مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۸ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است






























۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۲:۰۴ ۴ نظر

بگذریم

...

۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۹ ۵ نظر
بعضی روزها مخصوص معاشرت با آدم‌ها خاص است. یعنی بقیه‌ی دنیا رسما برایت حکم دکمه‌ تزئینی روی جیب بلوز را دارند. این روزها حرف داری ولی سکوت، بیش‌تر داری. نگاه، بیش‌تر داری. بیش‌تر کسی باید حرف بزند و تو گوش کنی. بعد همیشه این‌طور است که این روزها آن آدم‌های خاص نیستند. همه‌شان بخار شده‌اند رفته‌اند هوا. یا هستند، ولی مثل خودت باید چارچوب را نگه‌ دارند محکم، که فرو نریزد. (+)

۱۸ مهر ۹۰ ، ۱۱:۱۱ ۲ نظر

این بچه را وقتی آوردند پیش ما، قد و قواره‌اش نیم متر هم نبود. گفته بودند زیاد آب نمی‌خورد. آفتاب هم یک‌وری بهش بتابد کافی‌ست. حالا کمی بیش‌تر از یک سالش است. شاید هم دو سال. ولی یک سر و گردن از من بالاتر است. دیگر کم‌کم دستم به برگ‌های بالایش نمی‌رسد. حس این مامان‌هایی را دارم که بچه‌هایشان جلوی چشمشان همان‌طور که حواسشان نبود شدند یک آدم مستقل. حالا طرف اگرچه مستقل است ولی هنوز بند مامانش است برای آب و دان روزانه. باید یک فکری به حال سرشاخه‌های این بچه بکنم. دارند می‌رسند به سقف. من که اصلا امیدی به این‌همه بزرگ شدنش نداشتم. یعنی یکی دیگر هم لنگه‌ی همین داشتیم که سه تا شاخه داشت بعد از مدتی 2 تا از شاخه‌ها خشک شدند و ماند یکی. به قول وحید منتقلش کردم به آسایش‌گاه. یعنی یک گوشه‌ای هست در یکی از اتاق‌های بالا مال همین گیاهانی است که تکلیف خودشان را نمی‌دانند. من هم تکلیفی برایشان ندارم. هر از گاهی آبشان می‌دهم ولی بی توجه. خلاصه آن یک شاخه یک سال در شرایط بد روحی و فیزیکی در آسایش‌گاه زنده ماند. یک روز محض تقدیر و البته با اصرار وحید من با ترس و لرز شاخه‌ای که در طول یک سال 3 برگ سبز رویش مانده بود و ریشه نداشت و ساقه‌اش کاملا پوک بود را چیدم و گذاشتم توی خاک یک گل‌دان فسقلی. زیاد هم آبش دادم ولی بهش خوش‌بین نبودم. گذاشتمش کنار همین بچه. شاید روحیه بگیرد و رشد کند. روحیه گرفت. ریشه داد. برگ داد. امروز باید گل‌دانش را عوض کنیم دیگر. این دوتا یک شخصیت‌ مستقلی برای خودشان به هم زده‌اند بین بقیه گل‌دان‌ها. برگ‌هایشان همیشه می‌خندند. شاید چون 5 و 6 پرند این‌طور به نظر می‌آید. آن‌ بچه را به خاطر قدش هم که شده نمی‌توانی نادیده بگیری. یعنی از در که وارد می‌شوی توی رودرواسی هم که شده باید بهش سلام کنی. دو متر است ناسلامتی؛ چطورمی‌توانی سرت را بندازی پایین و از جلوش بی توجه رد شی؟ این یکی هم انگار دنیا را به سخره گرفته. مرگ را دیده و از کوچه پشتی در رفته. حالا هم دارد به ریشش قاه‌قاه می‌خندد. بعله. عالمی داریم.

