مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است


ان صاحب هذا الامر یحضر الموسم کل سنه فیری الناس و یعرفهم و یرونه و لایعرفونه*

به چشم‌هام حسودی‌ام می‌شد روز عرفه. دلم یک‌جا بند نمی‌شد. از چادر تا پای کوه رحمت. از این سمت کوه تا آن سمتش. به چشم‌هام حسودی‌ام می‌شد. 


* صاحب امر هر سال در موسم حج حاضر می‌شود و مردم را می‌بیند و آن‌ها را می‌شناسد. مردم هم او را می‌بینند ولی نمی‌شناسند. (من لا یحضر. جلد 2. ص 520. حدیث 3115)

۳۰ آبان ۹۰ ، ۱۲:۰۹ ۴ نظر

برای خدمت تو آب در سجود رود   ز درد توست بر این خاک، رنگ بیماری

و من هنوز بعد از ده روز به شدت بیمارم. چرک گلو و سرفه و درد و تب و لرز و حال سنگین جزو بسته‌ی سوغات حج است. دیروز که خانه را جمع کردیم و پرچم‌های سیاه محرم را زدیم مدام فکر می‌کردم می‌کِشم امسال یعنی؟ (دعا کنید شمایی که این خط‌ها را می‌خوانید؛ قرارمان با خدا این نبوده که من این‌طور ناتوان شوم)

تصویر امروز این‌جا، تصویر بیماری و مریضی است. تصویر پزشک ژیگول کاروان ما که از ایتالیا بهمان ملحق شده بود و فکر نمی‌کرد کار به این زودی‌ها به آنتی‌بیوتیک‌های قوی و تزریق کرتن برسد. از همان روزهای اول در مدینه سرفه‌ها شروع شد. پیش دکتر که می‌رفتی می‌گفت استراحت کن، آب‌پرتقال بخور،‌ عسل آب‌لیمو بخور خوب می‌شوی. کم پیش آمد دارو تجویزکند. مکه که رسیدیم همه مریض بودند بعضی‌ها مثل من به روی خودشان نمی‌آوردند هنوز و بعضی‌ها رسما افتادند. توی اتاق‌های مشترک چهار پنج نفره‌مان هر روز یکی دو نفر درب و داغان بودند. فردایش به‌تر می‌شدند و عده‌ی دیگر می‌افتادند. تصویر پزشک کاروان با دست‌هایی پر از قرص و کپسول و سرنگ که توی سالن غذا خوری و نمازخانه‌ی هتل، که محل برگزاری جلسات مناسک و عرفان حج بود و البته نماز جماعت، تبدیل شد به تصویر آشنا و هر روزی؛ همان‌طور که تصویر خدمه‌ی اسپند دود کن به دست. آش‌پز کاروان، پیرمرد سفید روی خوش‌اخلاق با آن دست‌پخت عالی، هر وعده تغارهای بزرگ سوپ و شلغم پخته آماده می‌کرد و توی طبقات کنار کتری‌های آب‌جوش، لیمو و عسل گذاشته بود. همه دست به دست هم داده بودند که ما به اعمال برسیم و کسی بابت ضعف و بیماری جا نماند.

یک خانوم دکتری هم بود توی کاروان که هومیوپاتی بود روش درمانش. داروهایش عده‌ی زیادی را سر پا نگه داشت؛ من را هم. حداقل تا پایمان رسید به خانه حس نمی‌کردم که خیلی هم بدحالم. تنها جایی که به شدت بیماری‌ام پی بردم شب دوازدهم ذی‌حجه بود که برای اعمال حج از منیٰ برگشتیم حرم. با وحید از کاروان جدا شدیم چون جان هم‌راهی با آن‌ها را نداشتیم. آن شب حرم خلوت بود، ما بعد از چهار روز باز اجازه‌ی وارد شدن گرفته بودیم. حال روحمان خوش بود ولی جسممان نمی‌کشید. طواف و نمازش که تمام شد،‌در هر دور سعی از ضعف مدتی نشستیم. هزار دعا خواندم آن‌شب که فردا به جمرات برسیم برای رمی آخر، و چقدر دور از ذهن به نظر می‌رسید حتی خیالش با آن‌همه راه پیاده و آفتاب. همین شد که طواف آخر را نکرده برگشتیم ولی با دو ساعت خواب انرژیمان برگشت. حالا گمان می‌کنم از همان روزها چندین مدل ویروس به ترتیب در بدنم فعالیت‌شان را شروع کرده‌اند و هنوز دست از سرم برنداشته‌اند (... صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام). 

