مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است


دست‌هام بوی کره و آرد و پودر قند می‌دهد. کمی هم وانیل و هل و زعفران. یادم نمی‌آید تا به حال شیرینی برای عید پخته باشم؛ این بار اول است. دیشب خمیر شیرینی نخودچی را درست کردم و گذاشتم توی یخچال. نوشته بود باید یک روز بماند بعد قالب بزنی. امروز از صبح خمیر شیرینی کره‌ای و شیرینی خشک خامه‌ای درست کردم. باز گذاشتم توی یخچال. گفته بود باید دو سه ساعت بماند. الان دم غروب است. شیرینی نخودچی‌ها را قالب زدم، چهارپر و قلبی، گذاشتم توی فر. شیرینی‌ پختن برایم خوب است. حوصله می‌خواهد؛ نه. باعث تمرین حوصله می‌شود. اندازه‌ها باید دقیق باشد وگرنه خمیر شل‌تر و سفت‌تر از چیزی که باید می‌شود و باید صبر کنی خمیر یواش یواش خودش را بگیرد. بعد دوباره بازش کنی. هی وردنه بکشی، صاف و صوف. قالب بزنی. بگذاری توی فر و همان بیست دقیقه صد بار بروی زل بزنی به پنجره‌ی فر که ببینی دارد چه شکلی می‌شود شیرینی‌ها. 

به شیرینی‌های نخودچی اصلا امیدوار نبودم. یعنی من طبق دستور پیش رفتم، مو به مو ولی آخر سر خمیرش یک‌طور نامنتاسبی از آب درآمد. هنوز خیلی پودر بود. بهش روغن اضافه کردم. ورز دادم به‌تر شد. حالا مزه‌‌اش خوب است ولی بافتش به آن سبکی که باید باشد نیست. شیرینی‌های خشک خامه‌ای ولی خیلی خوب شد. شاید کمی جا داشت که پودر قندش را کم‌تر می‌ریختم. قالبش شکل برگ افراست، رویش هم زعفران و پودر بادام ریختم.


شیرینی‌های کره‌ای را همین الان قالب زدم و چیدم روی سینی و حالا توی فر است. کمی بی‌دقتی کردم، آردش کمی زیاد شد، خمیر شکننده شد، مخصوصا آن قسمتش که پودر کاکائو داشت برای این‌که دورنگ شود. می‌خواستم رول‌ش کنم و برش بدهم و شطرنجی بشود و از این بازی‌ها. ولی نشد. خمیر‌ها را یک‌طوری که زیاد مخلوط نشود، با هم ورز دادم و قالب زدم. پروانه‌ای و قلبی. 


پ.ن. حالا بعد از سه روز مراسم شیرینی‌پزی من تمام شده. سه سینی بزرگ و دو سینی متوسط شیرینی خشک ریز. سهم چندتا از دوستانم را هم کنار گذاشتم که آخر هفته ببریم برایشان.

