مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است


من همیشه فکر کرده ام رابرت هیزکات مرد غمگینی است. چطور می تواند غمگین نباشد وقتی 25 سال تمام همین چند واحد درسی -- آن هم نه از آن درس های شادی آور بلکه چیزهایی مثل آمار مقدماتی و پیشرفته، جامعه شناسی کار و شغل و  روش شناسی -- را درس داده است. رابرت میانسال است با پشتی خمیده -- بس که دائم سرش خم است روی داده های آماریش -- و حافظه ای تیز.

حافظه اش را از کجا می گویم که تیز است؟ ترم زمستان پارسال، همین درس آمار زورکی ای که این ترم دارمش را با رابرت برداشته بودم که از دیدن جزوه و کتابش وحشت کردم و بعد از 3 جلسه بهش گفتم من گمان نمی کنم با آن درس جامعه شناسی دین -- ای که همزمان داشتم -- معقول باشد روی همچین درسی که حتی الفبای اولیه اش را یادم نیست وقت بگذارم؛ باشد برای سال بعد. او هم گفت اگر داشتی دوره می کردی درس را در طول این یک سال و اشکال و ایرادی داشتی بیا بپرس؛ لحنش محکم و افسرده  بود و هست. من هم رفتم پی کارهای خودم و تمام این یک سال چند ورق آمار خوانده باشم خوب است؟ به هزار و یک علت نشد که دوره کنم که بروم سراغش. در ضمن اتاق کارش هم روبروی اتاق کار من است ولی در طول سال شاید 2 بار هم همدیگر را ندیدیم. همه ی این روضه ها را خواندم که بگویم امسال که درس را دوباره برداشتم، جلسه ی اول، پیش از اینکه خودمان را معرفی کنیم، رابرت شروع کرد پرینت برنامه ی کلاس را یکی یکی داد دست هر کداممان، به من که رسید نامم را برد و احوال پرسی گرمی کرد و من ماندم در عجب اینکه او حتی اسم من را یادش است ... (طبعا کار آسانی نیست به خاطر سپردن اسم های نامانوس ما برای اینها). حس بچه ی را داشتم که وقتی دست می گذارد روی چشمهایش گمان می کند دیگران هم او را نمی بینند؛ تمام این یک سال خیال کرده بودم یادش رفته من را.

داشتم می گفتم رابرت آدم غمگینی است و نشانه ی غمگین بودنش برای من این است که هر جلسه ی کلاس، از اولش حرف می زند تا آخرش و شاگردانش جزوه می نویسند و سوالهای خسته کننده ای راجع به رابطه های عددی می پرسند. آدم غمگینی است چون هر جلسه، بی اغراق هر جلسه، با یک پاکت آبمیوه ی نی دار -- بیشتر سیب، کمتر پرتقال -- می آید سر کلاس؛ به هر حال بیش از 2 ساعت و نیم حرف زدن را یک طوری باید سر کند دیگر.

آدم غمگینی است که اینترنت خانه اش دایل آپ است (کی باورش می شه؟) و با این حال هر ساعتی از شبانه روز که نامه بفرستی برایش، بیش از 2 ساعت طول نمی کشد که جوابت را بدهد. شده من 4 صبح ایمیل زده ام و 6 صبح جواب گرفته ام؛ آخر هفته و تعطیلی و اینها هم ندارد کارش حتی. او آدم غمگینی است و با اینکه چند باری از همسرش گفته، گمانم تنهاست. منزوی و تنهاست که در ِ اتاق کارش را الا به ضرورت باز نمی کند، با اینکه ساعت های زیادی درش کار می کند. تنهاست که این همه مهربانی می کند با شاگردانش و نادیده می گیرد گیرهای درسی شان را و هر چه بتواند کمک می کند که یادشان بدهد که این نرم افزارهای (کوفتی) آمار که هر چند ساعت یک بار crash می کنند و تمام نتایج به دست آمده ی ذخیره نشده، دود می شود و به هوا می رود را چطور تحمل کنند تا این ترم به خوبی و خوشی تمام شود...

