برای خدمت تو آب در
سجود رود ز درد توست بر این خاک، رنگ بیماری
و من هنوز بعد از ده روز به شدت بیمارم.
چرک گلو و سرفه و درد و تب و لرز و حال سنگین جزو بستهی سوغات حج است. دیروز
که خانه را جمع کردیم و پرچمهای سیاه محرم را زدیم مدام فکر میکردم میکِشم
امسال یعنی؟ (دعا کنید شمایی که این خطها را
میخوانید؛ قرارمان با خدا این نبوده که من اینطور ناتوان شوم).
تصویر امروز اینجا،
تصویر بیماری و مریضی است. تصویر پزشک ژیگول کاروان ما که از ایتالیا بهمان ملحق
شده بود و فکر نمیکرد کار به این زودیها به آنتیبیوتیکهای قوی و تزریق کرتن
برسد. از همان روزهای اول در مدینه سرفهها شروع شد. پیش دکتر که میرفتی میگفت
استراحت کن، آبپرتقال بخور، عسل آبلیمو بخور خوب میشوی. کم پیش آمد دارو
تجویزکند. مکه که رسیدیم همه مریض بودند بعضیها مثل من به روی خودشان نمیآوردند
هنوز و بعضیها رسما افتادند. توی اتاقهای مشترک چهار پنج نفرهمان هر روز یکی دو
نفر درب و داغان بودند. فردایش بهتر میشدند و عدهی دیگر میافتادند. تصویر پزشک
کاروان با دستهایی پر از قرص و کپسول و سرنگ که توی سالن غذا خوری و نمازخانهی
هتل، که محل برگزاری جلسات مناسک و عرفان حج بود و البته نماز جماعت، تبدیل شد به
تصویر آشنا و هر روزی؛ همانطور که تصویر خدمهی اسپند دود کن به دست. آشپز
کاروان، پیرمرد سفید روی خوشاخلاق با آن دستپخت عالی، هر وعده تغارهای بزرگ سوپ
و شلغم پخته آماده میکرد و توی طبقات کنار کتریهای آبجوش، لیمو و عسل
گذاشته بود. همه دست به دست هم داده بودند که ما به اعمال برسیم و کسی بابت
ضعف و بیماری جا نماند.
یک خانوم دکتری هم بود توی کاروان که هومیوپاتی بود روش درمانش. داروهایش
عدهی زیادی را سر پا نگه داشت؛ من را هم. حداقل تا پایمان رسید به خانه حس نمیکردم
که خیلی هم بدحالم. تنها جایی که به شدت بیماریام پی بردم شب دوازدهم ذیحجه بود که برای اعمال حج از منیٰ برگشتیم حرم. با وحید از کاروان جدا شدیم چون جان همراهی با آنها را نداشتیم. آن شب حرم خلوت بود، ما بعد از چهار روز باز اجازهی وارد شدن گرفته بودیم. حال روحمان خوش بود ولی جسممان نمیکشید. طواف و نمازش که تمام شد،در هر دور سعی از ضعف مدتی نشستیم. هزار دعا خواندم آنشب که فردا به جمرات برسیم برای رمی آخر، و چقدر دور از ذهن به نظر میرسید حتی خیالش با آنهمه راه پیاده و آفتاب. همین شد که طواف آخر را نکرده برگشتیم ولی با دو ساعت خواب انرژیمان برگشت. حالا گمان میکنم از همان روزها چندین مدل ویروس به ترتیب در بدنم فعالیتشان را شروع
کردهاند و هنوز دست از سرم برنداشتهاند (... صد جان شیرین دادهام تا این بلا
بخریدهام).