۲۴ اسفند ۹۰ ، ۰۶:۳۴ ۸ نظر
بچه که بودم از یک چیز تولد‌هام خیلی خوشم می‌آمد. وقتی صبح فرداش از خواب پا می‌شدم و می‌دیدم چندتا کادوی هیجان‌انگیز نو دارم خیلی خوش می‌شدم. اصلا آن صبح‌ها روشن و شیرین بود. اصلا هم به محتوای کادوها ربطی نداشت. صاحب یک‌چیز تازه شدن، تجربه‌ی سر و کله زدن با یک کیف تازه، کناب جدید، لباس قشنگ برایم لذت‌بخش بود. دقیقا هم همان لحظه‌ای که چشمم را باز می‌کردم و از خواب بیدار می‌شدم این ذوق جریان پیدا می‌کرد توی وجودم. انگار آدم نویی شده بودم خودم هم. بعد که بزرگ‌تر شدم آن حس ذوق‌زدگی برای کادوها کم‌رنگ شد ولی عوضش یک روز صبح چشمم را باز کردم و دیدم آدم نویی شده‌ام از آن جهت که دیروزش با وحید عقد کرده بودیم. دنیا اصلا رنگ دیگری شده بود. قصه‌اش طولانی‌ست. به اندازه‌ی این هفت سال زندگی ما. ولی این روزها باز هم من همان حس را تجربه می‌کنم. صبح چشم‌هایم را باز می‌کنم و یادم می‌افتند اتفاق هیجان‌آوری در بدنم در حال رخ دادن‌ است. انگار تو یکی از همان کادوهای هیجان‌انگیزی که من را تبدیل می‌کند به آدم دیگری. من در حال آدم نویی شدنم.
۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
این روزها که با مامان حرف می‌زنم سخت است خودداری. دارم منفجر می‌شوم که بگویم بهشان قلب دیگری هم توی من هست. هر وقت می‌پرسد چه خبر می‌گویم هیچی! خب تو که خبر نیستی! تو بچه‌ی منی. هی بچه‌ی من! انقدر هوس کرده‌ام بغل‌ کردنت را که نپرس. تو کی می‌توانی این نوشته‌ها را بخوانی که ببینی من چه ذوق‌زده بوده‌ام وقتی تو توی دلم بوده‌ای؟
دارم نقشه می‌کشم که دوهفته‌ی دیگر بهشان بگوییم. وقتی نوروز رسید و خواستیم تبریک عید بگوییم. شاید عکس‌ت را هم بفرستم برایشان - همین عکسی که تو توی دلم هستی - یا عکس یکی از جوراب‌هایت را یا عکس یکی از این لباس‌هایی را که برات خریده‌ام.
۱۸ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
هرسال دم عید که می‌شود و همه از خانه‌تکانی می‌نویسند، من یاد روزهای قبل از عید 83 می‌افتم. اصلا خانه‌تکانی من را یاد آن سال می‌اندازد. خانه‌ی مان مثل همه‌ی قبل عیدها روی هوا بود و 2 تا کارگر در و دیوار می‌شستند و همه‌ی وسایل وسط اتاق‌ها ولو بود. نگار هنوز دو سالش نشده بود و یکی از این تخت‌های چرخ‌دار داشت که آن روز منتقل شده بود وسط اتاق من. من کلافه بودم. کمرم درد می‌کرد. بی‌سابقه بود این استخوان‌درد لعنتی‌ای که باعث شد حتی نمازم را نشسته بخوانم. فکر می‌کردم لابد از دردهای روحی-روانی‌ست که زده به جسمم. ولی این‌طور نبود. با 22 سال سن به آبله‌مرغان مشرف شده بودم و هنوز خودم حالیم نبود. فردایش که کمی خانه سامان گرفته بود و بوی تمیزی می‌داد یکی دو تا دانه‌ی قرمز رنگ دیدم زیر گلویم؛ واویلا! از مامان پرسیدم چه گلی سرمان بگیریم حالا؟ گفت برو دکتر فلان (اسمش را الان یادم نیست؛ متخصص پوست بود)؛ مطبش ولی‌عصر بود، پایین‌تر از ونک. شب عید بود البته. همه‌ی خیابان‌ها کیپ بود از ترافیک و مردمی که دست‌هایشان از کیسه‌های خرید سنگین بود. من پشت فرمان آن پراید سیاه از درد اشک می‌ریختم ولی هم‌زمان حس رهایی از دردهای روحی، سبکم کرده بود. انگار در مرحله‌ی یک‌جور ریاضت‌کشیِ نیمه‌خودخواسته قرار گرفته‌بودم که باعث پالایش روح می‌شد. خلاصه که دکتره به دادم رسید و من خیلی زود خوب شدم، مریضی‌ام حتی به سال تحویل هم نرسید. ولی داروهایی که تجویز کرده‌بود قوی بود و من را ناتوان کرده بود. 