۱۶ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۰ ۲ نظر

وقت نمی‌کنیم مناسبت‌های مذهبی را درست و درمان برگزار کنیم. یعنی برگزار می‌کنیم ولی نه آن‌چنان درخور. امروز فکر می‌کردم اصلا چه کاری است؟ آیه آمده که حتما این بیش از 14 مناسبت را مراسم بگیریم وقتی نمی‌رسیم؟ کار خاصی هم نیست ها. همین یک سخنرانی و یک مسابقه‌ی آبکی برای بچه‌ها و دعا و کمی مولودی یا ذکر مصیبت مثلا. حدود 100 نفری هم می‌شویم. شام هم می‌دهیم معمولا. گاهی هم به همه‌ اعلام می‌کنیم هر خانواده‌ای به اندازه‌ی دو برابر خودش غذا بیاورد که یک میز رنگارنگ بچینیم. سخت می‌شود برای بعضی از دوستانمان؛ وقت نمی‌کنند چیزی بپزند و رویشان نمی‌شود بیایند. سعی می‌کنیم بودجه‌ی خیلی محدودمان را که از حق عضویت‌ها تامین می‌شود برسانیم به شام خریدن و بقیه‌ی چیزها مثل یک سری کادو برای بچه‌ها و تزئینی‌جات و این‌ها. برنامه‌ریزی‌اش هم سخت است. یک گروه تقریباً 10 نفره هستیم که باید همه چیز را سامان بدهیم. هماهنگ شدن خودمان با هم سخت‌تر از خود برنامه است. این‌ها البته غر نیست‌؛ توصیف است.

داشتم می‌گفتم امروز فکر می‌کردم چه کاری است در گیر و دار درس و زندگی و بی‌وقتی این‌طور برنامه را سرهم بندی می‌کنیم؟ نکند اصلا تاثیر منفی‌اش بیش‌تر از مثبتش باشد؟ حالا که جشن تمام شده و برگشته‌ام، از فکرم هم برگشته‌ام. خوب است. حتی همین‌طوری‌اش. به‌تر بود اگر وقت بیش‌تری می‌گذاشتیم برای هر برنامه و کار نو تری ارائه می‌کردیم. ولی موقعیت هیچ‌کداممان اجازه‌ی جم خوردن از پای لپ‌تاپ‌هایمان را نمی‌دهد. حتی گاهی برنامه‌ریزی مراسم را هم با اسکایپ می‌کنیم و تا همان لحظه‌ی آخر معلوم نیست کی سر ساعت در سالن هست کی نیست. حالا فکر می‌کنم همین جمع شدنمان دور هم خوب است. چون علتش را دوست دارم. چون کمی از تنهاییمان می‌کاهد. چون شبی مثل امشب کسی می‌آید و جمله‌های جامعه‌ی کبیره‌ را تفسیر می‌کند ...

---

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟

پ.ن. چه آدم‌های عجیب دوست‌داشتنی‌ای هستید شماها که بیش‌ترتان را نمی‌شناسم. اینقدر کامنت‌های دل‌نشین دریافت کردم این دو روز از شما که. یعنی اصلا آدم از کجا بداند این‌همه آدم خوب این‌جا را می‌خوانند؟ خواستم فقط بگویم قطعا یادتان خواهم بود. خیلی‌هایتان پرسیده بودید چطور دارم می‌روم و چه‌کار کرده‌ام که «حالا» دارم می‌روم... نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم یک مصرع است: «صد مرده زنده می‌شود از ذکر یا حسین». حرف دیگری هم نیست. همه‌اش همین است.  

۱۶ مهر ۹۰ ، ۰۵:۰۶ ۳ نظر
بعضی آرزوها دور از دست‌رس‌اند. فکر نمی‌کنی به این زودی‌ها و شاید هیچ‌وقت بهشان برسی. بار آخری که از مکه برگشتم فکر کردم چه خوب است در ماه رمضان بروم عمره مفرده ولی ته دلم بیش‌تر دوست داشتم بروم تمتع. گفتن نداشت که؛ دوست داشتم در سمبلیک‌ترین مناسک مسلمانی شریک باشم. فقط دوست داشتن البته نیست. چیزهای دیگری هم هست؛ مثل آیه «...وَلِلَّـهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ...» همان لام «لِلَّـهِ»اش دل من را می‌برد. این‌طور خاص راجع به هیچ منسکی حرف نزده. اعمالی است فقط برای خودش. بعدش هم می‌دانی، باز هم فقط همین نیست. ماه رمضان را دیده‌ای؟ مهمانی‌است. حالت را خوش می‌کند. حج‌ هم ضیافت است. دعاهای ماه رمضان را خوانده‌ای که دم به دم طلب حج می‌کند؟ انگار ادامه‌ی همان است. بگذریم که حضور در آن خیل رنگارنگ سفیدپوش و وقوف‌ها تجربه‌ی بی‌بدیلی است... باقی‌اش هم بماند. لابد نوشتنی‌هایش را خواهم نوشت. 