۲۹ آبان ۹۰ ، ۲۱:۱۵ ۷ نظر
چند قدم تا در خانه‌اش

چند روز بعد از تمام شدن اعمال،‌ یک ساعت مانده به اذان ظهر وارد مطاف شدیم. هنوز نیت نکرده بودیم که وحید گفت: به نظرت حال اون آقاهه خوبه؟ خوب نبود. پیرمرد کُرد داشت عقب عقب راه می‌رفت؛ کمرش به عقب خم شده بود و راست نمی‌شد. کرد ایران بود و فارسی می‌دانست. بردیم نشاندیمش روی پله‌ها. هرچه دنبال یکی از راه‌نماهای ایرانی که مدام در صحن بودند با جلیقه‌های آبی شب‌رنگ گشتیم پیدایشان نکردیم. از روی کارت شناسایی‌ پیرمرد زنگ زدیم به مدیر کاروانش قرار شد بیایند ببرندش. نیم‌ساعت به اذان باز وارد مطاف شدیم. اذان را که گفتند دور پنجم را تمام کرده بودیم ولی دیگر راهی نبود تا از بین صف‌هایی که در عرض چند ثانیه برای نماز درست شد بیرون برویم. در صف‌ها هم جایی برایمان نبود. همان وسط ایستاده بودیم؛ چند قدم مانده به در کعبه - وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَأَمْنًا - لذت سیاهی پرده‌ی جدید و طلایی در و آبی آسمان و تیغ آفتاب و صف‌های نماز، همه یک‌جا با هم. در طول نماز باید جای پایمان را کمی تغییر می‌دادیم که جای رکوع نفر پشت سری و جای سجده‌ی نفر جلویی باز شود. تعداد کسانی که در وضعیت مشابه ما بودند کم نبود البته. پیش نیامده بود در شلوغی آن روزها به قدر طول یک نماز ظهر آن همه نزدیک به کعبه بایستیم - وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّـهِ لَا تُحْصُوهَا.   

۲۸ آبان ۹۰ ، ۱۲:۳۲ ۳ نظر

شب هفتم و هشتم ذی‌حجه، هر که بنای حج دارد محرم می‌شود که از شب نهم راهی عرفات شود. آن شب‌ها اطراف خانه‌ی خدا دیدنی‌ست؛ خیل عظیم زائرانی که محل اسکانی جز حرم ندارند. می‌آیند در آن چند روز اعمال انجام می‌دهند و می‌روند. بی زاد و توشه. بی سرپناه. این تصویر البته سر سوزنی از آن جمعیت را هم نشان نمی‌دهد.

از مستحباتِ سفارش شده است که برای اعمال حج، از خانه‌ی خدا محرم شوید. ولی کاروان‌ها به علت شلوغی حرم و محدودیت وسایل نقلیه، معمولا پیش از حرکت به سمت عرفات، از همان محل اسکانشان محرم می‌شوند. زائران را هم بیم می‌دهند که در این دو شب اگر به حرم رفتند و راه برگشت پیدا نکردند، اتفاقات احتمالی بعدی پای خودشان است. آن شب بهتان گوش‌زد می‌کنند که تاکسی گیرتان نمی‌آید چون از دو روز پیش از شروع اعمال، خط ویژه‌ی اتوبوس‌های مجانی به حرم هم تعطیل شده. کرایه‌ی تاکسی‌هایی که در روز عادی 5 ریال سعودی است، آن شب به 250 ریال می‌رسد (ما 400 ریال هم شنیدیم حتی). این‌ها البته درست است ولی شما اگر رفتید بیدی نباشید که با این بادها بلرزید. نهایتش این است که پیاده بر می‌گردید تا محل اسکانتان که معمولا محله‌ی عزیزیه است اگر از ایران رفته باشید؛ حدود یک ساعت پیاده‌ راه است. لبیک گفتن در کنار کعبه‌ کجا،‌ محرم شدن از آپارتمان‌های عزیزیه‌ کجا؟