۳۱ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۱ ۴ نظر
دیده ای این بچه های یکی دوساله ای را که هنوز درست درمان، نمی توانند حرف بزنند؟ اینهایی که هنوز آنقدر کوچکند که هیچ حسی از بالا بلندی ها و پرت شدن و با مخ زمین آمدن ندارند. فرق داغ و سرد و تیز و زبر و اینها را نمی دانند. و بعد دیده ای تا کسی دور و برشان نیست، می روند دنبال خطرناک ترین کار ممکن و بلایی سر خودشان می آورند که از دردش فریادی همراه با نفس گرفتگی می زنند و بعد به هق هق می افتند و مامان/بابای بیچاره هم هول برشان می دارد و می دوند سمت صدا؟ دیده ای چه قبض روح می شود آدم از شوک آن ناله ی جگرسوز؟ امروز من با همچین صدایی از خواب پریدم -- چیزی میان خواب و بیداری بود بیشتر. بچه ام از ته حلقش گریه می کرد و من سرآسیمه از جایم پریدم که بدوم به طرفش ... ضربان قلبم سه برابر شده بود ...
۳۱ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۳۵ ۳ نظر

از صبح که اخبار بیدار شدن این آتشفشان پس از سالها در دنیا پیچید و سفرهایی که لغو شد و ناتوانی از پیش بینی آنچه اتفاق خواهد افتاد و نگرانی از پیشروی گدازه ها، و دیدن عکس هایش، چند آیه مدام در ذهنم تکرار شده: وَ تَکُونُ الْجِبَالُ کَالْعِهْنِ الْمَنفُوشِ1... وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا2 ... وَ سُیِّرَتِ الْجِبَالُ فَکَانَتْ سَرَابًا3 ... وَ قَالَ الْإِنسَانُ مَا لَهَا4 ...


اصلاً دور از ذهن به نظر نمی آید، اصلاً.

*دخان 10

1: قارعه  5

2/4: زلزال 2 - 3 

3: نباء 20

۲۶ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۱۹ ۲ نظر

این آفتاب که می تابد

من را یاد تو می اندازد

                               دریاب

۲۵ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۴۰ ۲ نظر
کسی که بعد از سالها می آید و سلام گرمی می فرستد برایت -- هر چند که چراغ تو خاکستری است -- از میان آن همه اسمی که کنار صفحه ایمیلت وجود دارد، لزوماً کارش جایی گیر نکرده، برای دانشگاهی دور و بر تو نمی خواهد اپلای کند، اطلاعات تحصیلی/ تفربحی/ مهاجرتی/ مالی/ اداری لازم ندارد، حتی درباره‌ی ویزای دانشجویی و توریستی هم نمی خواهد ازت سوال کند، نمی خواهد برایش تافل ثبت نام کنی، نمی خواهد متنی را برایش ترجمه‌ی روان کنی، ایمیل و آدرس کسی را هم نمی خواهد از تو بگیرد، سرت هم نمی خواهد غر بزند بابت نوشته هایت. آمده سلام کند بعد از مدتها. آمده بگوید ایران بوده تا همین چند روز پیش و چقدر جای همه‌ی ما خالی بوده. کمی هم از دوستان مشترک بپرسد و حال و احوال کند. آمده یادت بیندازد هنوز اینطور آدمهای نرم خوشی‌آور هستند، هرچند دور از دسترست.

پ.ن. من با انجام هیچکدام از کارهایی که گفتم برای دوستان مشکلی ندارم، تا جایی که بتوانم کمک می کنم اگر کاری از دستم بربیاید. ولی فرق است دیگر ...

۲۲ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر
یک ماهی است که یک گروه تعمیرات، پنجره های قدی ساختمان دانشکده ما را تعویض می کنند با سر و صدای بسیار. ولی هر چقدر هم غر بزنیم که چه پروژه ی مخل آرامشی را راه انداخته اند ته ترمی، نمی توانیم این محبتشان را نادیده بگیریم که به استادها گفتند همه ی وسایل و کتابهایشان باید از پنجره ها چندین متر فاصله داشته باشد. نتیجه ی غیر مستقیمش این شد که اساتید گرامی حین نقل و انتقال، کتابها و مجلاتی را که دیگر به کارشان نمی آمد گذاشتند روی میز وسط اتاق استراحت دانشکده و بعد هم منشی دانشکده یک ایمیل به همه زد با این مضمون که «برید حالش رو ببرید و هر کی هر چی به دردش می خوره برداره.»

بماند که باید انقدر حوصله داشته باشی که میان این همه کتاب و مجله  آنچه می خواهی بیابی بس که همه چیز در هم ریخته است مثل بساط دست فروش هایی که کتاب هایشان را کوت می کردند تو پیاده رو.