بعضی آرزوها دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند. مثل حج تمتع. حتی گذرنامه‌هایمان را هم که فرستادیم برای ویزا، هنوز آرزوی دوری بود. تا دیشب که یک ساک برایمان رسید از تهران. مامان هرچه فکر می‌کرده لازم می‌شود را بسته بندی کرده و فرستاده. لباس‌های احرام‌ و روسری‌های سفید‌م را. چادر مشکی‌های خودش را به بهانه‌ی این‌که چادرهای من قدیمی و سنگین بوده، مانتوهای عربیم را، و حوله‌های احرام وحید را. دیشب یک رود سفید از لباس‌ها وسط خانه‌مان راه افتاده بود که من باورم شود راهی‌ام؛ شانزده روز دیگر.       

۱۵ مهر ۹۰ ، ۰۴:۴۵ ۸ نظر

نوآوری و خلاقیت آشکار و پنهان در انقلاب الکترونیکی‌ای که استیو جابز سهم بزرگی در آن داشت به حوزه‌های فنی و اقتصادی محدود نمی‌شود. فرهنگ «اپل»‌ و عناصر بنیادینی که این پدیده وارد زندگی اجتماعی مردم کرده حاوی نکات پیچیده‌تری از جنبه‌های اقتصادی، کارآفرینی، رشد صنعت و پیش‌برد علم بشری است تا آن‌جا که از آن به عنوان «دین» جدید یاد می‌شود.

سرنخ‌های این نام‌گذاری هم در لایه‌های فکری و عقیدتی و هم در حیطه‌های عملی قابل ردیابی است؛ مثل تغییر شیوه‌ی زندگی افراد تحت تاثیر ابزارهای جدید مثل آی‌فون و آی‌پد. این تغییر شیوه‌ی زندگی البته ریشه‌ در ایمانی دارد که مردم به این ابزار پیدا می‌کنند. ایمان به کارکرد این تکنولوژی جدید و رهایی بخشی‌اش. رهایی از قیدهای فیزیکی و فائق آمدن بر جبر زمان و مکان از طریق این ابزار چه برای اهداف کوچک و کوتاه مدت (معاشرت آدم‌ها، سرگرم شدنشان، در دست‌رس بودن اطلاعات) و چه برای اهداف علمی و پروژه‌های بزرگ طولانی مدت (طراحی و استفاده از اپلیکشن‌های پزشکی، سیاسی، امنیتی). عنصر بعدی پایایی و در دست‌رس بودن مفاهیم و آموزه‌های مربوط به این ابزار است که عموم مردم از وجود آن با خبر می‌شوند و آن‌ها را یاد می‌گیرند (چه برایشان کاربرد داشته باشد یا نداشته باشد) و البته سیستم ارزش‌گذاری جامعه‌ هم بر اساس این مفاهیم و مناسک تغییر می‌کند. مهم‌تر از آن این‌که عده‌ی زیادی زندگی روزمره‌شان به مناسک مشترک این دین جدید که در بستر جهانی (و نه بومی) بروز کرده گره خورده (عده‌ی زیادی اپلیکیشن دانلود می‌کنند، Angry Birds بازی می‌کنند...) و باعث ظهور هم‌گرایی و پیوند بین ملیت‌ها و فرهنگ‌ها نیز شده است.  

در کنار این چند نکته، اتفاقات دیگری هم رخ داد. مثلا سال 2007 وقتی جابز آی‌فون را برای اولین‌بار معرفی کرد بلاگر‌های سرشناس دنیای تکنولوژی و گجت‌های جدید، آی‌فون را Jesus Phone نامیدند و یا تصاویری مثل این و این به صورت گسترده در فضای مجازی پخش شد. که این خود بحثی است مرتبط ولی جداگانه. 