تعطیلات را رفتیم شیراز. بار اول بود که می‌رفتیم. یادم است نمی‌توانستم طولانی‌مدت راه بروم ولی این‌قدر بهمان خوش‌گذشت و لذت بردیم که تا اردیبهشت رسید، با یک گروه از دوستان خوش‌حالم باز راه افتادیم سمت شیراز (حالا دوباره می‌آیی می‌نویسی «نوستالژی خر است»؛ بله هست). یک عکسی هم الهه از من گرفت در آن سفر، همان‌طور که تکیه داده‌بودم به یکی از ستون‌های دور مقبره‌ی حافظ با مانتوی جین و روسری سفید و فیروزه‌ای. توی عکس پیدا نیست که همین یک‌ماه قبل آبله‌مرغان داشته‌ام ولی پیداست که در خلسه‌ی شیرازم و شکوفه‌های نارنجش. بعد آن عکس را دوست‌پسر الهه که گرافیست بود و پر از ایده‌ و طرح خلاقانه - البته نه به قدر خود الهه - برایم طور خوش‌گلی چاپ کرد. حالا روی قفسه‌ی یکی از کتاب‌خانه‌هایم است. همان‌طور که ایستاده‌ام و با یک نگاه کمی مبهم کمی جدی و یک لب‌خند خیلی‌ کم‌رنگ، زل زده‌ام به لنز دوربین و دست‌هایم در هم گره‌ خورده. هنوز آن درخت‌های سبزِ پررنگ پشت ستون‌ها دلم را می‌برد.  

(+)

۱۷ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۳۷ ۵ نظر
دیشب بعد از این‌که 48 ساعت تمام از دست استادم حرص خورده بودم و هیچ‌کدام از سلول‌های بدنم درست و آدم‌وار عکس‌العمل نشان نمی‌دادند، ولو شدم روی مبل هال. وحید داشت با تلفن حرف می‌زد. یادم افتاد می‌خواستیم سانس 10:30 برویم سینما یک انیمیشن خنده‌دار ببینیم، ساعت ولی 10:20 بود و اصلا از در خانه بیرون رفتن مثل فحش بود در آن باد سردی که می‌آمد و برف و یخ. از همان‌جا که نشسته بودم توی ذهنم داشتم سی‌دی‌هایی که توی سبد چوبی کنار تلویزیون بود را ورق می‌زدم؛ یادم نمی‌آمد چی‌ها را ندیدم هنوز. وحید که تلفنش تمام شد یاد «ورود آقایان ممنوع» افتادم. اصلا گذاشته بودم یک شب باهم ببینیم این را. گفتم ورود آقایان ممنوع را می‌گذاری ببینیم؟ سی‌دی را گذاشت توی دستگاه و خودش رفت خنزرپنزر بیاورد بخوریم. لواشک شیرین خانگی آورد و یک ظرف نصفه‌ی آلوچه‌ی تواضع، نارنگی و پرتقال و گریپ‌فروت هم روی میز بود. تبلیغات فیلم را رد کردم و چراغ‌ها را خاموش کردیم. وحید هی نوارهای باریک از لواشکه می‌برید و می‌داد به من؛ خوش‌مزه نبود. دوست نداشتم. گفتم: دیگه نمی‌خورم؛ آلوچه خوردم که مزه‌ی قبلی یادم برود. 