۱۸ فروردين ۸۹ ، ۰۰:۲۵ ۱ نظر
شما مثل من برندارید کتاب "این مردم نازنین" کیانیان را شب ها توی تخت مشترک با هم خانه تان بخوانید. خب طرف خوابش برده که شما می رسید به صفحه ی 34 -35 و اشک و فین فین تان سرازیر می شود بس که دلتان لرزیده ار حرکت آن پسر جوان بیمارستان روزبه که با خودش سیگار داشت. بعد او که کنار شما خواب است بهت آلود از خواب می پرد و نگران می پرسد «چیزی شده؟ چرا گریه می کنی نصف شبی؟» یا شب بعدش برسید به صفحه 144 و با خط آخرش که طه در جواب یارو ای که کیانیان را شناخته و گفته: «به به  هنرپیشه ی مخصوص» در آمده که «قارچ و پیاز هم داریم» بیفتید به قه قه و باز طرف کنار شما از لرزش تخت از خواب بپرد و بپرسد «داری جک می خونی الان نصفه شبی؟»

*

شاخک های تحلیل جامعه شناسانه ام فعال شد در سطر سطر این کتاب.

۱۵ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۲۸ ۱۱ نظر
در بیداری و عالم واقع که رسیدن به حرمت دور است، دور. ولی لذت دویدن برای وضو گرفتن و رسیدن به نماز ظهر در حریم امنت آن هم جایی دور و بر گوهر شاد، حتی در خواب، من را از خوشی لبریز می کند.
۱۴ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۱۸ ۱ نظر
تا آنجایی که چشم من کار می کرد، 3 گروه ایرانی 13 به در را در پارک واترلو گذراندیم. این گروه گروه شدنمان به سادگی اتفاق افتاده. این طور هم نیست که اصلا هم را نشناسیم یا مشکل آشکاری با هم داشته باشیم ولی چیزهایی بینمان هست که ما را یکجا جمع نمی کند. با هم یکجا نمی گنجیم. بارزترین ویژگی ای که گروه ما را از آن دوتای دیگر جدا می کند حجاب خانمهای گروه ماست. گرچه حجاب های ما یکدست نیست و چندتایی هم دوست غیر محجبه همیشه قاطی ما هستند ولی باز هم نشانه ی بارزی است که در نهایت دیواری نامرئی می کشد بین ما و آن بقیه. همیشه ی خدا هم حرف و حدیث پشت سرمان زیاد بوده از همان سنخ سفارتی بودن و وصل به دولت ایران بودن و این حرف ها -- البته از مزایای اتفاقات بعد از انتخابات یکی هم این بود که عده کثیری فهمیدند که نمی شود همه چیز و همه کس را به یک چوب زد.* گروه ما از سر صبحانه دور هم جمع شدیم و حدود 50 نفری بودیم. گروه دوم ایرانی هایی بودند که یک خط در میان سبز پوشیده بودند و بساط ساز و آواز و البته "سوسن خانم" شان کلا از ظهر تا غروب بر پا بود که به بازی های ما هم انرژی و تحرک داد. تعداشان هم اندازه ما بود گمانم و از سر ظهر آمدند. گروه سوم هموطنان بهایی بودند که آنها هم حدود ظهر آمدند و تعدادشان هم زیر 50 نفر بود. غیر از این سه گروه، چند خانواده ی افغان هم بودند دور و برمان. عصر به بعد هم عرب ها آمدند که البته به 13 به در ربطی نداشتند.

ما دو تا دو تا و چند تا چند تا قدم می زدیم و با دوستانمان در آن دو گروه دیگر سلام و احوال پرسی می کردیم و تبریک عید و «صد سال به این سالها» و غیره. از میان آن گروه دوم هم بودند دوستانی که دوتا دوتا آمدند بین ما و سلام و تبریک و «بچه ی شما چه بزرگ شده» و «خانواده خوبن؟» و «به مرحمت شما لطف داربن» و «بفرمایین کباب و آش و آجیل و شیرینی» و این حرفها.

