مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است


اینکه من بگویم او شکل کلاغ است اصلا به این معنی نیست که دختر خوشگلی نیست که اتفاقاً هست. ولی یک سری نشانه فیزیکی دارد این آدم که من را یاد کلاغ می اندازد؛ بارزترینش رنگ سیاه لباس هایش است. همه ی بلوزها و شلوارهایش، همه ی کت ها و ژاکت هایش، همه ی شالگردن و دستکش هایش سیاه اند. نشانه ی دیگرش هم آن خط چشمی است که توی چشمش می کشد (و دقیقا منظورم روی خط داخلی پلکش است نه رویش و بالایش) و هاله ای از آن خط مثل سایه پخش می شود روی پلک زیرین چشمش در محدوده ی مژه هایش. و البته بی شک شیب دماغ و میزان بیرون زدگی اش از خط صورتش وقتی نیم رخ نگاهش می کنی، به این ذهنیت کلاغ انگاری من نزدیکش می کند.

به هر حال من همه ی اینها را نگفتم که او را توصیف کنم. می خواستم بگویم که یک همچین شخصیت بارز کلاغ واری از خودش ساخته در ذهن من. و من حداقل هفته ای یک بار سر کلاس آمار می بینمش -- از دانشجوهای ورودی جدید دکتری است. طبعاً با هم زیاد حرف زده ایم این چند مدت و آنطور نیست که توی خیابان اگر ببینیم همدیگر را نشناسیم. دیروز توی سالن ورزش بودم که دیدمش. ذوق هم کردم چون تا به حال کسی از بچه های هم دانشکده ایم را ندیده بودم توی این سالن ورزشی زنانه. همانطور که از روبرو می آمد سلام کردم با لبخند به اندازه عرض شانه، او هم لبخند زورکی کمرنگی زد و رد شد و من ماندم در عجب برخوردش که انگار نمی شناسد من را. کاری هم از دست آدم بر نمی آید در این طور موارد. مثلا بروم بگویم چی؟ چرا اینطور سرد بر خورد می کنی؟ خب دلش می خواهد شاید ...

نیم ساعتی او توی کلاس ایروبیک بود و من آن طرف دستگاه می زدم و با خودم در گیر بودم سر این ماجرا که یکهو مثل ایکیوسان یک نوری تو سرم جرقه زد. خب دختر حسابی! این Jane کی تو را بی حجاب دیده که حالا بشناسدت؟ حتما آنقدر فرق می کنی برایش که اصلا نتوانسته تطبیق بدهد دیگر ... 

پ.ن. دیده اید ایرانی جماعت هر چی چشم بادامی در کوچه و خیابان می بیند فکر می کند چینی است؟ اینها هم با همان ضریب هر چی روسری به سر می بینند فکر می کنند یک نفر است. امروز یکی از شاگردهام آمده می گوید تو سر فلان کلاس نیامده بودی؟ گفتم نه. گفت ولی یک دختر محجبه بود سر آن کلاس. بعد من سعی کردم «هر گردی گردو نیست» را برایش ترجمه کنم. 

۰۷ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۲۶ ۵ نظر