ما البته کمی محتاطانه عمل کردیم. شب قبل از حرکت به سمت عرفات رفتیم و از حرم محرم شدیم. عکس بالا مربوط به همان شب است. حدود ساعت 2 صبح جمعه 8 ذی‌حجه. آن شب صحن‌های بیرونی حرم شلوغ‌تر از داخل حرم بود. داخل حرم فقط عده‌ی انگشت‌شماری محرم نبودند؛ آن خیل عظیم سفیدپوش یا در حال انجام عمره‌ی تمتع بودند و یا محرم شده بودند برای اعمال حج (فرق این‌ها را از یک کتاب مناسک بخوانید یا گوگل کنید). حال و هوای حرم آن‌شب با شب‌های دیگر فرق داشت؛ اتفاق مهمی در حال افتادن بود. همه داشتند برای ضیافتی باشکوه آماده می‌شدند؛ ضیافت بندگی.   

۲۷ آبان ۹۰ ، ۱۵:۴۰ ۱ نظر
من تمام الحج لقاء الامام*

آدم باید آنقدر حج برود تا یک‌بار حجش تمام شود؛ این را غروب عرفه فهمیدم. 


پ.ن. روزی که بر می‌گشتیم، در فرودگاه بین راهمان (استانبول)، عده‌ی زیادی مثل ما عازم این‌طرف دنیا بودند. عده‌ای هم از همان‌جا رفتند مشهد و ما به حالشان غبطه خوردیم. ولی بغض آن‌جایی بیخ گلویمان را گرفت که دیدیم چند نفر از همان‌جا پرواز مستقیم به نجف و کربلا دارند... 

* وسائل الشیعه. جلد 10. ص 254. 

۲۷ آبان ۹۰ ، ۰۰:۰۰ ۲ نظر
وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَىٰ:‌ تجربه‌ی بی‌بدیل مشعر

من نمی‌دانم خانوم‌های ایرانی چطور حاضر شده‌اند این‌قدر راحت بروند زیر بار حرف زور کاروان‌دارها. این درست است که بیش‌تر مراجع وقوف اضطراری شبانه (در حد چند دقیقه بعد از نیمه شب) در مشعر را برای خانوم‌ها جایز دانسته‌اند ولی این حقی است که زائر طبعا می‌تواند برای خودش قائل شود که تمام شب را در مشعر بماند وقتی اضطراری در کار نیست.

علت اصلی اصرار کاروان‌ها بر این‌که خانوم‌ها آن شب در مشعر نمانند این است که همان شب از عرفات مستقیم بروند منیٰ و جمره‌ی عقبه را سنگ بزنند که فردایش به آن جمعیت سه میلیونی برنخورند. این‌طور می‌شود که نایبی که صبح روز دهم ذی‌حجه توی قربان‌گاه ایستاده که لیست کسانی را که رمی کرده‌اند بگیرد و قربانی‌شان را به نیابت انجام دهد خیالش راحت است که همان صبح اول وقت می‌تواند قربانی همه‌ی خانوم‌های کاروان را انجام دهد و منتظر تماس آقایان جمع بماند. البته کار سختی نیست که حق انتخاب را به خانوم‌ها بدهند که هر کس شب مشعر ماند اسمش از لیست قربانی اول صبح خط بخورد و مثل بقیه هر وقت رمی کرد تماس بگیرد برای قربانی. (در ضمن نقش مبایل - و تکنولوژی -  را در اعمال حج جدی بگیرید!)