این چند سال یک سری از کارهای من متمرکز بوده بر مطالعه‌ی بده‌بستان بین رسانه‌های جدید و دین (جوامع دینی). چیزی که در اخبار و اتفاقات پیرامون فوت جابز توجهم را جلب کرده همین زمینه‌ و آیکان‌های دینی‌ای است که از زمان انتشار این خبر و در مراسم و عکس‌های مربوطه در حال بروز است. مثل عکس بالا که به نظرم یکی از آیکانیک‌ترین* لحظات رسانه‌های جدید است و حاوی نشانه‌های دینی-سنتی‌ای از قبیل روشن کردن شمع در مراسم خاص مذهبی (مثلا فوت رهبران دینی)؛ شمع‌هایی که یکی از اپلیکیشن‌های خلاقانه‌ی اپل هستند و مجازی. 

*ترجمه‌ی فارسی iconic در متون مربوطه چیست؟ ظاهرا «شمایلی» است ترجمه‌اش (با تشکر از ای‌میل زننده). 

۱۳ مهر ۹۰ ، ۲۲:۲۹ ۲ نظر
روی در نوشته بودند ورودی خانوم‌ها. ولی دره همان بود که بار پیش همه ازش تو رفته بودند. راه دیگری نمی‌شناخت وحید برای وارد شدن. از همان رفتیم تو و از وسط یک مهمانی نه‌چندان شلوغ ولی پر شیرینی و عطر و رنگ سر درآوردیم. چند خانوم و آقای قد بلند سیاه‌پوست خوش‌پوش ایستاده بودند همان‌جا با هم حرف می‌زدند. یک ربعی مانده بود تا اذان عشاء. ما رفته بودیم مسئول بخش فرهنگی مسجد را پیدا کنیم که سالن‌ها را نشان‌مان دهد و تعداد میز و صندلی‌هایش را هم بگیریم. تا منتظر شدیم مرصاد بیاید، یکی از آقایان ظرف شیرینی خانه‌پز را تعارفمان کرد. یکی بر داشتیم. گفت از این‌ یکی هم بردارید. یک مدلش را نشان می‌داد که ستاره شکل بود و پودر قند داشت. راست می‌گفت عالی بود توی دهن آب می‌شد. پرسیدیم عروسی‌است؟ گفت بله. مرصاد که آمد گفت بروم سالن خانوم‌ها را ببینم. عروسی تقریبا تمام شده بود. هنوز آدم‌ها سر میز‌ها بودند ولی. آن‌که به نظر عروس می‌آمد لباس نارنجی طلایی برق برق تنش بود که پوست تیره‌اش را خوشگل کرده بود. شالش هم روی سرش بود - زنان سودانی را دیده‌اید چطور حجاب می‌کنند؟ انگار یک تکه پارچه‌ی دوخته نشده را طوری می‌بندد که دامن و بلوز می‌شود. شال روی سرشان هم ادامه‌ی همان پارچه است. چشم‌های دختره مثل لب‌هاش برق می‌زد. سنش کم بود. حرف‌هایمان که با مرصاد تمام شد اذان عشاء را گفتند؛ حیف که قرار داشتیم با دوستانمان و نمازها را خانه خوانده بودیم. سوار ماشین که می‌شدیم عروس با دوستان هم‌سن و سالش در حیاط مشرف به خیابان قدم می‌زد. داماد را ندیدیم فکر کنم.      

هفت سال پیش همین شب عروسی خودمان بود.  

۱۲ مهر ۹۰ ، ۲۰:۲۰ ۱ نظر
بین رکن مغربی و رکن یمانی، درست دیوار پشتی در کعبه، مستجار است؛ همان‌جا که می‌توان به دامان رحمتت آویخت. 


۱۲ مهر ۹۰ ، ۱۱:۴۱ ۴ نظر

۱- بعضی دوستی‌ها می‌ماند و شراب می‌شود [او می‌گفت]؛ آن نوعش که ساکت است، که فاصله دارند از هم آدم‌هاش. که رقیق می‌شود پوسته‌ی دلشان برای هم. من اگر جای شمس بودم محبت را می‌گذاشتم جای دل‌تنگی برای آن شعر. می‌شد: محبت خوشه‌ی انگور سیاه است ‍| لگدکوبش کن | لگدکوبش کن | بگذار ساعتی سربسته بماند | مستت می‌کند اندوه. 

