش کتاب مینا شریفی-فانک را در این‌باره نخواندم. این‌ور دنیا هم هنوز خانم‌های ایرانی و عرب و افغان و ... برای ادای نذر‌هایشان سفره می‌اندازند. سفره‌ی حضرت ابالفضل. سفره‌ی امام حسن. سفره‌ی حضرت رقیه. 

خانم افغانی بنده‌ی خدا نه اطلاعات درست و درمانی داشت نه صدای دل‌نشینی. قحطی عالم و مداح‌ است این‌جا. آن هم عالم و روضه‌خوان زن. گرچه شنیده‌ام لبنانی‌ها و عراقی‌ها مجالس زنانه‌ی‌شان مخصوصا برای محرم معروف است این‌جا هم ولی نرفته‌ام تا به حال. به فکر جشن‌های رجب و شعبان افتادم. شروع کرده‌ام به نقشه کشیدن برای یک مولودی زنانه. 

خانه‌ی مژده‌ این‌ها نرفته بودم تا به حال. از در که وارد شدم بوی خانه‌‌های ایران می‌آمد. چیدمان و رنگ فرش‌ها و مدل مبل‌ها و گل‌دان‌های سبز و بوی غذا‌های توی آشپزخانه و ظرف‌های میوه و شیرینی من را یاد خانه‌ی عمه‌ بزرگه‌ام انداخته بود. مامان مژده هم البته بی‌شباهت به عمه‌ام نیست. حدیث کساء که تمام شد خانمه از حضرت علی روایت خواند درباره‌ی کسب علم و زیرآب تمام علوم بشری را یک‌جا زد در تفسیر روایت. من هم داشتم دندان‌هام را روی هم فشار می‌دادم. بعد هم روضه خواند و کمی سینه‌زنی زنانه. کلش خوب بود. اصلا نشستن در همچین مجالسی خوب است. دلم تنگ شده بود.


۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر

بهار شد. بهار شد؟ والا این‌جا که دارد عین چی برف می‌آید. همه‌ی برف‌های حیاط که الان قطرش از قد آیه بلندتر است، مثل پیست پاتیناژ یخ زده و الان قرار است آیه برود روش سورتمه سواری کند. این از این. 

دیروز صبح تخم‌مرغ‌ها را دادم دست آیه رنگ کرد و دست و صورت خودش را هم طبق معمول با آب‌رنگ نقاشی کرد. بعد همان‌طور که من یواش یواش داشتم کاسه کوزه می‌آوردم که سفره را بچینم و سبزی شستم برای سبزی پلوی شب و ماهی را در سس فلان خواباندم و این‌ها، آیه وسط کارهای من بود و غر می‌زد و گاهی نیم‌نگاهی به کارتون تلویزیون می‌انداخت و آخرش راضی شد ماکارونی‌ش را بخورد و کارهای من که یک کمی تمام شد ببرمش حمام. 

عصرش که وحید آمد من تند تند لباس‌های آیه را پوشاندم؛ از این لباس‌های پف‌پفی تورتوری که تا به حال نداشته و این را هم فائزه برایش سوغاتی آورده بود ژانویه و خودم هم آماده شدم برای سال تحویل که ساعت یک ربع به هفت عصر بود. از روی جی‌ال‌ویز، تلویزیون ایران را گرفته بودیم که دقیقا یک‌دقیقه مانده به سال تحویل، لپ‌تاپ خود به خود ترکید و کروم‌کست خاموش شد طبعا. بعد آیه هم داد و بیداد که من می‌خواهم کارتون ببینم. خلاصه ما نفهمیدیم کی سال تحویل شد. صبحی یادم آمد هیچ دعا و آرزویی هم نکردیم. من البته مدام توی ذهنم همان زیارته بود. کاش زیارت نصیبمان شود امسال. ولی حول حالنا را صبح خواندیم. 

بعدش من برنج را دم کردم و ماهی را گذاشتم توی فر و تا حاضر شود، قرآن باز کردیم. یک‌بار من، یک‌بار وحید. هر دوبار سوره‌ی حج آمد. خیلی خوش شدیم. بعدش چلیک چلیک عکس انداختیم و به آیه عیدی دادیم. من برایش کتاب درخت بخشنده‌ را خریده بودیم و به وحید هم سنت پول لای قرآن را یادآوری کرده بودم از دیروز. آیه هم که کلا پول کاغذی ندیده بود فکر می‌کرد این کارت‌ها به چه درد می‌خورد و مثل کاغذ هزار تا تاش زد و انداختش زیر میز. 

بعدش رفتیم جلسه قرآن. سالمان با سوره‌ی یوسف شروع شد. 

پ.ن. حافظ گفت: دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد. ازش پرسیدم فازت چیه؟

۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۸ ۴ نظر