گذشته از اینکه به نظرم اصلاً غیر طبیعی نمی آید این گروه گروه شدنمان، به هم چسبیدنمان کمی دور از ذهن است. و چون اصلی ترین علت این نچسبندگی عقیده دینی است -- و نه خود عقیده، که بروز و ظهور آن -- جو بینمان همیشه به نوعی سنگین است و دیوارهای نامرئیش بلند. میزان تالرنس هر دو گروه نسبت به بروز عقیده و یا زیر پا گذاشته شدنش بسیار پایین است. یا شاید هم من خیال می کنم پایین است. این میان نگاه مردانه هم بر تکه تکه شدنمان بی تاثیر نیست، بخصوص در گروه ما. مثلاً خانمهای گروه ما گرچه مذهبی اند ولی با موسیقی کلا مشکلی ندارند ولی آقایان معمولاً متشرع ترند و مرز غنا و غیر غنای موسیقی برایشان پررنگ است و همین باعث می شود وقتی از آن طرف صدای اندی و آصف و هلن و ... بلند می شود خیل کثیری از این دوستان سرشان را  به فوتبال و والیبال در زمین مجاور آن طرف تپه گرم کنند تا صدا کمی آرام شود. یا اینکه کلاً نشست و برخاست با خانمهای "ایرانی"** غیر محجبه برای بسیاری از آقایان جمع ما کار ساده ای نیست. از آن طرف هم من واقعاً نمی دانم وقتی سر اذان ظهر یکی از این دوستان ما شروع می کند به اذان و بعدش همه با هم می ایستیم به نماز جماعت آنها دقیقاً چقدر حس دور بودن و عدم تشابه برایشان پیش می آید نسبت به ما. یا نسبت به اینکه ما خیلی راحت با کسی هم سفره نمی شویم به خاطر مسائل ذبح شرعی یا الکل و این حرفها چقدر حس ناهمگونی پیدا می کنند؟

سخت است برایم که مذهب بشود خط؛ فاصله بندازد بینمان. گمانم اگر یاد بگیریم احترام بگذاریم و هر که را آنطور که هست بپذیریم، این فاصله قدری کم عمق تر شود.

بعد التحریر: شاید باید تصریح می کردم که من ِ بچه مذهبی برداشت و نگاه منفی درباره این خط کشی ها ندارم. باید توضیح می دادم که منظورم از کاهش عمق فاصله، این است که این خط کشی ها سبب نشود ما همدیگر را نبینیم، یا نادیده بگیریم یا نفهمیم یا تعصب داشته باشیم در برخورد باهم و از این حرف ها.

* یادم می آید اولین جمع های اعترضی ای که شکل گرفت این دور و بر -- همان روزهای بعد از 22 خرداد -- در تظاهرات ها و بیانیه خوانی ها، بسیاری از دوستان هم وطن از دیدن ما در جمعشان یکه خوردند.

** من نمی دانم چه حکمتی است که این آقایان مذهبی ای که از صبح تا شب در محل درس و کار با خانمهای غیر ایرانی به راحتی مراوده دارند، به خانمهای ایرانی غیر محجبه که می رسند اینطور معذب می شوند. 

پ.ن. راجع به جمع هموطنان بهایی چیزی زیادی ندارم که بنویسم. 2 تا دوست بهایی بیشتر دور و برمان نیست که آن ها را هم سالی یک بار پیش نمی آید ببینیم و آن روز هم فقط یکیشان توی پارک بود. 

 پ.ن.2: جمعه ای که گذشت Good Friday بود. فردا روز عید پاک است و بازگشت دوباره مسیح.

۱۴ فروردين ۸۹ ، ۱۰:۰۰ ۹ نظر
عکس های نگار را نگاه می کنم که مامان ازش گرفته در یکی از همین روزهای آخر اسفند. صبح زود است و نگار سر میز صبحانه برای خودش کره می مالد روی نان تست و شیر می ریزد توی لیوان و از همین کارهای روزمره ... ولی چیزی که من می بینم توی این عکس ورای صبحانه خوردن اوست. صبح در خانه ی مامان من جاری می شود تنها به خاطر حضور او؛ به خاطر انرژی ای که از بیدار شدن او در خانه متولد می شود هر روز. من هیچ وقت مامانم را صبح ها خسته و خواب آلود ندیدم؛ حتی وقتی شب قبلش خیلی دیر و خسته خوابیده باشد. مامان صبح ها خوشحال از خواب بیدار می شود و خوش اخلاق صبحانه حاضر می کند و ظرف ناهار بابا و تغذیه ی زنگ تفریح های نگار را دستشان می دهد و در کسری از ثانیه، همه جا را مرتب و تمیز می کند خودش هم از خانه می زند بیرون. و امکان ندارد سر شب وقتی همه خسته و خرد برگشته اند خانه، چیزی سر جایش نباشد یا غذا آماده نباشد یا هر چیز دیگر؛ حتی وقتی مامان هم تا شب بیرون است. و من همیشه دنبال چوب جادوئی یا وردی بودم که او همه ی اینکارها را با معجزه آن انجام می دهد.