فیلم ولی خوب بود. مدام یاد دبیرستانمان می‌افتادم که سال آخر معلم‌های تست عربی و زبان و اقتصاد و ریاضی و نمی‌دانم چی‌ِ دیگر از قلم‌چی می‌آمدند و این بی‌سابقه بود در مدرسه‌ی ما. همه‌ی این‌ها هم از آن‌جایی آب می‌خورد که ما باید به‌ترین رتبه‌ها را می‌داشتیم در کنکور، حتی در رقابت با شاخه‌ی پسرانه‌ی مدرسه‌مان. برای همین آمدن آن معلم‌ها مباح اعلام شده بود ولی عکس‌العمل‌ها خام و شتاب‌زده بود اغلب. اصلا یک زنگ مخصوص گذاشته بودند برای وقتی که این معلم‌ها وارد می‌شدند. صدای آن زنگ که می‌آمد، همه باید می‌چپیدند توی کلاس‌ها یا سالن نماز و یکی از عوامل دفتر هم معلمه‌ را اسکورت می‌کردند تا کلاس ما. توی راه‌رو‌ها هم یکی دو تا ناظم و معاون می‌ایستادند که یک وقت کسی بی‌حجاب آن وسط‌ها پیدایش نشود. بعد این‌طور هم نبود که فقط مثل مترسک بایستند، یک‌بند فریاد می‌کشیدند:‌ خانوم‌ها مرد!‌ مرد! و ماها این‌قدر مسخره‌بازی در می‌آوردیم و می‌خندیدیم از این حرکتشان که. البته تعریف حجاب هم مقنعه و چادر بود وگرنه که ما اصولا در مدرسه روسری‌های سفید سر می‌کردیم چون بقیه‌‌ی ساختمان‌ها مشرف بودند به حیاط ما. توی ساختمان ولی دل‌به‌خواه خودمان بود؛ فقط مدیر و معاون از این‌که روسری دور گردنمان باشد منتفر بودند یا باید بر می‌داشتیم یا باید سر می‌کردیم. خلاصه که همیشه‌ هم یکی از معلم‌های خانوم توی کلاس‌مان می‌نشست وقتی معلم‌های قلم‌چی می‌آمدند. یکی دوبار یادم است که کسی از معلم‌های خودمان نیامد و بعدش غوغایی به پا شد چون که دختر‌ها زیادی با معلم مرد گرم گرفته بودند و از این حرف‌ها. یک معلم عربی‌ای هم بود که کلا از وقتی می‌رسید توی کلاس رویش را می‌کرد به تخته و تست می‌نوشت و حل می‌کرد و بعد هم بی‌آن‌که به ما نگاه کند از در می‌رفت بیرون. فکر کنم خیلی خوب برایش توضیح داده بودند که رو سمت ما برگرداندن همانا و به سرنوشت معلم اقتصاد دچار شدن همان؛ طرف را نه‌تنها از مدرسه‌ی ما بیرون کردند بلکه در هیچ موسسه‌ای دیگری هم پیدایش نشد. خلاصه که فیلم خیلی خوب این فضای بی‌خیالانه‌ی بچه‌مدرسه‌ای‌ها و حساسیت‌های (اکثرا) نابه‌جای* مدارس دخترانه را تبدیل به طنزی با ریتم تند کرده بود؛ آن فضای مذهبی آمیخته به حس‌های فمنیستی را. 

* من البته منکر وظیفه‌ی مدارس مذهبی در حفظ حریم‌ها نیستم. منتها شیوه و روش خنده‌دار بود و پر از کژکارکرد. راه‌حل به نظرم آموزش مهارت‌های ارتباطی‌ست و مدیریت احساس و زاویه‌ی دید که به نظرم خود کادر مدارس هم اغلب این‌چیزها را بلد نیستند. 

۱۳ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۲ ۳ نظر

یکی از نگرانی‌های جدی من این سال‌ها وقتی عکس‌های تهران و آلودگی هوایش را می‌بینم یا وقتی برج‌ها ساختمان‌‌هایش را می‌بینم و دیگر اثری از خانه‌های حیاط‌دار نیست، منقرض شدن نسل یک‌سری گل و گیاه خاص است که بیش‌ترشان در حافظه‌ی کودکیم ثبت‌اند. دیشب تمام مدت خواب آن گل‌دان سفالی عظیم را که آقاجون تویش یک شاخه‌ی باریک یاس سفید کاشته بود می‌دیدم. عصرهای تابستان گاهی مامان‌جون و آقاجون کنارش چای می‌خوردند و آقاجون یکی دوتا یاسی را که کنده بود می‌داد به ما بروبچه‌ی دور و بر بو کنیم یا می‌انداخت در قندان که عطرش برود به خورد قندها. تهران هنوز هم یاس سفید با آن شاخ و برگ‌ نحیف و شکننده دارد؟ 

عکس از این‌جاست.

۱۰ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۰۷ ۵ نظر
وحید نتوانست بیاید بس‌که رئیسش روی اعصاب است. من رفتم تنهایی. اول سونوگرافی کرد. گفتم می‌توانم ببینمش؟ گفت نمی‌دانم. هنوز خیلی کوچک است. بعد یک‌هو صدای گروپ‌گروپ قلبت آمد. توضیح داد که این صدا هم‌راه با صدای جریان خونت است. من یک لب‌خند ملوحی روی لبم بود. بعد مانیتور را برگرداند. یک موجود ریز قدر نصف بادام‌زمینی با قلب تاپ‌تاپ‌کننده.
خوش‌حالم‌ بچه. برای خودم برای تو. کی می‌شود بیایی بغلم بچه‌ک.
۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر

بگذارید همین اول کار سنگ‌هامان را وا بکَّنیم. بله از نظر من هم اسکار مراسم روی اعصابی‌ست. من هیچ‌وقت نتوانستم بنشینم سر تا تهش را ببینم. یک علتش این است که هیچ‌وقت با دنیای فشن و مد ارتباط برقرار نکرده‌ام. جریان زندگی سوپراستارها را درک نکرده‌ام (The devil wears prada را دیده‌اید؟) ولی خب که چی؟ من درک نکرده‌ام ولی به هر دلیل احمقانه یا معقولی، میلیون‌ها نفر در این دنیا هر سال لحظه‌شماری می‌کنند برای مراسمی مثل اسکار. تعداد مجله‌های زرد و خاله‌زنکی سینما به مراتب بیش‌تر از مجلات تخصصی است و مخاطب بیش‌تری هم دارد. با همه‌ی این‌ها اسکار مراسم مهمی‌است. حتی اگر فقط دلیل مهم بودنش کشف زد و بندهای سیاسی در حوزه‌ی سینمای حرفه‌ای باشد. که همه‌اش این نیست. اسکار مهم است برای دنیای امروز چون بازتاب جامعه‌ی چندوجهی و چندفرهنگی است. مثلا دیشب کسانی که مراسم را دیدند گمانم توجهشان باید به این نکته جلب می‌شد که همین 10 سال پیش، انگلیسی حرف زدن با لهجه‌های مختلف روی سن اجرای اسکار چیز غریبی بود. دیشب من شماره از دستم در رفت که چند نفر از آن‌هایی که جایزه را بردند از آن فرهنگ غالب امریکایی نبودند؛ به زور انگلیسی تمرین کرده بودند که چند جمله حرف بزنند. 

بعد از این‌که مهمان‌هایم رفتند نشستم پای تلویزیون. هنوز فرش قرمز بود. لپ‌تاپم را آوردم و فایل‌های کیندلم را سر و سامان دادم تا خود مراسم شروع شد. روی فرش قرمز اثری از تیم فرهادی ندیدم بس‌که این مدیا هنوز نژادپرست است و فقط ستاره‌های درخشان و مشهور را نشان می‌دهد. البته عکس‌های تیم همان لحظه‌ها روی فیس‌بوک و فرندفید و غیره در آمد. جایزه‌ی فرهادی جزو اولین جوایز بود. ساندرا بولاک که کاندیداها را اعلام کرد به وحید گفتم الان اولین اسکارمان را می‌بریم ولی یاد شوخی بچه‌ها افتادم که گفته بودند حالا ایران و اسرائیل مشترکا جایزه را می‌برند و خوشی‌، سنگ می‌شود توی گلویمان. اسکار ولی باهوش‌تر از این‌ حرف‌هاست! «جدایی» جایزه را برد و من برایش کف زدم هم‌چنان‌که دلم فشرده می‌شد از موسیقی متن فیلم که در سالن پخش می‌شد، از آن‌همه غم و تلخی‌ای که شتک کرده روی خوشی‌های ما. آن حزن سیال موسیقی متن فیلم گلوی آدم را ول نمی‌کند. من بغض هم کردم وقتی اصغر فرهادی باز از صلح‌جویی و تمدن ملت ایران گفت. هی فکر کردم خط مقدم صلح ما را باش! همان‌جا که هرکس جایزه را برد با خیال راحت و امنیت و خوشی محضی آمد و جکی گفت و تشکری کرد و هیجانش را بروز داد و رفت، فرهادی برای بار دوم رفت که بگوید جنگ را رها کنید، ما صلح را دوست داریم. سران قبیله را بی‌خیال، می‌خواهیم زندگی کنیم؛ بغض من هی بالا و پایین رفت توی گلویم. 

پ.ن. یک سری از دوستان هم هستند که نوشته‌های مرتضی آوینی را چماق کرده‌اند و می‌کوبند بر سر امثال من و البته فرهادی! خنده‌دار است.   

۰۷ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۴۹ ۷ نظر

نگو قبول نداری دل‌تنگی هم از فقر است؛ از نداشتن، از در دست‌رس نبودن.


پ.ن. سخت است، ولی حرف‌هایم ته کشیده. تمام این‌ سال‌ها هر چه در عالم بیرون ساکت بودم، این‌جا پر حرفی کردم. حالا در این‌جا هم به مرحله میوت رسیده‌ام.   

۰۶ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۰۴ ۶ نظر