همه‌ی این‌ها را گفتم که برای شما تجربه شود. شب مشعر را از دست ندهید اگر مضطر نیستید. شده با چانه‌زنی و تطمیع و تهدید یا به یک روش موزمارانه‌ای که ما ترتیبش دادیم، آن‌شب را مشعر بمانید. حال خوشی دارد آن شب. یک آن بلند می‌شوید از جایتان می‌بینید یک صحرا پر از آدم سفیدپوش خوابیده‌اند زیر آسمان خدا. بی هیچ زیرانداز و رواندازی. نه مثل عرفات است که چادری باشد که زیرش باشی و هر چادر رنگی باشد و هر کاروان برای خودش امکانات را کم و زیاد کرده باشد نه مثل منیٰ است که همه زیر چادرهای یک شکل باشند ... در مشعر هیچ چیز نیست. تو ای و آسمان و ستاره‌هایش و خاک و ماه و کوه‌های دور و بر و البته خدا. همین. وقوفش هم از اذان صبح شروع می‌شود تا طلوع آفتاب. برای همین مردم تا می‌رسند دراز می‌کشند روی زمین و تخت می‌خوابند تا نماز شب و بعضاً صبح. البته شما این‌کار را نکنید. لحظه‌های نابی را از دست خواهید داد. اگر خیلی خسته بودید یک ساعت بخوابید و بیدار شوید. حتی اگر حال هیچ دعا و قرآن و نمازی را هم نداشتید همان‌جا خیره شوید به دور و برتان و فکر کنید. مشعر اوج آن زمان‌ها و مکان‌هایی است که خدا «هیچ» بودنتان را به رخ‌تان می‌کشد. شب عید قربان، مشعر برزخی است برای خودش. 

۲۵ آبان ۹۰ ، ۱۴:۲۰ ۸ نظر
مطاف بی چرخش

روز ۱۴ ذی‌حجه بعد از نماز صبح راه افتادیم سمت حرم. راه ده دقیقه‌ای را دو ساعته رفتیم در ترافیک سنگین و پر سر و صدا. طواف واجب آخرمان مانده بود هنوز. گمان کرده بودیم لابد این ساعت کمی از ازدحام جمعیت کم شده و می‌توانیم در آخرین حلقه‌ی مطاف بچرخیم. به صحن اول که رسیدیم از تعجب چشم‌هامان خیره شد. طوافی در کار نبود. همه ایستاده بودند. تصویر غریبی بود. کل صحن پر بود و همه ایستاده بودند. جایی نبود که کسی قدم از قدم بردارد. تا چندین ساعت بعد هم طواف چیز بسیار دور از ذهنی به نظر می‌رسید.  

مدام یاد عمره‌هایی می‌افتادم که در خلوتی گرمای تابستان رفته بودم و سر ظهر آدم‌های طواف کننده را می‌توانستی بشمری از بس کم بودند و می‌توانستی از در وارد شوی و مستقیم بروی پرده‌ی خانه‌اش را بگیری و نفس بکشی. چرا اینقدر کم طواف کرده بودم آن روزها؟

پ.ن. مطمئن نیستم که باید این‌جا بنویسم درباره‌ی سفرم یا نه. با دلم نمی‌توانم کنار بیایم هنوز. این چند روز به قدر یک ماه پست منتشر نشده نوشته‌ام ... 

۲۵ آبان ۹۰ ، ۱۱:۵۱ ۳ نظر
شدن

همان‌جا که از گرمای آفتاب و کم‌آبی بی‌‌تاب شده‌ای و فشار جمعیت کلافه‌ات کرده، همان‌ ظهری که از رمی سوم برگشته‌ای و در سر حد منیٰ ایستاده‌ای که بعد از چهار روز اذن ورود دوباره به حرم پیدا کنی، همان لحظه که اذان ظهر را می‌گویند و از منیٰ خارج می‌شوی ... دقیقا همان لحظه، تو آدم دیگری هستی. چه بخواهی و چه نخواهی. چه بدانی و چه ندانی. قدم‌هایی که چهار روز پیش برای رفتن به عرفات برداشتی با قدم‌های دقایق آخر منیٰ هزار سال فرق دارد.  

۲۳ آبان ۹۰ ، ۰۳:۵۶ ۶ نظر

آدم‌های دنیا دو دسته‌اند:‌ آن‌ها که عرفات و مشعر و منی را در آن روزهای خاص دیده‌اند و آن‌ها که ندیده‌اند. 

۲۲ آبان ۹۰ ، ۱۱:۲۳ ۴ نظر