صبحِ ِ من اینجا هیچ فرقی با شبم و ظهرم و عصرم و هیچ ساعت دیگرم ندارد. بیدار می شوم، لپتاپم را روشن می کنم، تا صفحه اش بالا می آید یک لیوان کافی برای خودم درست می کنم و یک بند تا آخر شب پایش می نشینم، در خانه یا دانشگاه. گاهی هم که بلند شوم یا به این خاطر است که باید سر کلاسی باشم و با کسی جلسه دارم، یا خودم را مجبور می کنم به کنده شدن از اتاق کارم و راهی سالن ورزش شدن و یا غذا و نماز و بقیه چیزها. صبح در خانه ی ما متولد نمی شود ... در خانه ما روز و شب پشت هم ادامه پیدا می کنند و همین. و البته من چوب و ورد جادویی هم ندارم که با آن غذا درست کنم یا همه جا را مرتب کنم و باز هم وقت اضافی بیاورم که فیلم ببینم، کتاب بخوانم، قرار مدارهای دوستانه بگذارم، تلفنی و حضوری با فک و فامیل حال احوال کنم و غیره -- مامان این کارها را هم می کند و بسیار بیش از این را نیز.

از معجزات دیگر مامان من این است که گاهی بعد از روزها افسردگی مفرط بهش زنگ زده ام و در همان 2 دقیقه ی اول، حالم از این رو به آن رو شده است -- مخصوصا که عیدی چیزی باشد که از همان پشت تلفن هم می شود برق چشمهایش را و صورتیِ گونه هایش را لمس کرد.

۰۲ فروردين ۸۹ ، ۰۱:۴۳ ۴ نظر
تقویم دیواری 88 را از دیوار بر می دارم و می نشینم به ورق زدنش. دوره کنم برای شما هم؟ دوره ندارد که. همه تان بهتر از من حفظیدش. فقط بگویم که تاریخ 22 خرداد با آن دایره ی سبز و 25 خرداد با آن خط سیاهی که دورشان کشیده بودم، نبضم را از حالت متعادل خارج می کند. من ای که ایران نبوده ام حتی 1 روز از سال 88 را، چرا همه ی خاطراتش را به دوش می کشم؟ دوستم نوشته بود «88 سالی بود که فهمیدم ایران برای من وطن شدنی نیست»، من حتی نمی توانم به این جمله فکر کنم -- بس که هنوز رگ و ریشه ام گیر است آنجا و حق خودم می دانم این احساس تعلق را. ولی در یک حالت معلق بین زمین و هوا آویزانم الان. این پذیرش پی اچ دی هم که آمده، بیش از اینکه خوشحالم کند، اوضاع ذهنیم را شبیه کلاف کاموای در هم گوریده ای کرده که از هر طرف می خواهی بازش کنی و ببینی سرش کجاست تهش کجاست، گره ها را کورتر می کنی. چرایش برای خودم واضح است. من آینده ای برای خودم این ور دنیا تعریف نکرده بودم. از همان اولش، تک تک واحدهای درسی ای که برداشتم و همه ی پروژه هایی که کار کردم در امتداد هدف بلند مدتِ برگشتن به ایران و تحلیل مسایل ایران بوده است. حالا هر چه می گذرد، مبهم تر می شود آن آینده ای که حداقل چارچوب کلی اش برایم تعریف شده بود.  

*

آمده بودم اینجا لج بازی کنم و بگویم حالا همه هم جو گیر عید، هی عکس 7 سین آپلود می کنند و شر می کنند و فلان. بعد یاد برنامه دیشب افتادم که دست کم 2 هفته ی تمام خودمان را هلاک کردیم که تکراری نباشد/یم و خلاقیت و این حرفها، آخرش شد از آن تجربه هایی که کابوسش تا سالها رهایم نخواهد کرد (دارم سیاه نمایی می کنم البته، آنقدر ها هم بد نبود، فقط به ایده های ذهنی من دخلی نداشت). چه ربطی داشت؟ ربطش همین است که برخلاف موج آب شنا نکن؛ این هزار بار. همان چیزهای تکراری همان ها که همه مان بهشان عادت کرده ایم، کافی است؛ حتی فراتر از کافی. حداقلش این است که اسکاچ نمی خورد روح و روانت این همه. این شد که گفتم این هم عکس 7 سین ما. فقط و فقط هم می گذارمش اینجا که همنوا شوم با بقیه. که نشان بدهم من هم خوشحال بودم زمان تحویل سال (بودم؟) که بگویم سفره ام هم سبز بود. که بگویم امیدمان باقی است و ایستاده ایم محکم. و این که آن سرزمین از آن ماست. 

*

یک روز هم باید بشینم از اتفاقات خوب 88 بنویسم. یک روز ِ نه خیلی دیر.

۰۱ فروردين ۸۹ ، ۰۹:۰۲ ۳ نظر