۲- خمار صد شبه دارم شراب‌خانه کجاست؟

۳- دنبال معنی «کرب» می‌گشتم که در قرآن ۴ بار آمده. ۲ بار درباره‌ی نوح است: وَنُوحًا إِذْ نَادَىٰ مِن قَبْلُ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَنَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿انبیاء: ٧٦﴾، وَنَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿صافات:‌ ٧٦﴾. یک‌بار درباره‌ی موسی و هارون است:‌ وَنَجَّیْنَاهُمَا وَقَوْمَهُمَا مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿صافات:‌ ١١٥یک‌بار هم به ابناء بشر گفته:‌ قُلِ اللَّـهُ یُنَجِّیکُم مِّنْهَا وَمِن کُلِّ کَرْبٍ ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِکُونَ ﴿انعام: ٦٤﴾. که شما وقت اندوه به سراغ من می‌آیید، وقتی برطرفش می‌کنم بر می‌گردید و مشرک می‌شوید. کرب را بعضی بلا و مصیبت ترجمه کرده‌اند و بعضی اندوه. من نمی‌دانم ریشه‌ی کرب چیست. نمی‌دانم اصلش را چطور به کار می‌برده‌اند زمان نزول این آیه‌ها. می‌دانم که کرب نوعی غم است که ریشه در قُرب دارد و حزنی‌ست عمیق و جان‌کاه.

۴- خط باریکی است بین کرب و حزن و غمّ. همین حالا باید یکی پیدا شود که برای من بخواند فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَکَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ ﴿انبیاء: ٨٨.  

۵- همیشه آخر روضه یک دور تسبیح، ذکر «یا کاشف الکرب عن وجه‌ الحسین ...» می‌گرفت.

۱۰ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر
روز بی‌حوصله‌ای بود امروز. نه به کتاب خواندن و فکر کردن به این‌که فردا توی جلسه چه باید بگویم رسیدم و نه اتاق کارم را سامان دادم. آخر شب به زور خودم را راضی کردم بشینم فیلم ببینم. از ردیف فیلم‌های ندیده، طلا و مس درآمد. پوستم نازک شده. قصه‌ها را باورم می‌شود. از وسط‌های فیلم هی‌ فکر می‌کردم من تاب این‌همه فشرده شدن ماهی‌چه‌‌ی قلبم را ندارم باید پاشم خاموشش کنم. سر به رنگ ارغوان هم همین‌طور شده بودم. کشش نداشتم حزنش را تحمل کنم. به زور تا ته فیلم دوام آوردم. هی چشم‌هام خیس می‌شد. 

۱۰ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۸ ۳ نظر
یک روز هم جامعه‌شناسی و علوم وابسته‌ی دیگر را از سر باز می‌کنم می‌اندازم قاطی رخت چرک‌ها تا نوبت شست شو‌یشان برسد. خودم هم می‌روم یک نان‌وایی باز می‌کنم با 10 مدل نان ثابت و 10 مدل نان غیرثابت برای روزهای خاص. روزهای تعطیل هم پای و پیراشکی درست می‌کنم. توی ایوان هم یک سری کم میز صندلی می‌چینم. بساط چای و قهوه هم آن‌گوشه به راه است. یک سبد مجله و یک نیم‌کتاب‌خانه‌ هم آن‌یکی گوشه هست؛ کتابت را جا بگذارطور

شاید چون سر صبحی چشم‌هام باز نشده رفته‌ام برای شب کیک گلابی درست کرده‌ام و چیز هیجان‌انگیزی از آب در آمده این تصورات را بافته‌ام (با دوربینم قهر کرده‌ام وگرنه عکس هم می‌گذاشتم لابد). شاید هم پس‌لرزه‌های ای‌میل استاده است. 

پ.ن. از دل‌شوره‌ی کارهای مانده و حالم، بی‌خواب شده‌ام باز. به دفاع نمی‌رسم پیش از رفتن. حالا پایان‌نامه‌ام حکم غذای از دهن افتاده‌ای را دارد که انگیزه‌ی باز گرم کردنش را ندارم. غصه‌ی بزرگی است روی دلم.  

۰۸ مهر ۹۰ ، ۱۴:۱۸ ۴ نظر